به گزارش پایگاه عدالت خواهان" بازخوانی قصه زندگی مردمانی که برای اخذ مشاوره به مراکز نیروی انتظامی مراجعه میکنند یا برای احقاق حقشان راه دادگاه را در پیش میگیرند با استقبال خوانندگان همشهری گلستان مواجه شده است. تلاش میکنم تا با توجه به محدودیت فضا و تعدد سوژههای اجتماعی گلستان بیشتر به این موضوعات بپردازم.
این بار در مرکز مشاوره نیروی انتطامی به زهرا برخوردم. دختری 16 ساله و مجرد که به خاطر آسیبی که از سر دوستیهای مجازی به سرش آمده بود نیاز به مشاوره داشت. کنارش نشستم و پس از معرفی خودم و اطمینان از اینکه نامش به صورت مستعار برده میشود سر صحبت را با او باز کردم.
پرسیدم: چرا اینجا آمدی؟ آهی کشید و گفت: فرزند پنجم خانواده هستم و پدر و مادری کم سواد دارم که بیشتر وقت خود را مشغول کشاورزی بودند و هیچ وقتی برای ابراز علاقه و یا رسیدگی به خواستههای من نداشتند.
آنها هر روز صبح برای کار کشاورزی به بیرون از خانه میرفتند و غروب خسته بر میگشتند و همین موضوع باعث شده بود تا بین من و والدینم شکاف زیادی ایجاد شود.
زهرا اشکهایش را با دستمالی که در دست داشت پاک کرد و گفت: من همیشه در بیرون از خانه در جستجوی محبت بودم. البته یک برادر داشتم که تنها پسر خانواده بود. ولی وقتی والدینم بیش از حد به او محبت میکردند من بیشتر احساس کمبود میکردم و تنهاتر میشدم. به همین دلیل وقتی بیرون از خانه از اطرافیانم محبت میدیدم خیلی سریع جذب آنها میشدم.
در واقع بعد از ازدواج خواهرم من احساس کردم دیگر برای پدر و مادرم بی ارزش شدهام و آنها توجهی به من ندارند و تمام توجه خود را برای برادرم گذاشته بودند که از من کوچکتر بود. هر آنچه که اراده میکرد برایش فراهم میکردند و انگار من برایشان وجود نداشتم.
زهرا که به آرامی حرف میزد ادامه داد: دوستی به اسم فرزانه داشتم و او به من پیشنهاد داد که برای فرار از تنهایی در شبکههای اجتماعی عضو شوم. به حرفش گوش کردم تا سرگرم باشم.
این دختر نوجوان ادامه داد: از طریق همین شبکهها بود که دوستم من را با فردی به نام هادی آشنا کرد. آن پسر خیلی مودب بهنظر میرسید و رفتاری منطقی داشت.
در این مدت که با او دوست شده بودم فهمیدم از خانواده ثروتمندی است. علاقه زیادی به او پیدا کرده بودم و از آنجا که کمبود محبت هم داشتم تمایلم به هادی بیشتر میشد. او هم از محبت دریغ نمیکرد. من هم خودم را به دریای این محبت کذایی سپردم. وقتی برای اولین بار او را دیدم نفسم به شماره افتاد. حسی را تجربه کردم که تا بهحال با هیچ شخص دیگری تجربه نکرده بودم.
زهرا با بغض گفت: یک بار قرار شد تا برای روز تولدم با هادی بیرون برویم. او به من گفت هدیهای برایم گرفته و میخواهد مرا غافلگیر کند. نمیدانستم میخواهد مرا با خود به کجا ببرد، اما با او راهی شدم.
پس از مدتی خودروی خود را جلوی در منزلی نگاه داشت و گفت: پیاده شو. با تعجب پیاده شدم و او هم بلافاصله گفت: نگران نباش. مادر و خواهرم خانه هستند و میخواهم تو را به آنها معرفی کنم. ناخواسته خوشحال شدم و با او وارد منزل شدیم، اما متوجه شدم کسی در خانه نیست.
زهرا با لرزش لب هایش به صحبتهایش ادامه داد و گفت: از آن روز در دام هادی گیر افتادم و مجبور بودم از ترس بیآبرویی خواستههایش را بپذیرم. در واقع سرانجام اعتماد نادرست و احساسی چیزی جز سیاهی نبود.
دستم را روی شانه زهرا گذاشتم و گفتم: باز هم چه خوب که متوجه اشتباهت شدهای. زندگی است و پر از اتفاقات ریز و درشت. مهم این که است که در هر اتفاق بتوان درست رفتار کرد.
نظریه کارشناسی
پدر و مادر زهرا ازلحاظ وضعیت اقتصادی در سطح پایینی بودند و به همین دلیل بیشتر اوقات خود را به کار در بیرون منزل اختصاص میدادند. آنها همچنین به فرزند پسر خود را بیشتر از دختران اهمیت میدادند. چون به زعم آنها وی میتوانست در آینده کمک حال شود. در واقع والدین از دختر خود غافل شدند و مددجو هم در این حالت احساس تنهایی بیشتری میکرد و لذا به دنبال راهی میگشت تا این خلاء را پر کند. او خودش را فردی بیارزش میدید و احساس حقارت میکرد و هر زمانی از فردی غیر از خانواده خود محبت میدید جذب آن فرد میشد. در این میان وی به سمت دوستانش کشیده و سپس وارد رابطهای شد که عواقب بدی برایش به همراه داشت.
انتهای پیام/