به گزارش پایگاه عدالت خواهان"با صورتی آفتاب خورده به تهران میآید. لهجه شیرینش را پنهان نمیکند. با همان سادگی، بهترین کت و شلوارش را پوشیده و با تمام توانش، آن روز را به یاد میآورد. انگار میخواهد به ما هم ثابت کند که من خودم با چشمهای خودم دیدم که هواپیما کجا افتاده است. قنبر بدری، نامش را به نام پدرش سنجاق میکند و میگوید. ساده، اما صمیمی: «من قنبر بدری، فرزند غلامحسین از روستای لر کش از توابع سمیرم، پادنا» هستم وقتی همراهش میگوید که علیا یا سفلی؟ باز هم با همان سادگی میگوید: من علیا و سفلی بلد نیستم. از همین جا صحبت مان شکل میگیرد.
چیزی نمانده بود که برسد!
بنده گوسفند دارم. چون گوسفندها را میخواستم ببرم بیرون، آمدم آب بگیرم داخل آخور که گوسفندها آب بخورند. ساعت ۹ تمام نبود؛ همینطور که داشتم آب را پر میکردم، دیدم صدای هواپیما آمد. هوا گاهی ابری میشد و گاهی آفتابی. اما سر کوه دنا، کولاک و مه و باد شدید میوزید. صدا را که شنیدم، به بالا نگاه کردم و دیدم بله، هواپیمایی از آنجا میگذرد. یک لحظه هم آفتاب رویش افتاد. من خوب نگاهش کردم. دیدم نه بلند بود و نه کوتاه. همینطور میرفت و آفتاب رویش میافتاد. خیلی به آن نگاه کردم. حالا اینها که آدرس داده بودند که مابین بیله و کنگان، آن مسیر کجا و این مسیر کجا! از روستای کنگان رد شده بود و نزدیک روستای دنگزلو... به این کوه که اصابت کرد، در واقع مسافتی تا مقصد نمانده بود. یک مرتبه، کولاک جوری آمد که هوا سیاه شد... باد که شروع شد، هواپیما به راه خودش ادامه میداد. مه غلیظی هم بود و طبیعی بود که به کوه بخورد. من فقط دیدم، هواپیما تکانهای زیادی میخورد. ما به آن منطقه، پازن پیر میگوییم. این هواپیما راست این کوه میرفت. کولاک که شدید و کوه تاریک شد، من هم داخل خانه آمدم. باد اذیتم میکرد. دامادم که داخل خانه نشسته بود، گفت: چرا آمدی؟ گفتم: بابا برو ببین باد چه میکند؟ این کوه دنا اصلا یک تکه مثل شب سیاه شد. طولی نکشید که یک مرتبه دوستش از شیراز زنگ زد به او و گفت: هواپیمای تهران یاسوج، سقوط کرده است.
هلی کوپترها طرفهای دیگر را میگشتند
گفتم: نکند این هواپیما که داشت از اینجا میرفت؟ گفت: این هواپیما را دیدی؟ گفتم بله، از روی دنگزلی هم رد شد. کله کوه دنا. آن روز هیچ. عصر فردا، هلی کوپترها، طرفهای دیگر را میگشتند. راههای اشتباه را میرفتند. بعضی میگفتند گردنه را بگردید. من آمدم و گفتم شما چرا این کار را میکنید؟ به داماد خودمان گفتم. گفتم تو که میروی آنجا، بگو بندههای خدا، هواپیما، کله این کوه افتاده است. فلان جا. من هواپیما را دیدم تا آنجا رفته است. شما میروید، ۱۰۰ کیلومتر این ور و آن ور را میگردید که چه شود؟ هواپیما سر کوه از بین رفته است. دیدم عصر فردا، دور و بر ساعت ۱۶ بود و دهدار به سراغم آمد و گفت: بخشداری تو را خواسته و گفته که تو هواپیما را دیده ای. گفتم بله. دیروز به کسری (دامادم) گفتم که فلان جاست. رفتم آنجا و دیدم خیلیها جمع شده اند. پرسیدند، تو هواپیما را دیدی؟ گفتم بله من هواپیما را دیدم از کجا رفت. گفتم از کنگان رد شده بود و نزدیک دنگزلو، نه زیاد بالا و نه زیاد پایین بوده است. اگر هم به کوه خورده، ۳۰ متر یا ۲۰ متر پایینتر از کوه بوده است. یا آن طرف یا این طرف خودمان افتاده است. راه را هم نشان شان دادم. گفتم آن تنگه را باید بروید. کوه زشتی هم هست. در تابستان هم نمیتوان به آنجا رفت. دوباره رفتم داخل و صحبتهای من را ثبت کردند و از من امضا گرفتند. گفتند سرنخی پیدا شده است و فردا برویم.
استخاره کردم!
قنبر بدری در ادامه گفتگو با صراط خاطرنشان کرد: من به استخاره خیلی اعتقاد دارم. با تسبیح استخاره کردم و گفتم این هواپیما فردا ساعت ۹-۱۰ پیدا میشود. همین مسیر که میگویم، نیروی تان را ببرید و پیاده کنید. پیاده هم میتوانید بیایید. برخی دیگر را هم میتوانید با هلی کوپتر ببرید. فردا صبح پیدایش کردند و شروع کردند به گشتن. برخی گفتند که موضوع چوپان دروغ بوده است. اگر دروغ بود، خب دروغ بود. شاید خدای محمد هم راضی بود که دروغ باشد. شصت و خردهای نفر که کم نیست. کلا زیر برف هستند و هنوز هم جنازه شان گیر نیامده و تا دو سه ماه هم گیر نمیاد. اینها بدشانسی آوردند. ما راضی هستیم به رضای خودش. از پاییز هیچ برفی نیامده بود و موقع حرکت این مسافران برفی آمد. همان لحظه شانس شان... باران هم نیامده بود. همان لحظه که اینها داشتند مسیر را طی میکردند، اینطور شد.
تا برف پاک نشود، هیچ کاری نمیتوان کرد!
از وقتی که هواپیما سقوط کرد، سه متر برف رویش آمده بود. الان هم نمیتوانند کار کنند. دوباره عملیات را تعطیل میکنند. دقیقا این برف مثل دیوار است. ما آنجا زندگی میکنیم. گوسفندهای مان آنجا میچرند. با یک نگاه کردن خیلی فرق دارد. تابستانش هم نمیشود گشت. برای گشتن خیلی سخت است. تا این برف پاک نشود، هیچ اتفاقی نمیفتد. چون هلی کوپتر باید برود آنجا خالی کند و با هزار بدبختی بروند و بیایند. نمیتوانند بروند.
گفتند دروغ است اما...
خیلیها میگویند، دروغ است و چوپان این حرف را نزده است. به من که چیزی نگفتند. حتی از بیرون خیلی از ارگانها گفتند ما دو هزار متر هم رفتیم. من هم گفتم شما در واقع به اصطلاح تا انبار سید عبدالله رفته اید. این کوه نزدیک ۴۰۰۰ متر هست. تنها چوپان هم من بودم که به صحرا رفتم. نزدیک ۵۰۰ نفر جمع شده بودند. با دست جایش را نشان دادم و گفتم فلان جا افتاده است. داخل هم که رفتم، چند نفر بودند. فرماندار و استاندار و تعدادی هم از ارتش و هلال احمر و. تلفنی با هم صحبت میکردند. من داخل رفتم و آنهایی که آنجا نشسته بودند از من سوال کردند. نشان شان که دادم و نوشتند. گفتم: نشانه اش هم این است، شو خوس زکی خواه (به معنای شب خواب) شکارچیان در فصل شکار در این پناهگاهها استراحت میکنند و نگهبانی میدهند. شکار میکنند. اما آنجا نیفتاده و بالای تنگهای افتاده است. همان جا هم پیدایش کرده اند. همه هم آنجا بودند و عکس گرفتند. کجای حرفم دروغ بوده است؟ چرا از سه روز جلوتر پیدا نمیکردند؟ من با آنها همراه شدم و به آنها جای حدودی را نشان دادم. الان هم هواپیما آنجاست. وقتی به من زنگ زدند و تشکر کردند از راهنمایی، گفتم چه تشکری؟ همه از بین رفتند. آنها هم مثل بچههای ما بودند. از من امروز سوال کردند دور و بر ساعت ۱۷، شب که نمیشد، داخل کوه بروند. فردایش ساعت ۹ بود که پیدایش کردند. چون روزهای اول خودم دیده بودم و به دامادم هم گفتم. آنها داشتند بیراهه میگشتند.
من سقوطش را ندیدم
این چوپان در پایان اظهاراتش به خبرنگار صراط نیوز گفت: آنجا را که نمیشود با پای پیاده رفت. نیروها میرفتند و میآمدند. ما هم از طریق تلویزیون میفهمیدیم که چند نفر را پیدا کردند. اول گفتند سی و خردهای پیدا کردند و ۷ نفر را یاسوج بردند. همان جا هستند. آنها بردنی نیستند. جنازهها زیربرف هستند. از زمان حادثه تا الان که پیش بینی کردند، ۳ متر برف رویش است. یک تنگهای است که اگر بخواهید از این طرف به آن طرفش بروید، یک ساعت طول میکشد. این تنگه پر شده و «بادروفه» یعنی کولاک برف، برفها را توی گودال میریزد. صد در صد این هواپیما را هم کولاک به کوه کوبانده است. در بخشداری که سوال میکردند میگفتم شما اینجا جمع شده اید؟ هواپیما بالای آن کوه افتاده است، داخل بخشداری که نیست. راه را یاد گرفتند و آن را ادامه میدهند. آن هم به وسیله پله. با پله به پایین رفته بودند. برف آدم را به طرفی پرت میکند و نابود میکند. چون یخبندان هم شده است، سر میخوردند. اگر آن روزها پیدایش نمیکردند، تا بهار هم نمیتوانستند پیدا کنند. اگر این روزها بود، شاید بیشتر از این حرفها برف رویشان مینشست. آنجا در تابستان جای باصفایی است. خدا رحمتشان کند. ما اعتقاد به شاهچراغ داریم. به این شاه چراغ، نه چیزی به من میدهند بابت این حرفها و نه اینکه چیزی بخواهند از من بگیرند. من سقوط هواپیما را ندیدم. تا خواست زیر ابر پنهان شود، من به خانه برگشتم. حتی صدای کوبیده شدنش را هم نشنیدم. باد طوری صدا میکرد که نمیگذاشت بشنوم. شاید کسانی که نزدیکتر بودند، بهتر متوجه شدند که هواپیما به کوه خورده است. یکی میگفت، هواپیما که میرفت، دود میکرد؟ گفتم چه میگویید؟ هواپیما داشت میرفت. هواپیما اگر نقص فنی داشت، از تهران تا اینجا آمد، سقوط نکرد، سر کوه دنا افتاده باشد؟