به گزارش پایگاه عدالت خواهان" حاج صادق آهنگران در قسمتی از خاطرات خود آورده است:شبی ،آقا محسن رضایی با منزلم در اهواز تماس گرفت و پشت گوشی به من گفت : «یه شعاری رو روی یه پلاکارد دیدم ،خیلی خوشم اومد ،زنگ زدم ببینم شمامیتونی باهاش یه سرود بسازی .»پرسیدم : «شعارچی بود ؟»گفت : «تا کربلا رسیدن ،یک یا حسین دیگر ،ببین اگه میتونی باایند شعار یه سرود آماده کن .»
شعار را نوشتم و همان شب رفتم سراغ آقای معلمی و گفتم : «این شعار رو آآقا محسن داده و سفارش کرده برای قبل از عملیات ،اونو بخونم .»آقای معلمی نگاهی به شعار انداخت و گفت : «این یه کم ناقصه ،باید یه مصرع به اون اضافه کنیم .»خلاصه نشست و بعد از کمی فکر کردن ،یک ئمصرع به اول آن اضافهد کرد و شعر را به من داد .شعرحماسی و قشنگی بود:
شعار را نوشتم و همان شب رفتم سراغ آقای معلمی و گفتم : «این شعار رو آآقا محسن داده و سفارش کرده برای قبل از عملیات ،اونو بخونم .»آقای معلمی نگاهی به شعار انداخت و گفت : «این یه کم ناقصه ،باید یه مصرع به اون اضافه کنیم .»خلاصه نشست و بعد از کمی فکر کردن ،یک ئمصرع به اول آن اضافهد کرد و شعر را به من داد .شعرحماسی و قشنگی بود:
ای لشگر حسینی ،ای لشگر حسینی
تا کربلا رسیدن ،یک یا حسین دیگر
با لطف خدا این نوحه را به همراه نوحه :
جنگ است جنگ سرنوشت ،ای سپاه قرآن
تا کربلا رسیدن ،یک یا حسین دیگر
با لطف خدا این نوحه را به همراه نوحه :
جنگ است جنگ سرنوشت ،ای سپاه قرآن
قبل از عملیات والفجر 8 خواندم .بعد از اتمام مراسم ،وقتی نیروهای گردان به گردان آماده شدند که به خط بروند ،اسلحه ام را برداشتم و نیت کردم ،هر طور شده برم جلو و کاری هم به آقا محسن نداشته باشم .ازقضا ،آن شب یک نفر را هم مثل خودم پیدا کردم ،که از رفتن به جلو منع شده بود .او مسؤول تبلیغات لشکر 7 ولی عصر عجل الله تعالی فرجه بود ،با هم قرار گذاشتیم که بی سر وصدا داخل صف نیروها شویم و همراه بقیه برویم .
شهید صالح نژاد
فرمانده گردانی که ما در میان نیروهای آن ایستاه بودیم ،«صالح نژاد»نام داشت ،که دو برادرش در جبهه شهید شده بودند و خودش هم انسان بسیار شجاع و با تقوایی بود .صالح نژاد خیلی محکم و با انرژی رزمندگان را بدرقه می کرد و با سلام و صلوات ،آن ها را داخل ماشین می فرستاد .
همین طور که او نیروها به جلو هدایت می کرد ،چشمش به من و مسؤول تبلیغات افتاد .یک لحظه به نیروها گفت : «صبر کنید،وایسید .»از دور به من اشاره کرد و گفت : «شما هم بیا بیرون ،بی زحمت دونفرتون برید اون کنار بایستید .»این را هم بگویم ،که مسؤول تبلیغات ،شوهر خواهر صالح نژاد هم بود .هرچه با او کلنجار رفتیم ،فایده نداشت و اجازه رفتن به ما نداد .آن شب خیلی ناراحت و دمق برگشتیم عقب .
عملیات آغاز شد و رزمندگان موفق شدند ،خطوط اولیه دشمن را به تصرف خود درآورده و به اهداف مورد نظر برسند .من و مسؤول تبلیغات ،در قرارگاه خبر پیروزی رزمندگان و فتح ئفاو را شنیدیم .مسؤول تبلیغات ،برای تجدید وضو بیرون رفت .همین که او رفت ،از بی سیم خبر شهادت صالح نژاد را دادند .
خیلی ناراحت شدم و اوضاعم به هم ریخت .از قرارگاه زدم بیرون و او ررا پیدا کردم .شروع کردم به مقدمه چینی و گفتم : «جنگ خیلی نامرده ،ممکنه بعضی وقتا ،عزیزترین کسان رو از آدم جداکنه .»تا این حرف را زدم ،اجازه نداد ادامه بدهم و گفت : «چی شده ؟صالح نژاد شهید شده ؟»گفتم : «شهید که نه ،ولی بی سیم گفت مثل این که مجروح شده .»اوگفت : «نه دیگه ،شهید شده ،من می دونستم ،اون اول و آخرشهید میشد .»این فرمانده گردان شجاع ،سومین شهید خانواده ی صالح نژاد بود .