به گزارش پایگاه عدالت خواهان" در این بین مدافعان حرم بودند که نقش تعیینکننده در پیروزی جبهه مقاومت داشتند و با تقدیم خونهای بسیار، نهال مقاومت را قویتر از قبل کردند. گروه سیاسی باشگاه خبرنگاران جوان به گردآوری خاطرات فرماندهان جانباز مدافع حرم در سوریه و عراق پرداخته است.
فرماندهان ایرانی در خط مقدم نبرد
ابومجاهد نام فرمانده جانباز داستان ماست، وی اهل تهران بوده و در شرق تهران زندگی می کند. مردی آرام و خوشسیرت که در سرزمین شام مورد اصابت ترکش قرار گرفته و به فیض جانبازی نائل آمده بود. وی میگفت که یک روز پس از آزادسازی العطیبه نشسته بودم که دسته دسته افراد برای احوال پرسی میآمدند. فردی که کنارم بود رو به من کرد و گفت: علت این رفت و آمدها رو میدونی؟ در جوابش گفتم: نه؟ گفت: این رزمندگان باور نمیکنند یک ایرانی در خط مقدم است، همراه ما لباس رزم برتن کرده و میجنگد، میگن اینها چرا مثل فرماندهان دیگر عقب ننشسته اند؟!
دمشق به خاطر پایتخت بودن از اهمیت بسیار بالایی برخوردار بود و اگر سقوط میکرد دیگر کار تمام بوده و از دست هیچ کسی کاری برنمیآمد، اوضاع دمشق بسیار خطرناک و مهم بود، تروریستها حتی تا نزدیکی کاخ ریاست جمهوری نیز رسیده بودند و با خمپاره اطراف کاخ را مورد اصابت قرار میدادند.
در ابتدا یک مشکل بسیار دردسرساز شده بود، تروریستهای داعش زمانی که سلاحها را به زمین میگذاشتند تشخیص آنها با شهروندان عادی سوری بسیار سخت بود، چرا که در آن زمان لباس خاصی را نپوشیده و پرچمی را در دست نمیگرفتند، چهره شهر بیشتر به پادگان شباهت داشت و انگار نه انگار که در این شهر هنگامی خانوادهها و بچههای سوری در کنار هم زندگی آرامی داشتند؛ تعدادی از خانوادهها از شهر رفته و تعدادی نیز برایشان تغییر اوضاع زیاد تفاوت نمیکرد.
در دمشق پادگانی نظامی وجود داشت که در آن چهار سوری حضور داشتند و بقیه از پادگانها فرار کرده بودند، تجهیزات بسیاری را میدیدم که انبار شده، اما دریغ از آدمی که این تجهیزات را علیه تروریستها به کار ببرد؛ هلی کوپتری در پادگان رخ نمایی میکرد که به جیمبو معروف شده بود، از شخصی که از نزدیکیام بود پرسیدم: پس خلبان هلی کوپتر کجاست، گفت: داره میاد، از دور دیدم شخصی با دمپایی و لخلخکنندگان که دارای قد کوتاهی هم بود و عینک آفتابی به روی صورت خود داشت و کلاشی را هم به دوشش انداخته بود به سمتم میآید، با خودم گفتم خدا به خیر کند؛ جنگ در سوریه این مدلی بود.
درگیری شدیدی در سوریه بین طرفین برقرار بود، مردم از شهر رفته و داعش عملیات روانی بسیار سنگینی را بر روی فکر و ذهن مردم انجام داده بود که منجر به ترک شهر توسط مردم بود، چراکه وقتی داعش مردم را به اسارت میگرفت به فجیعترین شکل ممکن سرمیبرید.
هیچ وقت خاطره فنسیا را از خاطرم نمیبرم، زمانی که ترس بر من غلبه کند درون دهنم آفت میزند، بعد از سه روز که در محاصره داعش بودیم به کل دهانم زخم شده بود، ترس عجیبی حاکم بود، زیرا داعش اگر اسیرمان میکرد هر ۴۳ نفرمان را سرمیبرید، داعش رحم نداشت به ویژه اگر میفهمیدند ایرانی هستیم تکهتکهمان میکردند، چرا که دشمنی عجیبی با ایرانیها داشتند.
ابووهب اسوه عطوفت
عملیات تمام شده بود در گوشهای خسته از کارهای بسیار نشسته بودم، دیدم بچهها دارند میگویند ابووهب آمده است. تا آن زمان ابووهب را ندیده بودم و نمیشناختم. چه کسی است؟ وقتی که خوب چشمانم را دقیق کردم سردار شهید حاج حسین همدانی را در مقابل خود دیدم. تا من را دید گفت: فلانی اینجا چه کار میکنی؟ گفتم سردار شما اینجا چه کار میکنی؟ من هم به همان دلیل اینجا هستم. خندید و در آغوشم گرفت.
سردار همدانی زمانی فرمانده من بود و من فرمانده یکی از گردانهای ابووهب. اما تا آن موقع نمیدانستم که کنیه ایشان در سوریه ابووهب است، بعد از مدتی یک ایرانی در خط دیده بودم و بسیار از این موضوع خوشحال شدم، با سردار صحبت کرده و گفتیم و خندیم به طوری که خستگیام به کلی از یادم رفت.
موقع ناهار رسیده بود، به همراه سردار همدانی شروع به خوردن ناهار کردیم وقتی غذایم تمام شد یک لحظه متوجه شدم سردار قسمتی از غذایش که از قبل جدا کرده بود به گوشه کاغذی ریخت. تعجب کردم و به خودم گفتم سردار غذا رو کجا میبره؟ با خودم گفتم شاید غذا را برای کسی میخواد، اما دیدم ابووهب به سمت مرغی میرود که پایش شکسته و نمیتواند به دنبال غذا بگردد، شهید همدانی غذا را در نزدیکی مرغ ریخت و آن هم شروع به خوردن کرد با خود گفتم چگونه میشود یک نفر به حدی از کرامت انسانی برسد که به حیوانات نیز در بحبوحه جنگ توجه کند و از آن طرف نیزآدمها به حدی از قساوت و رذالت برسند که به انسان و همنوع خود رحم نکند.
داعش در ۲۰ کیلومتری مرزهای ایران
تابستان ۹۳ بود که در ایران به دنبال کارهای خود بودم، ماموریتی به بنده ابلاغ شد که باید برای انجام کاری به سرپل ذهاب بروی، در ابتدا گمان کردم ماموریت استانی است و از یگان یا منطقهای بازرسی خواهم کرد، اما گفتند ماموریت فراتر از یک ماموریت استانی است و باید به عراق بروی.
به همراه ۱۵ نفر از فرماندهان ایرانی برای انجام ماموریت عازم سرپل ذهاب شدیم، زمانی که به سرپل ذهاب رسیدیم، گفتند: از مرز خسروی بلافاصله به اقلیم کردستان عراق وارد شوید، به همراه فرماندهان از مرز خسروی وارد اقلیم کردستان شدیم، حدود ۱۷، ۱۸ کیلومتر را طی کردیم، به شهر خانقین رسیدیم، از مرز تا خانقین را ۱۱ دقیقهای طی کردیم، وقتی رسیدیم فرماندهانی از کردستان عراق به استقبال آمدند و توضیح از منطقه را ارائه دادند، در آنجا بود که متوجه شدم از خانقین تا منطقهای که داعش مستقر است بیش از ۱ کیلومتر فاصلهای نیست، این یعنی داعش در حدود ۲۰ کیلومتری مرزهای ایران حضور داشت، و این مسئله به خوبی بیانات مقام معظم رهبری که فرمودند اگر مدافعان حرم مبارزه نمیکردند، ما باید در کرمانشاه و همدان با دشمن میجنگندیم را به خوبی نشان میدهد.
پس از اینکه متوجه شدیم داعش در ۱۰ کیلومتری مرزهای ایران مستقر است، بلافاصله به مقامات مربوطه خبر دادیم که تروریستها به مرزهایمان بسیار نزدیک هستند و آماده شده بودیم در مرزها با داعش بجنگیم.
۶ عملیات را انجام دادیم که جلولا و سعدیه را محاصره کنیم، زیرا داعش روستاهای قبل از این شهرها را که حسنیه شرقی و غربی را تحت سیطره داشت. به کمک مردم اقلیم کردستان این مناطق را از تصرف داعش خارج کرده و توانستیم جلولا را محاصره کنیم، پس از اینکه جلولا را محاصره کردیم به ایران برگشتم و بعد از چند روز استراحت به سمت سعدالعظیم که سمت ارتفاعات حمرین قرار دارد، عازم شدم.
در آنها روزها حشدالشعبی تشکیل شده بود، اما لازم بود همانند سوریه آموزشهایی را ببیند، بر خلاف جیشالوطن سوریه حشدالشعبی عراق از ادوات ضعیفی برخوردار بود، به همین خاطر به تقویت ادوات نیز پرداختیم. در عراق در عملیاتهای مختلفی حضور داشتم، از آزادسازی تکریت، العلم، ارتفاعات حمرین، زلولیه، قادسیه، بلد و...، اما بزرگترین و سنگینترین عملیاتی که شرکت کردم عملیات سعد العظیم بود، توانستیم سعدالعظیم را آزاد کنیم و اگر این منطقه را آزاد نمیکردیم، اتفاقات ناگواری برای شهرهای دیگر میافتاد.
یا زهرا، ذکری که ناممکنها را ممکن میکند
روز قبل از عملیاتها شروع به اطلاعات گرفتن از مواضع داعشیها میکردیم تا قبل از آنکه عملیات را شروع کنیم و نیروهای پیاده وارد عمل شوند، آتش سنگینی را بر روی دشمن بریزیم؛ روز عملیات زمانی که آتش تهیه تمام میشد اعلام میکردیم که آتش تهیه تمام شد، تا نیروها آماده حرکت شوند، تکه کلام بین من و برادران حشدالشعبی برای اعلام شروع آتش تهیه یازهرا (س) بود و برادران حشدالشعبی زمانی که از زبانم یازهرا (س) را میشنیدند شروع به ریختن آتش تهیه برمواضع دشمن میکردند.
در جریان یک عملیات بود که بر مواضع داعش آتش تهیه میریختیم، بعد از آنکه مدتی گذشت و مواضع داعشیها را آتش باران کردیم یکی از برادران حشدالشعبی که مسئول شلیکها بود، از من پرسید ابومجاهد آتش تهیه را تمام کنیم؟ گفتم بله آخرین خط را هم زدیم، آتش تهیه را تمام کنید.
پشت بیسیم اعلام کردم سید میتوانید عملیات پیاده نظام را شروع کنید یازهرا، تا از دهانم یازهرا بیرون آمد، دیدم رزمندگان حشدالشعبی هرچه مهمات دارند به سمت مواضع داعش میریزند و آتش تهیه سنگینی را به پاکرده اند، از پشت بیسیم سید داد میزد ابومجاهد چه کار دارید میکنید؟ گفتم بابا تکه کلام من با برادران حشدالشعبی برای آتش تهیه یازهراست و هروقت میگم یا زهرا بدو بدو سلاح آماده میکنند و میزنند.
زمانی که این اتفاق افتاد به فاصله چند ثانیه که گمان نمیکنم از ۲۰ ثانیه بیشتر باشد، دیدم در منطقه انفجار مهیبی صورت گرفت، نفری که در دیده بانی بود رو کرد سمت من و گفت: ابومجاهد تو از کجا فهمیدی؟ گفتم: چی رو از کجا فهمیدم؟ بهم نگاه کرد و گفت: یک تیم انتحاری از چندین ماشین تشکیل میشدند آماده بودند تا قبل از شروع عملیات به خط ما بزنند؛ اگر این تیم انتحاری به خط میزدند حداقل ۱۵۰ تا شهید میدادیم و کمر ما در آن عملیات میشکست.
سرداری از جنس مردم
عملیات آزادسازی تکریت بود. قرار بود از پشت خاکریزی که داعش درست کرده بود عملیات را شروع کنیم، دیدم سردار سلیمانی آمد، جمعیت حشدالشعبی دور حاج قاسم را گرفته بودند، سردار با تمامی رزمندگان روبوسی میکرد، رفتم سراغ یکی از محافضان حاج قاسم؛ گفتم اینجا همه مسلح هستند، خدای ناکرده اتفاقی برای ایشان میافتد؛ رفتم سمت سردار، بعد از اینکه روبوسی و از احوالاتم پرسید؛ گفتم سردار یک خواهشی دارم، تو روخدا اینطوری با همه روبوسی نکنید، خطرناکه، همگی مسلح هستند؛ خندهای بر صورتش شکل گرفت و گفت: معلومه کی میریم، پس نگران نباش.
رزمنده سرایا الخراسانی یا تروریست داعشی
عملیات آزادسازی ارتفاعات حمرین بود، در منطقه حمرین دو ارتفاع در کنارهم و جادهای بین آنها قرار دارد، ارتفاعات و چاههای نفت تحت اشغال داعش و عملیات با مشکل مواجه شده بود. هر چه قدر موشک و خمپاره شلیک میشد یا بردش نمیرسید و یا اینکه به هدف نمیخورد، داعش جریحه دار شده بود، یکی از فرماندهان ایرانی به منطقه آمده بود، وقتی من رو دید، گفـت: ابومجاهد تو اینجا هستی و این دواعش اینگونه جولان میدهند؟ گفتم سید باید چیکار کنم؟
گفت: بزنشون، در عراق بسیار کمتر از سوریه دست به سلاح میشدم و کارهای آموزش و تاکتیکی را انجام میدادم، رو کردم سمت رزمندگان حشد الشعبی و گفتم: لطفا یک خمپاره ۸۱ به من بدید. یکی از برادران حشد الشعبی خمپاره رو بهم رسوند. پرسیدم: چند گلوله داریم؟ گفت: ۵ گلوله، همه رزمندگان حشدالشعبی دورم جمع شده بودند تا ببینند چه اتفاقی میافته. به خودم گفتم خدایا اینها دورم جمع شدند تا ببینند یک فرمانده ایرانی چکار میکنه، در حالی که ۳ تا گلوله اول برای سفت شدن زیر سازی، ۳ گلوله بعد برای تصحیح و تازه از گلوله هفتم به هدف میخورد؛ و برای به هدف زدن حداقل ۹ گلوله لازم است.
نگران بودم، تمام قدرتم را متمرکز کردم، باخودم گفتم زدن هدفها با ۵ گلوله از بلدی من گذشته، شروع کردم به خواندن آیه: بسم الله الرحمن الرحیم و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی. بعد از خواندن آیه گرا را خیلی دقیق گرفتم، همه با دوربین اهداف را نگاه میکردند که آیا گلولهها به هدف میخورند یا نه! اولین گلوله را زدم که وسط جاده خورد، بلافاصله که دیدم خوبه چهار گلوله دیگر را پشت سرهم به سمت همان موقعیت زدم انفجار مهیبی رخ داد، متحیرم شدم، هنوز از انفجار گیج بودم با خودم گفتم شاید چاههای خودی رو زدم، دیدم از سمت ارتفاعات یک نفر لخت داره میاد سمت ما بچههای حشد الشعبی.
بچهها شروع کردن به تیراندازی. گفتم نزنید این بنده خدا داره لخت میاد تا اعلام کنه انتحاری نیست. رزمندگان حشدالشعبی رفتن سراغش، به رزمندگان حشدالشعبی گفته بود این گلولهها چه کسی زده، بچههای حشد الشعبی آوردنش پیش من، شروع کرد به بوسیدنم، متحیر مونده بودم. دلیل این رفتارها چی میتونه باشه؟ پس از اینکه توضیح داد، فهمیدم این بنده خدا از رزمندگان گردان سرایا الخراسانی بوده که چند روز پیش عملیاتی را انجام داده بودند، عملیات ناموفق بود، چند نفری شهید و چند نفری نیز بین صخرهها خودشون رو پنهان کرده بودند.
رزمنده سرایا الخراسانی ادامه داد: پنهان شده بودم دیدم داعشیها برای انجام عملیات انتحاری ۶ ماشین رو پر از مواد منفجره و جاده مین گذاری کرده اند، دو عدد دوشکا آماده کرده اند تا اگر حشد الشعبی شروع به پیشروی کند به وسیله دوشکاها مانع از پیشروی شوند؛ هر قدر که رزمنده صحبت هایش را ادامه میداد تعجب و کنجکاوی ام بیشتر میشد و متحیر به صحبتهاش گوش میکردم، ادامه داد: اولین گلولهای که شلیک شد خورد پشت دوشکا و نفراتی که پشت دوشکا نشسته بودند همگی بدن هابشان پر از ترکش شد، داعشیها که این صحنه را دیدند ماشینها انتحاری را آماده کردند تا سمت شما آمده و عملیات را انجام دهند، اما به محض آنکه خواستن حرکت کنند گلولههای بعدی خمپاره در کنار و روی ماشینهای انتحاری خورد.
در کل اوضاع در عراق خوب نبود؛ جنایتهای داعش بی سابقه بود، تروریستها زنان و دختران را اسیر و به آنها تجاوز میکردند و سپس به فجیعترین شکل ممکن میکشتند، در شهر العلم زمانی که مردم از کوه و غارها به سمت خانه و زندگی خود بر میگشتند در کنار جنازه دخترانشان که کشته شده بودند، گریه و زاری میکردند.
حکایت همچنان باقی است...