به گزارش پایگاه عدالت خواهان" :قطعه 50 گلزار شهدای بهشت زهرا (س) هر پنجشنبه میعاد گاه خانواده های شهدای افغانی مدافع حرم است که به دور هم جمع می شوند و در کنار مزارمطهر شهدایشان زیارت عاشورا می خوانند. اما جنس متفاوت مظلومیت این شهدا را می توان در سوزعمیق برخاسته از تلاوت این زیارت عاشوراها دید و در همنشینی و صحبت با خانواده هایشان شنید. شهدایی که مظلومیتشان بوی غریبی می دهد.
بعد از مراسم با خانواده شهید سید حمید یزدانی همکلام شدیم و درخواست کردیم تا از شهیدشان بگویند. آنها نیز با گشاده رویی پذیرفتند و ما را به کنار مزار "سید حمید" بردند و از خصوصیات اخلاقی و ماجرای سوریه رفتنش برای ما گفتند:
پدر شهید ابتدا درباره ماجرای اعزام سید حمید گفت: حمید روی تریلی کار می کرد و حدود 18 سالش بود که نامزد کرد.نامزدش هم دخترخاله اش بود.قرارشد فعلا نامزد بمانند تا کمی بزرگتر شوند و بعدعقد کنند.
حمید حدود 20-21 سال سن داشت که به سوریه اعزام شد و بعد از یک سال به شهادت رسید. خیلی خوش اخلاق بود و به اهل بیت(ع) خیلی علاقه داشت و محرم ها برای برگزاری مراسم ها و سیاهپوش کردن هیئت ها حتی شب ها هم در حسینیه می خوابید. سید حمید جنایت های داعش و سر بریدن ها را در تلویزیون می دید واز اینکه در سوریه حضورنداشت، خیلی ناراحت بود و می گفت: از سوریه دستم کوتاه است. ما در جریان سوریه رفتن او نبودیم و هیچ چیزی نمی دانستیم تا اینکه یک روز گفت: می خواهد همراه برادرش برای زیارت امام رضا(ع) به ایران برود. درایران حمید به برادرش گفته بود (( هر دو برادر با هم نرویم بهتر است،اول من اعزام شوم و بعدا تو بیا ....)) و برادرش هم قبول کرده بود. ما هم فکرمی کردیم برای زیارت آمده تا اینکه یک روزحمید به من زنگ زد و گفت : (( من الان عمه ام زینب(س) را زیارت کردم، شما را هم دعا می کنم.ببخشید به خاطر اینکه چیزی به شما نگفتم ... )).من هم گفتم اشکالی ندارد و اگرهم می گفتی از رفتنت ممانعت نمی کردم.
البته دوستانش می دانستند چون وقتی حمید به ایران آمد، چهار - پنج روز بعد چند تا از آنها را دیدم. به من گفتند که حمید رفته سوریه و مرتب به ما می گفت : (( ما یک شیعه هستیم، می خواهند حرم عمه ما زینب(س) را خراب کنند و ما نباید بگذاریم... )). ولی من از حرف های دوستانش مطمئن نبودم و شک داشتم حمید سوریه باشد.
حمید مدت یک سالی که در سوریه حضور داشت دو یا سه بار برگشت. البته به افغانستان نیامد فقط سری آخر ملاقاتی با خاله و مادر بزرگش داشت که برای زیارت به ایران آمده بودند.در آن ملاقات خیلی به حمید گفته بودند که برگردد و یک سال جنگیدن کافی است، ولی حمید قبول نکرده بود،منتهی بعد از اصرارهای خیلی زیاد حمید گفته بود: (( این باررا هم بروم،بعد بر می گردم کنار خانواده....)). که این بار شهید شد .
حتی بارآخر که حمید به سوریه اعزام شد، در تماسی به خاله و مادربزرگش گفته بود: (( من دیگر بر نمی گردم،چون خواب دیدم "شهید" می شوم و به پدر ومادرم بگویید که من را حلال کنند و منتظرم نباشند)).
وقتی حمید رفت سوریه من قیدش را زدم، آن زمان هشتاد درصد خاک سوریه در دست داعش بود و می دانستم دیگر بر نمی گرد،گفتم: چهار تا پسر دارم یکی را نذر آقا امام حسین(ع) می کنم. ولی باز هم می گویم اگرحمید قبل از رفتن موضوع را می گفت، جلویش را نمی گرفتم و مانع نمی شدم. یک روز عصر که سر کار بودم پسر بزرگم از ایران زنگ زد و گفت: (( پدر! یک اتفاقی افتاده که نمی توانم به مادر بگویم ......))،من خودم فهمیدم جه خبر شده.....ادامه داد: (( مبارک باشد حمید شهید شد ))
اول احساس می کردم استخوان هایم آب می شوند و اصلا متوجه نشدم که چه جوری خودم را به خانه رساندم.به مادرش چیزی نگفتم و موقعی که خواستم نماز شب را بخوانم سجده شکر بجا آوردم. خدا را شکر کردم چون زمانی که خودم در افغانستان با کمونیست ها می جنگیدم، خیلی از همرزمانم دینشان را فروختند و راهشان عوض شد، ولی من نه تنها راهم تغییر نکرد، حتی پسرم را هم در راه دفاع از حرم اهل بیت(ع) تقدیم کرده بودم.
ولی به مادرش گفتم: در اثر تصادف فوت کرده و نگفتم که "شهید" شده است و نمی خواستم کسی موضوع را بداند. در افغانستان نمی شد در مورد مدافعان حرم و سوریه چیزی گفت، چون یا دولت خانواده اش را زندانی می کرد و یا طالبان کل آنها را می کشت!به خاطر همین، مجبور شدیم بگوییم که سید حمید "تصادف" کرده .اما همسایه ها عکس سید حمید را در فیس بوک دیده بودند و می دانستند که در سوریه شهید شده و اصلا آنها بودند که به مادرش گفتند حمید بعلت تصادف نکرده، به شهادت رسیده است......
در ادامه گفت و گو خیلی با خودم سعی کردم بدون اینکه موجب رنجش خاطر خانواده شهید یزدانی شویم، نظر آنها در مورد کنایه هایی که به "شهدای مدافع حرم" زده و می زنند را بپرسم و واکنش آنها در برابر تهمت دفاع از حریم اهل بیت(ع) به خاطر "پول" را بدانم.
پدر شهید با متانت و آرامش خاصی گفت: ((می د انم چه می گویند، اما ببینید به امیرالمومنین علی(ع) که معصوم بود چه چیزهایی که نمی گفتند و یا به پیامبران.
مدافعان حرم که انسانهایی معمولی هستند و جای خود را دارند. در روزهایی که بچه شیعه های افغانستان سوریه رفتن را تازه شروع کرده بودند، همزمان داعش هم مشغول سربازگیری بود و به هرنفرسه هزار دلار می داد که می شود چیزی معادل 10 الی 12 میلیون.
اگر موضوع پول بود که به جای حقوق دو تا دو میلیون و دویست هزار تومانی می رفتند سراغ حقوق دوازده میلیونی داعش! جدای از این من کسانی را می شناسم که کارخانه دار بودند، یا سه میلیارد پول داشتند ولی رفتند سوریه و به شهید شدند.))
سپس خواهر شهید همچون آرامش و متانت پدر افزود : (( ما شهیدمان را در راه خدا دادیم،نه به خاطر اینکه کسی بخواهد توجهی به ما داشته باشد و ان شاالله که مورد توجه اهل بیت(ع) قرار بگیریم.))
وی ادامه داد: (( بعد از شهادت سید حمید و آمدن پدر و مادرم به ایران،شرایط تحمل محل زندگی برای من خیلی سخت شد. چون کسانی که در محل ما زندگی می کردند عضو طالبان بودند و من نتوانستم دوام بیاورم. ما از طرف طالبان و داعش هم تهدید می شدیم. حتی همسایه ها دختر من را ربودند و گفتند ما می خواهیم سریع تر اینجا را ترک کنی. نهایت وقتی دخترم را آزاد کردند با شوهرم که ایران بود تماس گرفتم.در آن زمان همسرم که پس از شهادت حمید فکر رفتن به سوریه را داشت، یک ماهی می شد که ایران بود، ولی به دلیل زیاد بودن نیروها اعزامش نمی کردند. بر گشت افغانستان تا ما را به ایران بیاورد. اما دولت افغانستان به ما پاسپورت نداد.به این خاطرکه می گفت شیعه ها برای سوریه رفتن به ایران می روند و نهایتا مجبور شدیم ...))
در انتهای گفت و گو از خانواده این شهید مدافع حرم خواستیم خاطره ای از شهیدشان برای تعریف کنند تا بتوانیم با خصوصیات اخلاقی بیشتری از وی آشنا شویم.
خواهر ایشان در پاسخ تعریف کرد:
خیلی به مستمندان کمک می کرد و حتی کفش نو نمی خرید و لباس هایش را به فقرا می داد. همسرمن یکی از صمیمی ترین دوستان سید حمید بود. تعریف می کرد؛ بعد از شهادت او یک روز که به رستورانی رفته بوده فقیری پیشش می رود و سراغ حمید را می گیرد. وقتی می فهمد سید حمید شهید شده همان جا روی زمین نشسته و گریه می کرده....