به گزارش پایگاه عدالت خواهان" هنوز حرف مادر تمام نشده بود که فرهام انگشت اشاره اش را به نشانه تهدید به سوی مادر گرفت و گفت: "شما دخالت نکن مادر! همین شما باعث شدی که این دخترچشم سفید، این قدر گستاخ و پررو باربیاد. یه نگاه به ساعت بنداز. آخه کدوم دختر درست و حسابی این موقع شب برمی گرده خونه؟
کفرم از حرفها و اولدوروم، بلدوروم کردن های فرهام درآمده بود. با خشم گفتم: "نگاه کن تو رو خدا، ببین کی داره از آبرو و حیثیّت حرف می زنه؛ آقا فرهامی که صد تا دوست دختر داره و تا حالا هر خلافی که فکرش رو بکنی کرده! آخه تویی که هرشب مست و پاتیل برمی گردی خونه، داری منو نصیحت می کنی؟ توی این چهارماهی که بابا مرده به احترامش کدوم یکی از کارای زشتت رو گذاشتی کنار؟ پارتی شبونت رو نرفتی؟ با دوست دخترات مسافرت نرفتی و..." همچنان گرم پرخاشگری بودم که به یکباره مشت محکم فرهام روی استخوان گونه ام فرود آمد و نقش زمینم کرد.
وقتی به هوش آمدم و چشمانم را باز کردم، تمام بدنم درد می کرد. مادر سرم را روی پایش گذاشته بود و با هول و هراس نگاهم کرده و سعی می کرد به زور آب قند به خوردم بدهد. سرم به شدّت درد می کرد. حوصله بحث با مادر را نداشتم چون می دانستم سعی می کند با توجیهات الکی رفتار فرهام را موجه جلوه بدهد، برای تسکین درد درونم، پلک هایم را روی هم گذاشته و آرام آرام گریستم. از هنگامی که خود را شناختم به تبعیضی که پدر و به ویژه مادرم میان من و برادرم فرهام قائل می شدند، پی بردم. او نور چشم والدینم بود و آنها به او با وجود اینکه یکسال از من کوچکتر بود، به گونه ای احترام گذاشته و فرمایشات ریز و درشتش را انجام می دادند که انگار نه انگار والدین او هستند!
پدرم که مردی مهربان و کارگر بود، باید کار می کرد و پول توجیبی پسر مفت خورش را هر ماه سرموقع می داد، چون اگر فرهام لحظه ای از تفریحات و خوشگذرانی هایش به خاطر نداشتن پول توجیبی باز می ماند، ناگهان همه ظروف آشپزخانه راشکسته و شیشه پنجره ها رو پائین می آورد. یادمه یکبار که فرهام بر طبق معمول بازهم در خانه قشقرق به پا کرد، بعد از رفتنش پدرم با ناراحتی به مادرم گفت:"ما خودمون باعث شدیم فرهام اینطوری خودخواه و یک دنده بار بیاد. حقّ این دختره بیچاره رو ضایع کردیم "
من وظیفه ندارم پول بدم بابت عیاشی و خوشگذرونی آقافرهام! پسرت با ده تا دختر دوسته. به جای اینکه بهش تذکر بدی و راه درست رو نشونش بدی، وقتی زنگ می زنن خونه که باهاش حرف بزنن، جنابعالی گوشی رو برمی داری و باهاشون خوش و بش می کنی. باباجان، چرا نمی خوای متوجّه بشی که توی این خونه یه دخترچشم و گوش بسته داریم!؟ با این کارای فرهام، فردا پس فردامی تونی از پس دخترت بربیای؟!"
من در چنین شرایط بدی بود که سرانجام تبدیل به یک دختر منزوی و گوشه گیرشدم؛ دختری که وجودش پر ازعقدّه های حقارت بود. با این وجود امّا درسم را خوب خوانده و تنها امیدم به این بود که سرانجام دانشگاه قبول شده وبه هرشکل ممکن از زندانی که فرهام برایم ساخته فرار کنم. اوضاع به همین شکل ادامه داشت تا اینکه فرهام به سربازی رفت و از خوش شانسی ام قبول شدنم در دانشگاه مصادف با نبودن او در خانه شد. پدرم که تا حدودی به زیاده روی های فرهام در سخت گیری هایش نسبت به من پی برده بود، اجازه داد در دانشگاه ثبت نام کنم در حالیکه مادرم به جای این که همچون هر مادری به دلیل قبولی دخترش در دانشگاه سراسری خوشحال بشه، تنها گفت:"اگرفرهام بیاد مرخصی و بفهمه، بیچاره مون می کنه. یادمه چند باری که توی دستت کتاب دیده بود، به من گفت که خوش نداره خواهرش بره دانشگاه و درس بخونه!"
حق با مادر بود چون فرهام وقتی که برای مرخصی میان دوره به خانه آمده و از قبولی من در دانشگاه با خبرشد، قیامتی به پا کرد و در نهایت از آنجاییکه پدر این بار برخلاف سایر موارد از جلویش درآمده بود، کوتاه آمد و روزی که داشت به پادگان بازمی گشت به من گفت:"چون بابا اصرار داشت بیخیال شدم وگرنه قلم پات رو می شکستم. خوب حواست رو جمع کن ببین چی می گم. فکر نکن رفتم راه دور و از همه جا بی خبرم. خودت می دونی چقدر دوست و رفیق و آشنا دارم. اگه دست از پا خطا کنی، میام سرت رو می ذارم لب همین باغچه و گوش تا گوش می برم!" دیگر با نبود فرهام در خانه نفس راحتی می کشیدم، زیرا او با رفتارهایش اعتماد به نفسم را آنقدر پایین آورده بود که گاهی در دانشگاه مورد تمسّخر همکلاسی هایم واقع می شدم. از همان روزها بود که تصّمیم گرفتم که به هرشکلی که شده از زیر سلطه برادرم برای همیشه بیرون آمده و اجازه ندهم که هیچگاه در زندگی ام دخالت کرده وبه جای من تصّمیم بگیرد.
دوران سربازی فرهام که تمام شد،بار دیگر خانه مان به یک میدان جنگ تمام عیار تبدیل شد. او که کار و باری نداشته و تمام روز بیکار بود، هرروزمن را با خود به دانشگاه برده و گاهی ساعت ها منتظر می ماند تا کلاس هایم تمام شده و با هم به خانه بازگردیم. بارها سرزده به خانه دوستان و همکلاسی هایم آمده و با فحش، داد و کتک باعث تحقیر من در برابر دیدگان آنها می شد. من که توانایی هایم را شناخته بودم، نمی خواستم که دیگر تحت هیچ شرایطی همچون گذشته تحت کنترل و نظارت فرهام باشم. راستش، دلم می خواست به نوعی به مادرم هم بفهمانم که دیگر آن دختر بچّه سابق نیستم. دلم می خواست به مادرم که همواره بسیار از فرهام حمایت کرده و سنگ او را به سینه می زد، نشان دهم که من نیز همچون فرهام هرکاری که بخواهم می توانم انجام دهم و هیچکس هم نمی تواند جلو دارم باشد.
فرهام بیشتر روزها غروب که می شد از خانه بیرون زده و گاهی شب ها نیز به خانه نمی آمد. من نیز برای این که بزرگ شدن و شخصیت داشتنم را به والدینم اثبات کنم، با رفتن او بر خلاف نظر پدر و مادرم از خانه بیرون می رفتم. هرچند این کارهایم همیشه به قیمت کتک خوردنم از فرهام و کبود شدن سراسر بدنم تمام می شد، امّا من همچنان به مبارزه خود ادامه دادم. - چرا کارایی که خودت می کنی خوبه ولی برای من گناه بزرگی محسوب می شه؟! این جمله را وقتی که اوّلین بار به هوای شرکت در میهمانی یکی از دوستانم تا پاسی از شب بیرون مانده بودم و موقع بازگشت به خانه، فرهام در کوچه مچم را گرفت، به زبان آوردم.
فرهام همچون میرغضب به یکباره به سویم هجوم آورد و بر اثرصدای داد و فریادمان، ناگهان همسایه ها و پدر و مادرم نیز از خانه بیرون آمدند. فرهام عربده زنان می گفت: "می کشمت، تو روی من وایستادی و بلبل زبونی می کنی!؟ دیگه این رو نمی دونی که من پسرم و تو که دختری نباید ازاین غلط ها بکنی!"
در حالی که فرهام سرگرم زدن من بود، سرانجام چند تن از همسایه ها میانجی شده و جدایمان کردند. پدرپیرم که با بدنی لرزان گوشه ای ایستاده و نظاره گر اعمال ما بود، با صدایی زخمی خود گفت:"آبروم توی محل رفت!" و سپس دستش را روی سینه اش گذاشته و ناباورانه نقش زمین شد.
بله، پدر آن شب تمام کرد. در مراسم سوگواری او از خجالت دیگر نمی توانستم سرم را بلند کنم. صدای پچ پچ همسایه ها را می شنیدم که می گفتند:"دختره پدرش رو به کشتن داد، اون موقع شب از کجا می اومده که برادرش او را دیده!؟"
این سخنان بیشتر از همه جگرم را سوزانده و دیگر هیچ کس از آنچه فرهام و حمایت های پدر و مادرم برسرم آورده بود، خبر نداشت. همان موقع بود که به خودم قول دادم که برایکم رویی برادرم و برای خاموش کردن شعله های آتش حقارت وجودم، همچون فرهام بشوم.
به همین دلیل تا فرهام از خانه بیرون می رفت، من نیز شال و کلاه کرده و بیرون می زدم. از این میهمانی به آن میهمانی؛ از این پارتی به آن پارتی! چند باری نیز قرص اکس مصرف کرده و سیگار کشیدم.
در این میان مادرم که چشمش حسابی از جار و جنجال آن نیمه شب ما دردرون کوچه که فوت پدر را درپی داشت، به سختی ترسیده بود، دیگربه نشانه اعتراض حرفی به من نزده و از برادرم حمایت نکرده و گزارش کارهایم را به فرهام نمی داد.
روزی پرستو دوستم زنگ زد و بازهم خبرازیک پارتی درست و حسابی روبه من داد و از من خواست که باز هم با او به میهمانی شبانه بروم.
من نیزخدا خدا می کردم که آن شب فرهام به خانه نیاید تا من هم بتوانم بار دیگربه میهمانی بروم که همین گونه هم شد. همین که مادر با فرهام تماس گرفت و او گفت که شب به خانه نمی آید، فوری آماده شده و به خانه دوستم برای شرکت در پارتی رفتم.
در حالی که به مانند همیشه به همراه دوستان دیگرم، مشغول پایکوبی و خوشگذرانی در پارتی بودیم، ناگهان دریافتم که ضربه محکمی به صورتم خورده و نقش بر زمین شدم.
درست حدس زدید! آن شب برادرم خود نیز در آن میهمانی شبانه شرکت داشته و هنگامی که در کمال شگفتی من را با آن سرو وضع نابهنجار و اسفبار در آن جا دیده بود، چونان گرگان وحشی به سویم حمله ور شده بود.
دانیال، پسری که از مدّت ها پیش با او دوست بودم هر قدر سعی کرد تا برادرم را از کتک زدن من باز دارد فایده ای نداشت و به یکباره در بین دوستان دانیال و دوستان فرهام بر سرمن، درگیری شدیدی به وقوع پیوست تا این که یکدفعه من که در اثر ضرب و شتم در خون غوطه ور بودم با ناله ناگهانی فرهام، چشمانم به سوی او خیره شد و دیگر ضربات دست او راحس نکرده و از حال رفتم.
چند روز بعد پس از این که از بیمارستان ترخیص شده وبا مادرم به خانه بازگشتم با دیدن پارچه های مشکی و نصب آگهی فوت برادرم بر سر در خانه، دریافتم که در آن میهمانی خانمان سوز، فرهام بر اثر ضربات چاقوی دانیال از پا درآمده و در دم فوت کرده و دانیال نیز توسط پلیس دستگیر و تا اجرای حکم قصاص، روانه زندان شده است.
گرچه برادرم همواره، بسیار با من رفتار بدی داشت و پیوسته مورد آزار واذیتش قرار گرفته بودم ولی نمی دانم که چرا با شنیدن خبر مرگش، ناباورانه بغض راه گلویم را گرفته و اشک از خانه چشمانم به سوی یک عذاب ابدی، سرازیر و آتش فراق او در وجودم شعله ور شده بود!؟
اکنون سالیان سال است که از ماجرای تلخ زندگی من گذشته و مادرم فوت و دانیال نیز قصاص شده است امّا آن چه هنوز، هیچگاه از ذهن و یادم پاک نشده، همان حسرت ابدی است که تا پایان عمردرصفحه سرنوشت نامبارکم زندگیم به ثبت رسیده و هرگز راه فراری از آن نیست.
نظر کارشناس روانشناسی، مشاوره و مدد کاری اجتماعی: یکی از بدترین تفاوت هایی که می تواند از سوی والدین نسبت به فرزندانشان اعمال شود، تفاوت های جنسیتی محسوب می شود. متاسفانه برخی از خانواده ها به خاطر نداشتن آگاهی برعکس توصیه های دین اسلام و همه کارشناسان امور خانواده، بین فرزندان پسر و دخترشان تفاوت قائل می شوند.
در این گروه از خانواده ها، پسرها دارای ارزش بیشتر هستند و حتی از فرزندان دخترشان توقع دارند، نسبت به برادر یا برادرانشان حرفشنوی داشته و تابع نظرات آنها باشند. تفاوت قائل شدن از این منظر بسیار نادرست و مورد انتقاد است چراکه فرزندان در جنسیت خود هیچ نقشی ندارند و نگاه تبعیض آمیز نسبت به فرزند دختر نه تنها از لحاظ تربیتی و روان شناسی تاثیرات منفی و غیرقابل جبرانی در دختران ایجاد می کند بلکه از لحاظ آموزه های دینی والدینی که چنین نگاهی دارند، گناهکار محسوب می شوند.
متاسفانه چنین نگاهی می تواند به همان اندازه که در دختران خانواده ضعف در اعتماد به نفس ایجاد کند، می تواند با بخشیدن اعتماد به نفس کاذب در فرزندان پسر، راه های رسیدن به موفقیت را برای آنها سد کند.
کودکان باید معنای ارزشمندی و دوست داشتن را بفهمند و این وظیفه والدین است که به فرزندانشان یاد بدهند که یکدیگر را دوست داشته باشند و به هم احترام بگذارند.
اسلام نیز همواره بر اهمیت و ارزش فوق العاده ی پاکی و سلامت شخصیت دختر و پسر و لزوم رعایت حقوق فرد و جامعه در ارتباط ها، نگاه ها، شنیدن ها و سخنان، پیوسته تاکید داشته و به هیچ عنوان راضی نشده که حریم قدسی دختر، خدشه برداشته و یا پسر از دایره عفت و پاکی خارج شود.روش اسلام این است که انسان، معتدل و متعادل زندگی کند و از هر افراط و تفریطی به دور باشد.