تاریخ روایی فیلم رقصنده با گرگ در سال ۱۸۶۳ اتفاق میفتد زمانی که آمریکا درگیر جنگ داخلی بین نیروهای شمالی(یانکی ها) و جنوبی (ربل ها)بود.از طرفی نیروهای شمالی علاوه بر جنگ با جنوبی ها با سرخ پوستان در شرق نیز بر سر منابع و مراتع و زمین و معدن در جنگ و ستیز بودند.اما چون جنگ با ایالت های جنوبی به اندازه کافی برای آنها پر هزینه و پر تلفات بود نیروی کمتری به جبهه های شرقی فرستاده میشد و تمرکز شمالی ها روی جنگ با یاغی های جنوب بود.در این زمان سرخ پوستان در مناطق شرقی وضعیتی آرام و کم تنش داشتند.این توضیح مختصری در مورد زمان رویدادهای فیلم بود تا خواننده مطلب با فضای آن زمان بیشتر آشنا شود.
داستان فیلم در مورد سربازی است که در خدمت نیروهای ارتش شمالی(یانکی ها) قراد دارد و بدلیل عفونت پایش پزشک ارتش(بهتر است بگوییم قصاب) قصد دارد پایش را قطع کند.اما او از غفلت پزشک استفاده میکند چکمه هایش را به پا کرده و به میدان نبرد باز میگردد.وی که در حالت طبیعی نیست(تب دارد)مرگ را به قطع شدن پا ترجیح میدهد سوار بر اسبی شده و به وسط میدان جنگ میرود و در جلوی نیروهای دشمن(ربل ها)با اسب این طرف و آنطرف میرود.این کار او باعث تحقیر نیروهای دشمن و روحیه گرفتن همسنگرانش میشود بطوریکه یانکی ها با یورشی همه جانبه در این نبرد پیروز میشوند.ژنرالی که شاهد دلاوری این سرباز(کوین کاستنر) است.دکتر مخصوص خود را برای درمان وی احضار میکند.پای لوتانت(کوین کاستنر)درمان میشود وی نشان شجاعت میگیرد و تا زمان بهبودی کامل میتواند به هر قرارگاهی که دوست دارد نقل مکان کند وی قرار گاه "سلریک" در جبهه شرق را بر میگزیند که محل رویارویی یانکی ها با سرخپوستان است............
سکانس ابتدایی فیلم ستوان لوتانت در مرکز درمانی قرار دارد و قرار است پایش قطع شود او بین قطع شدن پا و مرگ،مردن را انتخاب میکند و با آغوش باز به سمت مرگ میشتابد قصد او از رفتن به وسط میدان جنگ خودنمایی یا تحقیر طرف مقابل نیست وی قصد خودکشی دارد اما شانس می آورد و هیچ تیری به وی اثابت نمیکند.و او قهرمان جنگ میشود و مدال میگیرد.
در صحنه بعد وقتی که ژنرال دکتر مخصوص خود را برای درمان ستوان(لوتانت)احضار میکند در اصل نشان دهنده تبعیضی است که در ارتش وجود دارد چرا که صدها سرباز دیگر به دلیل عفونت پا و قانقاریا پای خود را از دست میدهند. اما برای هیچ کس اهمیتی ندارد شاید اگر آنها هم قهرمان جنگ میشدند میتوانستند با ۲ پا راه بروند.
سروان لوتانت(کوین کاستنر) برای دوره نقاهت خود جبهه شرقی را انتخاب میکند جایی که حتی اسم آن لرزه بر اندام سربازان میندازد.شاید انتخاب قرارگاهی در بین سرخپوستان احمقانه به نظر آید اما با توجه به شخصیت لوتانت و کاری که وی در جبهه جنوبی انجام داد میتوان گفت لوتانت کسی است که یک بار با آغوش باز مرگ را پذیرا بوده و کسی که از مرگ نترسد از هیچ چیز نمیترسد.
لوتانت به قرارگاه محل ماموریت خود میرود اما آنجا ویرانه است هیچ کس آنجا خدمت نمیکند.احتمالا آنها بوسیله قبایل سرخپوست کشته شده اند شاید هم فرار کرده باشند.اما چه اهمیتی دارد لوتانت بدون توجه به این مسئله قصد ماندن دارد و قرار گاه را سر و سامان میبخشد.وی تنهاست و تنها همدم او اسبش و دفترچه خاطراتش است.
تا اینکه گرگی به سمت او می آید.گرگی آرام که تنها زندگی میکند درست مثل لوتانت.شاید بشود گرگ را نماد سرخپوستها دانست شاید گرگ واقعا گرگ نبوده بلکه روح سرخپوستی مرده در بدن گرگ حلول کرده(با توجه به مسئله تناسخ شاخه مسخ)
گرگ که بعدا لوتانت اورا به نام (دو جفت جوراب)صدا میزند رفتار بسیار دوستانه ای دارد و این نشانه رفتار دوستانه سرخپوستها با لوتانت است.
در منطقه ای که لوتانت ساکن شده ۲ قبیله سرخ پوست وجود دارند یکی قبیله سوها (قبیله ای صلح جو و آرام) و دیگری قبیله پانی(وحشی و خونریز)
لوتانت آرام آرام با قبیله صلح جو رابطه برقرار میکند به آنها قهوه میدهد.جان زنی(ماری مک دانل) را که برای عزاداری شوهرش رگهای دستش را زده نجات میدهد و به قبیله میرساند.به مرور قبیله سرخ پوستها او را به عنوان دوست میپذیرد و قبیله سوها بوسیله اسلحه های ستوان لوتانت بر قبیله پانی پیروز میشود و لوتانت با سرخپوستها همپیمان میشود.
آنها به لوتانت لقب رقصنده با گرگ میدهند و با این نام گذاری دیگر او را یک سرخپوست میدانند.. رقصنده با گرگ(کوین کاستنر) با "ایستاده با مشت"(ماری مک دانل) زنی که در کودکی پدر و مادر و برادرش به دست سرخپوستها کشته شدند و وی به قبیله سوها پناه آورده و در آنجا بزرگ شده ازدواج می کند.
زندگی رقصنده با گرگ(کوین کاستنر)بسیار زیبا و آرام است او زبان سرخپوستها را هم فرا میگیرد و به ظاهر تبدیل به یک سرخپوست میشود تنها نقطه اتصال او به گذشته دفترچه خاطراتش است.
بالاخره با فرا رسیدن فصل سرما زمان قشلاق قبیله به مناطق گرمسیر آغاز میشود.رقصنده با گرگ که حالا خود را سرخ پوست میداند و زنی با فرهنگ سرخ پوستی برای خود اختیار کرده باید با سرخ پوستها به قشلاق برود.اما در آخرین لحظات متوجه میشود که دفترچه خاطراتش را در قرار گاه سلریک جا گذاشته پس سریعا به آنجا میرود تا دفترچه را بردار اما وقتی به آنجا میرسد شاهد این است که نیروهای ارتش که حالا از جنگ با جنوبی ها فارغ شده اند به اردوگاه آمده و کاملا مجهزند نظامیان با دیدن رقصنده با گرگ که لباسهای سرخپوستی به تن دارد به طرف او شلیک میکنند و اور ا اسیر میکنند.
آنها رقصنده با گرگ را شکنجه میدهند کتک میزنند و زمانی که متوجه میشوند او سرخپوست نیست بجای اینکه اورا آزاد کنند بدلیل پوشیدن لباس سرخپوستها و همراهی آنها او را خائن مینامند و وی را برای اعدام به قرار گاه اصلی میفرستند.در بین راه گرگ(دو جفت جوراب)در دامنه تپه ای خود را به سربازانی که حامل رقصنده با گرگ هستند نشان میدهد.گرگ که نماد صلح سرخپوستها با سفیدهاست توسط نظامیان با تیر کشته میشود و این نشاندهنده صلح ناپذیر بودن سفیدها ست.
در سکانس بعد دوستان سرخپوست رقصنده با گرگ جان او را از دست ارتشیان نجات میدهند ارتشیان کشته میشوند دفترچه خاطرات رقصنده با گرگ هم با جریان آب رود خانه میرود.(این نشان دهنده جدایی کامل رقصنده با گرگ با خاطرات گذشته و سفیدپوستان است)در انتها رقصنده با گرگ به رئیس قبیله(ده خرس) میگوید سفیدپوستان برای دستگیری او به آنجا می آیند و به این بهانه مردم قبیله را قتل عام میکنند پس او باید از قبیله جدا شود.
در سکانس پایانی فیلم یکی از بچه های قبیله دفترچه خاطرات رقصنده با گرگ را که از آب گرفته به وی میدهد(این صحنه نشان دهنده این است که رقصنده با گرگ نمیتواند از گذشته خود فرار کند)و با آب شدن برفها "رقصنده با گرگ" و همسرش "ایستاده با مشت" از قبیله جدا شده و در دامنه کوهستان ناپدید میشوند.
|