خاطرات من با دوقلوهام از قبل از تولدشون شروع شد. در واقع خاطراتم با بچه هام از قبل از ازدواجم شروع شد. شاید بپرسید چطور می شه؟
حدود ۱۷سال سن داشتم که یک شب تو عالم خواب دیدم خداوند فرزند پسری به من داده و من تو خواب باهاش بازی می کردم و هی صداش می کردم. محمد مصطفی. بعد از مدتی این خواب برام تکرار شد ولی این بار من به اون بچه شیر می دادم، چون مجرد بودم خجالت می کشیدم خوابم رو به کسی بگم. زمان گذشت و من با همسرم ازدواج کردم. در دوران بارداری این خواب دوباره تکرار شد و در ماه آخر خواب دیدم که بچه ای قنداق پیچ به من دادن و گفتن این سید مصطفی است. این بار به مادر خدا بیامرزم خوابم و اینکه چند بار برام تکرار شده رو گفتم.
شهید حسینی فردویی و برادرش
مادر خدابیامرزم گفت: مادر جان صبر کن این بچه به دنیا بیاد اصلا ببینیم دختر هست یا پسر! اگر پسر بود تو شناسنامه محمد میذاریم و مصطفی صدا می کنیم یا بر عکس تو شناسنامه مصطفی میذاریم و محمد صداش می کنیم. وقتی بچه هام به دنیا اومدن تازه متوجه شدم که چون دوقلو بودن من اون پسر بچه رو با دو اسم صدا می کردم.محمد و مصطفی. و از همه جالبتر اینکه در میلاد حضرت رسول به دنیا اومدن.
یک روز یک حدیث از حضرت یوسف خوندم که فرموده بودند خواب تا ۴۰سال تعبیر داره و خواب من بعد از ۲۳سال تعبیر شد. روزی که محمد شهید شد تازه فهمیدم که چرا آخرین بار که خواب دیدم به من گفتن این سید مصطفی هستش. چون محمد میهمان من بود.
خاطراتم خیلی زیاد و شگفت است. محمد ۱۱سال داشت. شبی در خواب حرمی رو دیدم با دو گلدسته بلند که در حیاطش یک درخت سبز بود و پای درخت یک قبر خالی. اینقدر این خواب برای من واضح بود که بعضی وقتها شک می کردم که آیا خواب دیدم یا مکاشفه بود یا ...خلاصه زمان گذشت و محمد شهید شد و خیلی تصمیمات برای پیکر مطهرش گرفته شد ولی چون خودش امامزاده اسماعیل رو دوست داشت من اصرار کردم و بالاخره تصمیم بر این شد که در امامزاده اسماعیل بیارامد. روز خاکسپاری توی اون جمعیت وقتی از پله های امامزاده بالا رفتم به ناگاه چشمم افتاد به همون گلدسته ها و درخت سبز و قبری که پای درخت خالی بود. تازه فهمیدم که از پیش، خداوند متعال داشت من رو برای این امتحان بزرگ آماده می کرد.
حدود ۳ماه بود که محمد وارد پادگان مدرس (محل شهادت) شده بود. یک روز اومد گفت مامانی ته پادگان ۱۷ تا لیفتراک هست که یکی از اونها جدا افتاده و گوشه ای قرار داره. گفتم: خوب! گفت: امروز وقتی رفتم پیش اون لیفتراکِ تکی، صدای ناله مردی رو شنیدم. گفتم: مادر جان اونجا بیابونه، باد لابلای دستگاه می پیچه و شما فکر می کنی صدای ناله است.
بعد از چند روز دوباره گفت: مامانی بخدا من اون صدا رو شنیدم. منم گفتم: اشکال نداره سوره ناس رو بخون. بعد از چند روز دوباره گفت: مامانی چرا حرفم رو باور نمی کنی؟ بخدا من صدای ناله مردی رو می شنوم. این بار به حرفش یقین کردم و گفتم: مادر چون اون جا قبلا هم شهید داده شاید عضوی از شهید اونجا باشه و بهش گفتم اصلا چرا میری اونجا؟ گفت: مامانی وقتی به من دستور میدن من باید اطاعت کنم. روز حادثه فهمیدم که محمد کم کم داشت برای پر کشیدن از مُلک به ملکوت آماده می شد. افسوس که دیر فهمیدم.
بقول مادر خدابیامرزم پرده از چشم و گوش محمد برداشته شد و بر چشم و گوش تو پرده انداخته شد که بعد از شهادتش متوجه بشی.
ما یک سری خاطرات با محمد داریم که خارق العاده است. اوایل همسرم مخالفت می کردن که بازگو کنم. می گفت بذار مثل یک راز خانوادگی بین ما بمونه. به من می گفت چون مردم سست ایمانند حرفاتو باور نمی کنن. منم گفتم: مگه آیت الله بهجت یا نخودکی یا قاضی و سایر علمای بزرگ، پیامبر بودند که بعضی وقتها براشون اتفاقات ماورالطبیعه می افتاد؟ شهدا هم مثل اونها. تو خونه ما بعضی وقت ها اشیاء جابجا می شد.
شهید حسینی فردویی در جمع خانواده
دو هفته بود محمد شهید شده بود اوایل محرم سال ۹۰ بود. یک شب از هیئت اومدیم خونه. حال من فوق العاده خراب بود. شب ها رختخوابم را کنار مصطفی پهن می کردم. همه جونم شده بود مصطفی. اون شب همه مون بهم ریخته بودیم و رمق نداشتیم از جامون بلند بشیم. مصطفی گفت مامانی گوشی من مونده تو جیبم می ترسم برای نماز صبح خواب بمونیم، می خواستم ساعت بذارم.
همسرم هم گفت: ای بابا برای منم تو ماشینه. گوشی خودمم تو کیفم بود ولی حس بلند شدن نبود. گفتم: بخوابید من خواب نمی مونم. چون آشفته بودم خواب عمیق نداشتم. گفتم نگران نباشید. دم اذان صبح گوشی مصطفی توی رختخوابش زنگ خورد. مصطفی بیدار شد و گفت مامانی دستت درد نکنه که گوشیمو آوردی و زنگ گذاشتی. گفتم من این کار رو نکردم شاید بابات آورده. وقتی از همسرم پرسیدیم گفت: بخدا منم نیاوردم. فهمیدیم که محمد زحمتشو برامون کشیده. چون مصطفی می گفت مامان من خواب بودم دیدم یکی پاشو گذاشت رو بالشم. چشمامو باز کردم دیدم پای داداش محمد با همون شلوار کردی سفید رو بالشمه فکر کردم خواب می بینم ولی الان فهمیدم گوشیمو آورده. بخاطر همین خیلی افسوس می خورم.
۱۰روز بود محمد شهید شده بود و من بسیار بسیار خراب و آشفته بودم. یکی از دوستانم اومد خونمون که شلوغیهای خونه رو مرتب کنه. منم مثل یک جنازه، ساکت نشسته بودم. دوستم از همسرم جای وسایلو می پرسید. من به در اتاق خواب تکیه داده بودم. شب قبل بچه های صنایع دفاع اومدن خونمون. تازه شروع کرده بودن وسایل شهدا رو به خانواده ها پس می دادن. همینطور که تکیه ام به اتاق خواب بود دیدم صدای موبایل محمد از اتاق میاد. دویدم تو اتاق دنبال صدا اما صدا قطع شد. به همسرم گفتم بچه ها که دیشب اومدن چیزی از محمد آوردن؟ گفت: نه.
من فکر کردم می خواد رعایت حال منو بکنه و نمی خواد بگه. با عصبانیت گفتم: به من دروغ نگو. فکر می کنی دیونه شدم؟ بخدا صداشو شنیدم. دوستم گفت چرا ناراحت میشی؟ مگه نمیگی صدای موبایلشو شنیدی؟ خوب خودت دوباره زنگ بزن. زنگ زدم اما گفت مشترک مورد نظر خاموش است. چندروز گذشت رسیدیم به ۵شنبه دوم . اقوام همسرم اومده بودن منزلمون که با هم بریم سر مزار. حدود ۲۵ نفر بودیم. منم مثل همیشه ساکت و با حال بدی گوشه نشسته بودم.
جاریم دقیقا همون جا به دیوار اتاق تکیه کرده بود خونه شلوغ بود. دیدم جاریم سرشو کشید سمت اتاق خواب و گفت بچه ها گوشی کدوماتون زنگ میخوره؟ تا اینو گفت من یک هیسسس بلند کشیدم. همه ساکت شدند. دیدم صدای گوشی محمده. دویدم سمت صدا. صدا از تو کشوی کمد بود. کشو رو باز کردم. دیدم گوشی قدیمی محمد که دوماه بود خاموش بود و سیم کارت نداشت داره زنگ می خوره. این بار برای حرفم ۲۵ تا شاهد داشتم. به همسرم گفتم دیدی دروغ نمی گم. دکمه اتصالو زدم هرچی گفتم الو الو کسی جواب نداد. گوشیو انداختم تو جیبم بعد از چند دقیقه دوباره زنگ خورد. اینبار دادم به همسرم گفتم شاید جواب تو رو بده ولی به همسرم هم جوابی نداد. آخه بیشتر از دو ماه بود که یک گوشی جدید خریده بود و این گوشی بدون داشتن شارژ برقی و سیمکارت زنگ خورد. اون گوشی هنوز روشنه و همیشه شارژش می کنیم. تو همه مناسبتها به محمد اس میدیم.بهش التماس دعا می گیم.
من براتون چند تاشو گفتم.خداوند تو قرآن سوره آل عمران می فرماید: و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون... مرده مپندارید آنان را که در راه خدا کشته شده اند بلکه زنده اند و نزد خدا روزی می خورند. به خدا شهدا زنده اند. منِ کمترین شرمنده ام. کاش خدا مارو هم بخره.
منبع:مشرق