به گزارش پایگاه عدالت خواهان" حسین پایین محلی فعال فرهنگی و اجتماعی استان گلستان طی مطلبی نوشت
زبان شناسان عمدتا کارکردچندگانه برای زبان قائلند.ابوالحسن نجفی درکتاب خود سه نقش بیان احساسات،تکیه گاه تفکر وابزارارتباطی برای زبان قائل است.عمدتا مردم برداشتشان درسطح اول اززبان گفتاراست درحالیکه نوشتار ونشانه نیز میتواند درقلمرو زبان تعریف شود.
این که زبان چیست ونسبت ماباان چگونه است مقوله مهمی است که عمدتا به ان انگونه که هست اهتمام نشده چراکه زبان رابیشترچون ابزاردیده وتعریف کرده اند.
عمدتا در زبان شناسی رابطه دال(لفظ)ومدلول(معنی)رابه دوگونه گرفته اند چنانکه افلاطون ذاتی وارسطو قراردادی گرفته اند درحالیکه درنگرش دینی مابه این قایلیم که اسماءازاسمان نازل گشته اند(توقیف) اگرچه در گذرزمان شاهدصیرورت بوده ایم.
زبان چنان ازاهمیت اساسی برخورداربوده که ازافلاطون تاکنون موردتوجه قراوگرفته ومناقسات بسیاری حول زبان شکل گرفته
استادمحمدمددپوردرکتاب خوداگاهی تاریخی بحث مطولی پیرامون نظریات درباب اسماء انجام داده اند که خواننده فکوررابه ان کتاب دعوت میکنیم
انچه قابل کتمان نیست این است که بی زبان معنی نداریم ودرجهان زبان به دنیامی اییم وزندگی میکنیم.نوزاد به محض به دنیاامدن ازنحوه نگاه ورفتاروحتی گریه باماارتباط برقرارمیکند اگرچه حتی دردورانی که درجنین هم هست به نحوی بامادر ارتباط برقرارمیکند.
نحوه نسبت مابازبان شیوه زیستجهان مارانیز معلوم میکند.اینکه ما زبان راچگونه ببینیم زیستواره مارارقم میزند.به عنوان مثال کسیکه زبان رادریدایی میبیندباکسیکه گادامری زبان رامیفهمد متفاوت است چنانکه نگاه ویتگنشتاینی با دوسوسوری متفاوت.کسیکه جهان را تمرکزگرایانه میبیند بالطبع باکسیکه شالوده شکن هست متفاوت است.این تنوع وتفاوت وتضاد رامیتوان بسط داد به نحوی که نسبت یک فرد بازبان به نحوی میشود که او فیلسوف میشود وفردی دیگر شاعر وفردی دانشمندوباز فیلسوفانی استعاری وبرخی برعکس.
نگاه وجودی به زبان بانگاه موجودی به زبان نحوه قرار انسان درهستی راوشیوه نسبت اوباوجودرارقم خواهدزد چنانکه برخی صامت اندوباسکوت حرف میزنند ومولانادروصف انان سروده:ای خداجان راعطاکن ان مقام/کاندر او بی حرف می روید کلام!
وبرخی ازسرحکمت سخن میگویندو جزبه ضرورت لب به سخن نمیگشایند:
موسیاآداب دانان دیگرند/سوخته جان وروانان دیگرند
حکیم بزرگ آلمانی مارتین هیدگرنیزازنحوه رابطه پیشادستی(اصیل)ودم دستی با اشیاواطراف سخن میگوید که چگونه عده ای حراف هستندوزبان رامصرف میکنند.این نحو را حتی کسانی چون فوکو ودرایران فردید حکیم انسی-ومتفکران موسوم به فردیدی چون داوری(درکتاب شاعران درزمانه عسرت),میرشکاک،معارف،آوینی(درکتاب فردایی دیگر) طرح کردندکه زبان درعصرمدرنیته دچاربحران شده وبشران رامصرف میکند. اکبرجباری نیزدرجایی ازنحوه نااصیل انسان مدرن بازبان وکنش سکسشوالیستی انسان بازبان گفته است.
هیدگرجمله مشهوری داردکه" زبان خانه وجوداست"به عبارتی اگر امروز میبینیم حافظ مرده است اما درتاریخ ما زنده است به این دلیل است که به ذات زبان رسیده وگرنه انسانهای دیگرنیز اهل سخن گفتن بوده اند.درنگاه هیدگر ماهیت زبان استعاره است واستعاره خودرادرسرشت شعر متجلی میکند.پس وقتی ماهیت زبان سرشت استعاری داردکه خودرادرگوهرشعر عیان کند بایداذعان کردکه شاعران پاسداران زبان وفرهنگ اند وازاین اهمیت بنیادین بودکه هایدگر هولدرلین راشاعرشاعران نامید وبراین باوربود که درشعرهولدرلین بمب هیدروژنی منفجرشده است.
مولانا به عنوان یک عارف شاعر که پاسدارزبان وفرهنگ ماست وبه عنوان یکی ازریشه های فرهنگی ما همواره ازابعاد مختلفی به مسئله ماهیت وکارکردزبان پرداخته است.
اگر برخی متفکران زبان شناس غربی زبان رابه گفتگو تعبیرکردندوبروجه تعاملی زبان تاکید کرده اند وعده ای ازفیلسوفان چون لیوتاروبودریار بروجه تفارقی وعدم روایت کلان که موجب وفاق باشد اصرارورزیده اند مولانا 800سال پیش درداستان های مختلف به روایتگری وحکایتگری ظریفانه ای پرداخته و همه این وجوه رامورد توجه قرارداده است اگرچه همزبان باابن عربی اوهم به توقیف معتقداست بااین تفاسیر دردوبیت خلاصه نموده:
ای زبان هم گنج بی پایان تویی/ای زبان هم رنج بی پایان تویی/ای زبان هم آتش وهم خرمنی/تابه کی آتش دراین خرمن زنی!!!
مولانا نیز ماهیت وجودی انسان رابه زبان گره میزند.وبراین باوراست که انسان بازبان متجلی میشودو زبان انسان را معرف است:
...آدمی مخفیست در زیر زبان
این زبان پردهست بر درگاه جان
چونک بادی پرده را در هم کشید
سر صحن خانه شد بر ما پدید
کاندر آن خانه گهر یا گندمست
گنج زر یا جمله مار و کزدمست....
ملای رومی نیز گاهی به زبان ازدریچه تعامل وگفتگو مینگردو گاه به زبان ساختارشکنانه برخورد میکند:
1-قافیه اندیشم ودلدار من-گویدم مندیش جزدیدارمن
2-کجاییدای سبک روحان عاشق-پرنده ترزمرغان هوایی
3-رستم از این بیت و غزل ای شه و
سلطان ازل/مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا
4-قافیه اندیشم ودلدارمن/گویدم مندیش جز دیدارمن
5-حرف وصوت وگفت رابرهم زنم/تاکه بی این هرسه باتو دم زنم
چه در حکایتهای مثنوی وچه درغزلیات میتوان به نوع نگاه مولوی درباب زبان پی برد که زبان چگونه میتواند نقش سازنده وگاه مخرب ایفاکند -چه ازحیث ساختارودستوری وچه درساحت اخلاق -چنانکه مولاناسروده:
چونک تا اقصای هندستان رسید
در بیابان طوطیی چندی بدید
مرکب استانید پس آواز داد
آن سلام و آن امانت باز داد
طوطیی زان طوطیان لرزید بس
اوفتاد و مرد و بگسستش نفس
شد پشیمان خواجه از گفت خبر
گفت رفتم در هلاک جانور
این مگر خویشست با آن طوطیک
این مگر دو جسم بود و روح یک
این چرا کردم چرا دادم پیام
سوختم بیچاره را زین گفت خام
این زبان چون سنگ و هم آهن وشست
وانچ بجهد از زبان چون آتشست
سنگ و آهن را مزن بر هم گزاف
گه ز روی نقل و گه از روی لاف
زانک تاریکست و هر سو پنبهزار
درمیان پنبه چون باشد شرار
ظالم آن قومی که چشمان دوختند
زان سخنها عالمی را سوختند
عالمی را یک سخن ویران کند
روبهان مرده را شیران کند
جانها در اصل خود عیسیدمند
یک زمان زخمند و گاهی مرهمند
گر حجاب از جانها بر خاستی
گفت هر جانی مسیحآساستی
گر سخن خواهی که گویی چون شکر
صبر کن از حرص و این حلوا مخور
صبر باشد مشتهای زیرکان
هست حلوا آرزوی کودکان
هرکه صبر آورد گردون بر رود
هر که حلوا خورد واپستر رود
داستانهایی چون بازرگان وطوطی,موسی وشبان بروجه سلبی زبان و ویرانگری ان تاکید دارند.همچنانکه درحکایتهای ان چهارهندوکه در یک مسجدشدند وحتی حکایت ان چهارمردی که خواهان انگوربودنداما به دلیل زبانهای مختلف مولاناتاکید داردکه زبان میتواند کارکرد چند گانه داسته باشد وچنانکه درابتدای این سطوراشارت شد به نحوه نسبت ادمی بازبان بستگی دارد.درپایان ابیاتی ازچند داستان مثنوی درباب زبان انتخاب کردیم تاخواننده محترم ازمراجعه به مثنوی بی نیاز شود.این ابیات به عنوان حسن ختام این نوشتارتقدیم میشود.
دید موسی یک شبانی را براه
کو همیگفت ای گزیننده اله
تو کجایی تا شوم من چاکرت
چارقت دوزم کنم شانه سرت
جامهات شویم شپشهاات کشم
شیر پیشت آورم ای محتشم
دستکت بوسم بمالم پایکت
وقت خواب آید بروبم جایکت
ای فدای تو همه بزهای من
ای بیادت هیهی و هیهای من
این نمط بیهوده میگفت آن شبان
گفت موسی با کی است این ای فلان
گفت با آنکس که ما را آفرید
این زمین و چرخ ازو آمد پدید
گفت موسی های بس مدبر شدی
خود مسلمان ناشده کافر شدی
این چه ژاژست این چه کفرست و فشار
پنبهای اندر دهان خود فشار
گند کفر تو جهان را گنده کرد
کفر تو دیبای دین را ژنده کرد
چارق و پاتابه لایق مر تراست
آفتابی را چنینها کی رواست
گر نبندی زین سخن تو حلق را
آتشی آید بسوزد خلق را
آتشی گر نامدست این دود چیست
جان سیه گشته روان مردود چیست
گر همیدانی که یزدان داورست
ژاژ و گستاخی ترا چون باورست
دوستی بیخرد خود دشمنیست
حق تعالی زین چنین خدمت غنیست
با کی میگویی تو این با عم و خال
جسم و حاجت در صفات ذوالجلال
شیر او نوشد که در نشو و نماست
چارق او پوشد که او محتاج پاست
ور برای بندهشست این گفت تو
آنک حق گفت او منست و من خود او
آنک گفت انی مرضت لم تعد
من شدم رنجور او تنها نشد
آنک بی یسمع و بی یبصر شدهست
در حق آن بنده این هم بیهدهست
بی ادب گفتن سخن با خاص حق
دل بمیراند سیه دارد ورق
گر تو مردی را بخوانی فاطمه
گرچه یک جنساند مرد و زن همه
قصد خون تو کند تا ممکنست
گرچه خوشخو و حلیم و ساکنست
فاطمه مدحست در حق زنان
مرد را گویی بود زخم سنان
دست و پا در حق ما استایش است
در حق پاکی حق آلایش است
لم یلد لم یولد او را لایق است
والد و مولود را او خالق است
هرچه جسم آمد ولادت وصف اوست
هرچه مولودست او زین سوی جوست
زانک از کون و فساد است و مهین
حادثست و محدثی خواهد یقین
گفت ای موسی دهانم دوختی
وز پشیمانی تو جانم سوختی
جامه را بدرید و آهی کرد تفت
سر نهاد اندر بیابانی و رفت
چار کس را داد مردی یک درم
آن یکی گفت این بانگوری دهم
آن یکی دیگر عرب بد گفت لا
من عنب خواهم نه انگور ای دغا
آن یکی ترکی بد و گفت این بنم
من نمیخواهم عنب خواهم ازم
آن یکی رومی بگفت این قیل را
ترک کن خواهیم استافیل را
در تنازع آن نفر جنگی شدند
که ز سر نامها غافل بدند
مشت بر هم میزدند از ابلهی
پر بدند از جهل و از دانش تهی
صاحب سری عزیزی صد زبان
گر بدی آنجا بدادی صلحشان
پس بگفتی او که من زین یک درم
آرزوی جملهتان را میدهم
چونک بسپارید دل را بی دغل
این درمتان میکند چندین عمل
یک درمتان میشود چار المراد
چار دشمن میشود یک ز اتحاد
گفت هر یکتان دهد جنگ و فراق
گفت من آرد شما را اتفاق
پس شما خاموش باشید انصتوا
تا زبانتان من شوم در گفت و گو
گر سخنتان مینماید یک نمط
در اثر ما
یهٔ نزاعست و سخط
گرمی عاریتی ندهد اثر
گرمی خاصیتی دارد هنر
سرکه را گر گرم کردی ز آتش آن
چون خوری سردی فزاید بی گمان
زانک آن گرمی او دهلیزیست
طبع اصلش سردیست و تیزیست
ور بود یخبسته دوشاب ای پسر
چون خوری گرمی فزاید در جگر
پس ریای شیخ به ز اخلاص ماست
کز بصیرت باشد آن وین از عماست
از حدیث شیخ جمعیت رسد
تفرقه آرد دم اهل جسد
چون سلیمان کز سوی حضرت بتاخت
کو زبان جمله مرغان را شناخت
در زمان عدلش آهو با پلنگ
انس بگرفت و برون آمد ز جنگ
شد کبوتر آمن از چنگال باز
گوسفند از گرگ ناورد احتراز
او میانجی شد میان دشمنان
اتحادی شد میان پرزنان
تو چو موری بهر دانه میدوی
هین سلیمان جو چه میباشی غوی
دانهجو را دانهاش دامی شود
و آن سلیمانجوی را هر دو بود
مرغ جانها را درین آخر زمان
نیستشان از همدگر یک دم امان
هم سلیمان هست اندر دور ما
کو دهد صلح و نماند جور ما
قول ان من امة را یاد گیر
تا به الا و خلا فیها نذیر
گفت خود خالی نبودست امتی
از خلیفهٔ حق و صاحبهمتی
مرغ جانها را چنان یکدل کند
کز صفاشان بی غش و بی غل کند
مشفقان گردند همچون والده
مسلمون را گفت نفس واحده
نفس واحد از رسول حق شدند
ور نه هر یک دشمن مطلق بدند