مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُم مَّن یَنتَظِرُ وَمَابَدَّلُوا تَبْدِیلًا ﴿23 احزاب﴾
خبر هولناک و بهتآور بود؟ «حاج حمید نمازی تمام کرد».
کی، کجا، چرا؟ اینها همه سؤالات بیحاصلی بود که اگر هم برای آن پاسخی وجود داشت تأثیری در فرونشاندن غم جانکاه از دست دادن دوستی صدیق و یاری شفیق و سربازی بهراستی مخلص برای رهبری نداشت.
تو معلمی را از دست دادی که با کلامش و نقطه نظرات روشنبینانهاش چراغ راه بود و دلیل طی طریق در تعالیبخشی به جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی.
به هر طریق سعی میکنی غم فراق او را با یادآوردن خاطرات با او بودن فروبنشانی.
آنچه بیش از همه تو را تسلی میدهد این است که با مروری بر کارنامه درخشان سربازی گمنام از خیل یاران عاشورایی امام خمینی(ره) و امام خامنهای در عرصه فرهنگی کشور درمییابی که مجاهدتهای مخلصانه این سردار جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی بیتردید چه لبخندهایی بر لب رهبر نشانده و چه آرامشهایی به قلب نازنینش هدیه کرده است.
اکنون بر او غبطه میخوری که چطور مؤمنانه دامن از خاک برکشید و با کولهباری از کار و تلاش صادقانه در راستای بصیرت افزایی جامعه، مصداق «عاش سعیداً» در زندگی دنیایی بود و خدا نیز خستگی یک عمر مجاهدت در عرصه دفاع و پاسداری از انقلاب اسلامی و ترویج ارزشهای فرهنگ متعالی اسلام ناب محمدی صلّی الله علیه و آله را با شربت گوارای «مات سعیداً» در وجودش فرونشاند.
حاج حمید نمازی، مبارزات انقلابی خود را با جهاد فرهنگی آغاز کرد. او معلم بود و تا آخر نیز معلم ماند چه در هنگامی که در سنگر مدارس حضور داشت و چه در هنگامی که بر اساس رسالت انقلابی به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد اما در تمام این دوران یک آن از عزم و اراده او برای ایستادگی در جبهه جهاد فرهنگی کاسته نشد.
اخلاص او در این مجاهدت او را «طبیب دوّار بطبه» ساخته بود. هرجا به حضورش و نظرات ارزشمندش نیاز بود حاضر میشد و دلیل راه میگشت. دستاوردهای فکری و فرهنگیاش را مخلصانه ارائه میکرد و یاران نظام را از آنها بهرهمند میساخت. خوشفکر و تیزبین بود. ظرایفی را مورد توجه قرار میداد که شاید دیگران به آن توجهی نمیکردند.
دو روز قبل که با هم گپ و گفتی داشتیم با اشاره به کلام حکیمانه « وَأَخْلِصِ الْعَمَلَ فَإِنَّ النَّاقِدَ بَصِیرٌ» میگفت نقد نیاز به بصیرت دارد و نه سواد.
همیشه از فیض حضورش بهره میبردیم. در همین جلسه متواضعانه بلند شد و پای تخته رفت و گفت: میخواهم شعری که سرودهام برایت پای تخته بنویسم، و من ایستاده بهاحترام او پای تخته شاهد بودم که مینوشت: «آتش عشق چو در جان افتاد/ آنچنان سوخت که مَرجان افتاد/ مدعی گفت ندارد سودی/ آن که در عشق به سامان افتاد»
شعر نوشتنش که تمام شد، گفتم: مرجان یعنی چه؟ گفت: مرا جان، و گفتم: چرا مدعی؟ در حالی که مهربانانه نگاهم کرد، گفت: عشقی که به سامان بیفتد و آرام بگیرد سودی ندارد، و گفت: این شعر تاریخ سیر انسان از تولد تا مرگ است.
کمی صحبتمان گل انداخته بود که هوس کرد شعر دیگری برایم پای تخته بنویسد و نوشت: «زکوچههای باغ معرفت دمی عبور میکنم/ بهلحظههای عاشقی تو را مرور میکنم/ اجازه میدهی مرا ورق زنم جمال تو/ مجوزی اگر دهی کسب حضور میکنم»
نوشت و نوشت و مرا با دریای معرفت خود به تب و تاب کشاند و با این بیت ختم کرد: «مرا که «عهدی»ام بگو کجا بجویمت که من/ چو شیعه تو گشتهام شوق تنور میکنم».
آری تخلص او «عهدی» بود. مردی از جنس «مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ...».
اکنون که به آن لحظهها فکر میکنم تصور میکنم شاید آمده بود برای خداحافظی چون پس از این گپ و گفت در حالی که حال یکی از دوستان مشترک را میپرسید گرم مرا در آغوش گرفت، بوسید، و بوییدمش و رفت.
... و رفت.