سم اللَّه الرّحمن الرّحيم
[اللّهمِّ] سدِّد السِنتنا بِالصَّوابِ وَالحِكمَةِ
ابعاد جهاد با دشمن
يكي از نكات برجسته در فرهنگ اسلامي، كه مصداقهاي بارزش، بيشتر در تاريخ صدر اسلام و كمتر در طول زمان ديده ميشود، «فرهنگ رزمندگي و جهاد» است. جهاد هم فقط به معناي حضور در ميدان جنگ نيست؛ زيرا هر گونه تلاش در مقابله با دشمن، ميتواند جهاد تلقّي شود. البته بعضي ممكن است كاري انجام دهند و زحمت هم بكشند و از آن، تعبير به جهاد كنند. اما اين تعبير، درست نيست. چون يك شرط جهاد، اين است كه در مقابله با دشمن باشد. اين مقابله، يك وقت در ميدان جنگِ مسلّحانه است كه «جهاد رزمي» نام دارد؛ يك وقت در ميدان سياست است كه «جهاد سياسي» ناميده ميشود؛ يك وقت هم در ميدان مسائل فرهنگي است كه به «جهاد فرهنگي» تعبير ميشود و يك وقت در ميدان سازندگي است كه به آن «جهاد سازندگي» اطلاق ميگردد. البته جهاد، با عنوانهاي ديگر و در ميدانهاي ديگر هم هست. پس، شرط اوّلِ جهاد اين است كه در آن، تلاش و كوشش باشد و شرط دومش اينكه، در مقابل دشمن صورت گيرد.
آغاز مبارزه امام خميني سبب اهميت يافتن جهاد در دوران ما
اين نكته در فرهنگ اسلامي، نكتهي برجستهاي است، كه گفتيم نمونههايي هم در ميدانهاي مختلف دارد. در روزگار ما هم، وقتي نداي مقابله با رژيم منحوس پهلوي از حلقوم امام رضوان اللَّه عليه و همكاران ايشان در سال 1341 بيرون آمد، جهاد شروع شد. پيش از امام هم، البته جهاد به صورت محدود و پراكنده وجود داشت كه حائز اهميت نبود. هنگامي كه مبارزهي امام شروع شد، جهاد اهميت پيدا كرد تا اينكه به مرحلهي پيروزي خود، يعني پيروزي انقلاب اسلامي رسيد.
استمرار جهاد تا به امروز
بعد از آن هم، تا به امروز، در اين كشور جهاد بوده است. چون ما دشمن داريم. چون دشمنان ما، از لحاظ نيروي مادّي، قوي هستند. چون اطراف و جوانب ما را، از همه جهت، دشمنان گرفتهاند. آنها در دشمني با ايران اسلامي، جدّي هستند و سرِ شوخي ندارند؛ چون ميخواهند از هر راهي كه شد ضربه بزنند. پس، در ايران اسلامي، هر كس به نحوي در مقابل دشمن - كه از اطراف، تيرهاي زهرآگين را به پيكر انقلاب و كشور اسلامي، نشانه رفته است - تلاشي بكند، جهاد في سبيل اللَّه كرده است. بحمداللَّه، شعلهي جهاد بوده است و هست و خواهد بود.
البته يكي از جهادها هم «جهاد فكري» است. چون دشمن ممكن است ما را غافل كند، فكر ما را منحرف سازد و دچار خطا و اشتباهمان گرداند؛ هر كس كه در راه روشنگري فكر مردم، تلاشي بكند، از انحرافي جلوگيري نمايد و مانع سوءفهمي شود، از آنجا كه در مقابله با دشمن است، تلاشش «جهاد» ناميده ميشود. آن هم جهادي كه شايد امروز، مهمّ محسوب ميشود. پس، كشور ما امروز كانون جهاد است و از اين جهت هيچ نگرانياي هم نداريم. الحمدللَّه مسؤولين كشور خوبند. مسؤولين در بخشهاي مختلف - مجلس، قوّهي قضائيّه، نيروهاي مسلّح، آحاد مردم - همه و همه در جهادند و مملكت، مملكتِ جهاد فيسبيلاللَّه است.
از اين جهت، بنده كه بيشترِ سنگيني بارم اين است كه نگاه كنم ببينم كجا شعلهي جهاد در حال فروكش كردن است و به كمك پروردگار نگذارم؛ ببينم كجا اشتباه كاري ميشود، جلوش را بگيرم - مسؤوليت اصلي حقير، همينهاست - از وجود جهاد در وضع كنوني كشور، نگران نيستم. اين را شما بدانيد!
نكته ي بليغ، عبرت گرفتن از تاريخ
منتها، نكتهاي بليغ در قرآن است كه ما را به فكر مياندازد. قرآن به ما ميگويد: نگاه كنيد و از گذشتهي تاريخ، درس بگيريد.(68) حال ممكن است بعضي بنشينند و فلسفهبافي كنند كه «گذشته، براي امروز نميتواند سر مشق باشد.» شنيدهام كه از اين حرفها ميزنند و البته، برف، انبار ميكنند! به خيال خودشان، ميخواهند با شيوههاي فلسفي، مسائلي را مطرح كنند. كاري به كار آنها نداريم. قرآنكه صادق مصدِّق است، ما را به عبرت گرفتن از تاريخ دعوت ميكند. عبرت گرفتن از تاريخ، يعني همين نگرانياي كه الان عرض كردم. چون در تاريخ چيزي هست كه اگر بخواهيم از آن عبرت بگيريم، بايد دغدغه داشته باشيم. اين دغدغه، مربوط به آينده است. چرا و براي چه، دغدغه؟ مگرچه اتّفاقي افتاده است؟
رجوع به تاريخ صدر اسلام
اتّفاقي كه افتاده است، در صدر اسلام است. من يك وقت عرض كردم: جا دارد ملت اسلام فكر كند كه چرا پنجاه سال بعد از وفات پيغمبر، كار كشور اسلامي به جايي رسيد كه مردم مسلمان - از وزيرشان، اميرشان، سردارشان، عالمشان، قاضيشان، قاريشان و اجامر و اوباششان - در كوفه و كربلا جمع شدند و جگر گوشهي پيغمبر را با آن وضع فجيع به خاك و خون كشيدند؟!
خوب؛ انسان بايد به فكر فرو رود، كه «چرا چنين شد؟» اين قضيه را بنده دو، سه سال پيش، در يكي دو سخنراني، با عنوان «عبرتهاي عاشورا» مطرح كردم. البته «درسهاي عاشورا» مثل درس شجاعت و غيره جداست. از درسهاي عاشورا مهمتر، عبرتهاي عاشوراست. اين را من قبلاً گفتهام. كار به جايي برسد كه جلو چشم مردم، حرم پيغمبر را به كوچه و بازار بياورند و به آنها تهمت «خارجي» بزنند!
«خارجي» معنايش اين نيست كه اينها از كشورِ خارج آمدهاند. آن زمان، اصطلاح خارجي، به معناي امروز به كار نميرفت.
«خارجي» يعني جزو خوارج. يعني خروج
كننده. در اسلام، فرهنگي است معتني به اينكه، اگر كسي عليه امام عادلْ خروج و قيام كند، مورد لعن خدا و رسول و مؤمنين و نيروهاي مؤمنين قرار ميگيرد. پس، «خارجي» يعني كسي كه عليه امامِ عادل خروج ميكند. لذا، همهي مردم مسلمان، آن روز از خارجيها، يعني خروجكنندهها، بدشان ميآمد.
در حديث است كه «من خرج علي امام عادل فدمه هدر»؛ كسي كه در اسلام، عليه امام عادلْ خروج و قيام كند، خونش هدر است.
اسلامي كه اين قدر به خونِ مردم اهميت ميدهد، در اينجا، چنين برخوردي دارد. به هنگام قيام امام حسين عليهالسّلام كساني بودند كه پسر پيغمبر، پسر فاطمهي زهرا و پسر اميرالمؤمنين را عليهمالسّلام را به عنوان خروج كننده بر امام عادل معرفي كردند! امام عادل كيست؟ يزيد بن معاويه! آن عدّه، در معرفي امام حسين عليهالسّلام به عنوان خروج كننده، موفّق شدند.
چرا امت اسلامي دچار غفلت شد؟
خوب؛ دستگاهِ حكومتِ ظالم، هر چه دلش ميخواهد ميگويد. مردم چرا بايد باور كنند؟! مردم چرا ساكت بمانند؟! آنچه بنده را دچار دغدغه ميكند، همين جاي قضيه است. ميگويم: چه شد كه كار به اينجا رسيد؟! چه شد كه امّت اسلامي كه آن قدر نسبت به جزئيّات احكام اسلامي و آيات قرآنش دقّت داشت، در چنين قضيهي واضحي، به اين صورت دچار غفلت و سهلانگاري شد كه ناگهان فاجعهاي به آن عظمت رخ داد؟! رخدادهايي چنين، انسان را نگران ميكند. مگر ما از جامعهي زمان پيغمبر و اميرالمؤمنين عليهماالسّلام قرصتر و محكمتريم؟! چه كنيم كه آن گونه نشود؟ خوب؛ به سؤالي كه گفتيم «چه شد كه چنين شد؟» كسي جواب جامعي نداده است. مسائلي عنوان شده است كه البته كافي و وافي نيست. به همين دليل، قصد دارم امروز كوتاه و مختصر، دربارهي اصل قضيه صحبت كنم. آنگاه سررشتهي مطلب را به دستِ ذهن شما ميسپارم تا خودتان دربارهي آن فكر كنيد. كساني كه اهل مطالعه و انديشهاند، دنبال اين قضيه تحقيق و مطالعه كنند و كساني كه اهل كار و عملند، دنبال اين باشند كه با چه تمهيداتي ميتوان جلو تكرار چنين قضايايي را گرفت اگر امروز من و شما جلو قضيه را نگيريم، ممكن است پنجاه سال ديگر، ده سال ديگر يا پنج سال ديگر، جامعهي اسلامي ما كارش به جايي برسد كه در زمان امام حسين عليهالسّلام رسيده بود. مگر اينكه چشمان تيزي تا اعماق را ببيند؛ نگهبان اميني راه را نشان دهد؛ مردم صاحب فكري كار را هدايت كنند و ارادههاي محكمي پشتوانهي اين حركت باشند. آن وقت، البته، خاكريزِ محكم و دژِ مستحكمي خواهد بود كه كسي نخواهد توانست در آن نفوذ كند. و الاّ، اگر رها كرديم، باز همان وضعيت پيش ميآيد. آنوقت، اين خونها، همه هدر خواهد رفت.
در آن عهد، كار به جايي رسيد كه نوادهي مقتولينِ جنگ بدر كه به دست اميرالمؤمنين و حمزه و بقيهي سرداران اسلام، به درك رفته بودند، تكيه بر جاي پيغمبر زد، سرِ جگر گوشهي همان پيغمبر را در مقابل خود نهاد و با چوبِ خيزران به لب و دندانش زد و گفت:
ليت اشياخي ببدرٍ شهدوا
جزع الخزرج من وقع الاسل
يعني: «كشتههاي ما در جنگ بدر، برخيزند و ببينند كه با كشندههايشان چه كار كرديم!» قضيه، اين است. اينجاست كه قرآن ميگويد: «عبرت بگيريد!» اينجاست كه ميگويد: «قُلْ سِيرُوا فِي الْأرْضِ...» در سرزمين تاريخ سير كنيد و ببينيد چه اتّفاقي افتاده است؛ آنگاه خودتان را برحذر داريد.
بنده، براي اينكه اين معنا در فرهنگ كنوني كشور، انشاءاللَّه به وسيله افراد صاحب رأي و نظر و فكر تبيين شود و دنبال گردد، نكاتي را به اختصار بيان ميكنم:
خواص و عوام جوامع
ببينيد عزيزان من! به جماعت بشري كه نگاه كنيد، در هر جامعه و شهر و كشوري، از يك ديدگاه، مردم به دو قسم تقسيم ميشوند: يك قسمْ كساني هستند كه بر مبناي فكر خود، از روي فهميدگي و آگاهي و تصميمگيري كار ميكنند. راهي را ميشناسند و در آن راه - كه به خوب و بدش كار نداريم - گام برميدارند. يك قِسم اينهايند كه اسمشان را «خواص» ميگذاريم. قسم ديگر، كساني هستند كه نميخواهند بدانند چه راهي درست و چه حركتي صحيح است. در واقع نميخواهند بفهمند، بسنجند، به تحليل بپردازند و درك كنند. به تعبيري ديگر، تابع جَوّند. به چگونگي جوّ نگاه ميكنند و دنبال آن جوّ به حركت در ميآيند. اسم اين قسم از مردم را «عوام» ميگذاريم. پس، جامعه را ميشود به «خواص» و «عوام» تقسيم كرد. اكنون دقّت كنيد تا نكتهاي در باب «خواص» و «عوام» بگويم تا اين دو با هم اشتباه نشوند:
«خواص» چه كساني هستند؟
آيا قشر خاصّي هستند؟ جواب، منفي است. زيرا در بين «خواص»، كنار افراد با سواد، آدمهاي بيسواد هم هستند. گاهي كسي بيسواد است؛ اما جزو خواص است. يعني ميفهمد چه كار ميكند. از روي تصميمگيري و تشخيص عمل ميكند؛ ولو درس نخوانده، مدرسه نرفته، مدرك ندارد و لباس روحاني نپوشيده است. بههرحال، نسبت به قضايا از فهم برخوردار است.
در دوران پيش از پيروزي انقلاب، بنده در ايرانشهر تبعيد بودم. در يكي از شهرهاي همجوار، چند نفر آشنا داشتيم كه يكي از آنها راننده بود، يكي شغل آزاد داشت و بالاخره، اهل فرهنگ و معرفت، به معناي خاص كلمه نبودند. به حسب ظاهر، به آنها «عامي» اطلاق ميشد. با اين حال جزو «خواص» بودند. آنها مرتّب براي ديدن ما به ايرانشهر ميآمدند و از قضاياي مذاكرات خود با روحاني شهرشان ميگفتند. روحاني شهرشان هم آدم خوبي بود؛ منتها جزو «عوام»بود. ملاحظه ميكنيد! رانندهي كمپرسي جزو «خواص»، ولي روحاني و پيشنماز محترم جزو «عوام»! مثلاً آن روحاني ميگفت: «چرا وقتي اسم پيغمبر ميآيد يك صلوات ميفرستيد، ولي اسم «آقا» كه ميآيد، سه صلوات ميفرستيد؟!» نميفهميد. راننده به او جواب ميداد: «روزي كه ديگر مبارزهاي نداشته باشيم؛ اسلام بر همه جا فائق شود؛ انقلاب پيروز شود؛ ما نه تنها سه صلوات، كه يك صلوات هم نميفرستيم! امروز اين سه صلوات، مبارزه است!» راننده ميفهميد، روحاني نميفهميد!
اين را مثال زدم تا بدانيد «خواص» كه ميگوييم، معنايش صاحب لباسِ خاصي نيست. ممكن است مرد باشد، ممكن است زن باشد. ممكن است تحصيلكرده باشد، ممكن است تحصيل نكرده باشد. ممكن است ثروتمند باشد، ممكن است فقير باشد. ممكن است انساني باشد كه در دستگاههاي دولتي خدمت ميكند، ممكن است جزو مخالفين دستگاههاي دولتي طاغوت باشد.
«خواص» كه ميگوييم - از خوب و بدش - (خواص را هم باز تقسيم خواهيم كرد) يعني كساني كه وقتي عملي انجام ميدهند، موضعگيرياي ميكنند و راهي انتخاب ميكنند، از روي فكر و تحليل است. ميفهمند و تصميم ميگيرند و عمل ميكنند. اينها خواصند. نقطهي مقابلش هم عوام است. عوام يعني كساني كه وقتي جوّ به سمتي ميرود، آنها هم دنبالش ميروند و تحليلي ندارند. يك وقت مردم ميگويند «زنده باد!» اين هم نگاه ميكند، ميگويد «زنده باد!» يك وقت مردم ميگويند «مرده باد!» نگاه ميكند، ميگويد «مرده باد!» يك وقت جوّ اين طور است؛ اينجا ميآيد. يك وقت جو آن طور است؛ آنجا ميرود! يك وقت - فرض بفرماييد - حضرت «مسلم»وارد كوفه ميشود. ميگويند: «پسر عموي امام حسين عليهالسّلام آمد. خاندان بنيهاشم آمدند. برويم. اينها ميخواهند قيام كنند، ميخواهند خروج كنند» و چه و چه. تحريك ميشود، ميرود دُور و بَرِ حضرت مسلم؛ ميشوند هجده هزار بيعت كننده با مسلم! پنج، شش ساعت بعد، رؤساي قبايل به كوفه ميآيند؛ به مردم ميگويند: «چه كار ميكنيد؟! با چه كسي ميجنگيد؟! از چه كسي دفاع ميكنيد؟! پدرتان را در ميآورند!» اينها دور و بر مسلم را خالي ميكنند و به خانههايشان بر ميگردند. بعد كه سربازان ابن زياد دور خانهي «طوعه» را ميگيرند تا مسلم را دستگير كنند، همينها از خانههايشان بيرون ميآيند و عليه مسلم ميجنگند! هر چه ميكنند، از روي فكر و تشخيص و تحليل درست نيست. هر طور كه جوّ ايجاب كرد، حركت ميكنند. اينها عوامند. بنابراين، در هر جامعه، خواصي داريم و عوامي. فعلاً «عوام» را بگذاريم كنار و سراغ «خواص» برويم.
«خواص» دو جبههاند:
خواصِ جبههي حق و خواص جبههي باطل. عدّهاي اهل فكر و فرهنگ و معرفتند و براي جبههي حق كار ميكنند. فهميدهاند حق با كدام جبهه است. حق را شناختهاند و براساس تشخيص خود، براي آن، كار و حركت ميكنند.اينها يك دستهاند. يك دسته هم نقطهي مقابل حق و ضد حقّند. اگر باز به صدر اسلام برگرديم، بايد اين طور بگوييم كه «عدّهاي اصحاب اميرالمؤمنين و امام حسين، عليهما السّلام هستند و طرفدار بنيهاشمند. عدّهاي ديگر هم اصحاب معاويه و طرفدار بنياميّهاند.» بين طرفداران بنياميّه هم، افراد با فكر، عاقل و زرنگ بودند. آنها هم جزو خواصند.
پس «خواصِ» يك جامعه، به دو گروهِ «خواصِ طرفدار حق» و «خواصِ طرفدار باطل» تقسيم ميشوند.
شما از خواص طرفدار باطل چه توقّع داريد؟ بديهي است توقّع اين است كه بنشينند عليه حق و عليه شما برنامهريزي كنند. لذا بايد با آنها بجنگيد. با خواص طرفدار باطل بايد جنگيد. اينكه ترديد ندارد.
همينطور كه براي شما صحبت ميكنم، پيش خودتان حساب كنيد و ببينيد كجاييد؟ اينكه ميگوييم سررشتهي مطلب، سپرده به دست ذهن؛ يعني تاريخ را با قصّه اشتباه نكنيم. تاريخ يعني شرح حال ما، در صحنهاي ديگر:
خوشتر آن باشد كه وصف دلبران
گفته آيد در حديث ديگران
تاريخ يعني من و شما؛ يعني همينهايي كه امروز اينجا هستيم. پس، اگر ما شرحِ تاريخ را ميگوييم، هر كداممان بايد نگاه كنيم و ببينيم در كدام قسمتِ داستان قرار گرفتهايم. بعد ببينيم كسي كه مثل ما در اين قسمت قرار گرفته بود، آن روز چگونه عمل كرد كه ضربه خورد؟ مواظب باشيم آن طور عمل نكنيم.
فرض كنيد شما در كلاس آموزش تاكتيك، شركت كردهايد. در آنجا مثلاً جبههي دشمن فرضي را مشخّص ميكنيد، جبهه خودي فرضي را هم مشخّص ميكنيد. بعد متوجّه تاكتيك غلط جبههي خودي ميشويد و ميبينيد كه طراح نقشهي خودي، فلان اشتباه را كرده است. شما ديگر در وقتي كه ميخواهيد تاكتيك طرّاحي كنيد، نبايد مرتكب آن اشتباه شويد. يا مثلاً تاكتيك درست بوده؛ اما فرمانده يا بيسيمچي يا توپچي يا قاصد و يا سرباز ساده، در جبههي خودي، فلان اشتباه را كردهاند. ميفهميد كه شما نبايد آن اشتباه را تكرار كنيد. تاريخ، اين گونه است.
شما خودتان را در صحنهاي كه از صدر اسلام تبيين ميكنم، پيدا كنيد.
يك عدّه جزو عوامند و قدرت تصميمگيري ندارند. عوام، بسته به خوش طالعي خود، اگر تصادفاً در مقطعي از زمان قرار گرفتند كه پيشواياني مثل امام اميرالمؤمنين عليهالسّلام و امام راحل ما رضواناللَّه تعالي عليه، بر سرِ كار بودند و جامعه را به سمت بهشت ميبردند، به ضربِ دستِ خوبان، به سمت بهشت رانده خواهند شد. اما اگر بخت با آنها يار نبود و در مقطعي قرار گرفتند كه «وَ جَعَلْنا هُمْ اَئِمّةً يَدْعُونَ اَلَيالنَّارِ و يا «اَلَمْتَرَ اِلَيالَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَةَاللَّهِ كُفْراً وَ اَحَلُّوا قَوْمَهُمّْ دارَالْبَوارِ. جَهَنَّمَ يَصْلَوْنَها وَ بِئْسَ الْقَرارِ»به سمت دوزخ خواهند رفت. پس، بايد مواظب باشيد جزو «عوام» قرار نگيريد.
چه كساني عوامند؟
جزو «عوام» قرار نگرفتن، بدين معنا نيست كه حتماً در پي كسب تحصيلات عاليه باشيد؛ نه! گفتم كه معناي «عوام» اين نيست. اي بسا كساني كه تحصيلات عاليه هم كردهاند؛ اما جزو عوامند. اي بسا كساني كه تحصيلات ديني هم كردهاند؛ اما جزو عوامند. اي بسا كساني كه فقير يا غنياند؛ اما جزو عوامند. عوام بودن، دستِ خودِ من و شماست. بايد مواظب باشيم كه به اين جَرگه نپيونديم. يعني هر كاري ميكنيم از روي بصيرت باشد. هر كس كه از روي بصيرت كار نميكند، عوام است. لذا، ميبينيد قرآن دربارهي پيغمبر ميفرمايد: «اَدْعُوا اِلَياللَّهِ عَلي بَصِيرَةٍ اَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِي.»يعني من و پيروانم با بصيرت عمل ميكنيم، به دعوت ميپردازيم و پيش ميرويم. پس، اوّل ببينيد جزو گروه عواميد يا نه. اگر جزو گروه عواميد، به سرعت خودتان را از آن گروه خارج كنيد. بكوشيد قدرت تحليل پيدا كنيد؛ تشخيص دهيد و به معرفت دست يابيد.
خواص طرفدار حق هم دو گونه اند:
و اما گروه خواص. در گروه خواص، بايد ببينيم جزو خواصِ طرفدارِ حقّيم، يا از جملهي خواص طرفدار باطل محسوب ميشويم. اينجا قضيه براي ما روشن است. خواص جامعهي ما، جزو خواص طرفدار حقّند و در اين ترديدي نيست. زيرا به قرآن، به سنّت، به عترت، به راه خدا و به ارزشهاي اسلامي دعوت ميكنند. امروز، جمهوري اسلامي برخوردار از خواصِ طرفدارِ حقّ است. پس، خواصِ طرفدار باطل، حسابشان جداست و فعلاً به آنها كاري نداريم. به سراغِ خواصِ طرفدار حق ميرويم.
همهي دشواري قضيه، از اينجا به بعد است. عزيزان من! خواصِ طرفدارِ حق، دو نوعند. يك نوع كساني هستند كه در مقابله با دنيا، زندگي، مقام، شهوت، پول، لذّت، راحت، نام و همهي متاعهاي خوبْ قرار دارند. اينهايي كه ذكر كرديم، همه از متاعهاي خوب است. همهاش جزو زيباييهاي زندگي است. «مَتاعُ الْحَياةِ الُّدنْيا.» «متاع»، يعني «بهره». اينها بهرههاي زندگي دنيوي است. در قرآنكه ميفرمايد «مَتاعُ الْحَياةِ الُّدنْيا»، معنايش اين نيست كه اين متاع، بد است؛ نه. متاع است و خدا براي شما آفريده است. منتها اگر در مقابل اين متاعها و بهرههاي زندگي، خداي ناخواسته آن قدر مجذوب شديد كه وقتي پاي تكليفِ سخت به ميان آمد، نتوانستيد دست برداريد، واويلاست! اگر ضمن بهره بردن از متاعهاي دنيوي، آنجا كه پاي امتحان سخت پيش ميآيد، ميتوانيد از آن متاعها به راحتي دست برداريد، آن وقتْ حساب است.
چه زماني وامصيبتاست؟
ميبينيد كه حتّي خواصِ طرفدارِ حق هم به دو قسم تقسيم ميشوند. اين مسائل، دقّت و مطالعه لازم دارد. بر حسب اتّفاق نميشود جامعه، نظام و انقلاب را بيمه كرد. بايد به مطالعه و دقّت و فكر پرداخت. اگر در جامعهاي، آن نوعِ خوبِ خواصِ طرفدارِ حق؛ يعني كساني كه ميتوانند در صورت لزوم از متاع دنيوي دست بردارند، در اكثريت باشند، هيچ وقت جامعهي اسلامي به سرنوشت جامعهي دوران امام حسين عليهالسّلام مبتلا نخواهد شد و مطمئنّاً تا ابد بيمه است. اما اگر قضيه به عكس شد و نوع ديگرِ خواصِ طرفدار حق - دل سپردگان به متاع دنيا. آنان كه حق شناسند، ولي درعينحال مقابل متاع دنيا، پايشان ميلرزد - در اكثريت بودند، وامصيبتاست!
اصلاً «دنيا» يعني چه؟ يعني پول، يعني خانه، يعني شهوت، يعني مقام، يعني اسم و شهرت، يعني پست و مسؤوليت، و يعني جان. اگر كساني براي حفظ جانشان، راه خدا را ترك كنند و آنجا كه بايد حق بگويند، نگويند، چون جانشان به خطر ميافتد، يا براي مقامشان يا براي شغلشان يا براي پولشان يا محبّت به اولاد، خانواده و نزديكان و دوستانشان، راه خدا را رها كنند، آن وقت حسينبنعليها به مسلخ كربلا خواهند رفت و به قتلگاه كشيده خواهند شد. آن وقت، يزيدها بر سرِ كار ميآيند و بنياميّه، هزار ماه بر كشوري كه پيغمبر به وجود آورده بود، حكومت خواهند كرد و «امامت» به «سلطنت» تبديل خواهد شد!
جامعهي اسلامي، جامعهي امامت است. يعني در رأس جامعه، امام است. انساني كه قدرت دارد، اما مردم از روي ايمان و دل، از او تبعيت ميكنند و پيشواي آنان است. اما سلطان و پادشاه كسي است كه با قهر و غلبه بر مردم حكم ميراند. مردم دوستش ندارند. مردم قبولش ندارند. مردم به او اعتقاد ندارند. (البته مردمي كه سرشان به تنشان بيرزد.) درعينحال، با قهر و غلبه، بر مردم حكومت ميكند. بنياميّه، امامت را در اسلام به سلطنت و پادشاهي تبديل كردند و هزار ماه - يعني نود سال! - در دولت بزرگ اسلامي، حاكميت داشتند. بناي كجي كه بنياميّه پايهگذاري كردند، چنان بود كه بعد از انقلاب عليه آنان و سقوطشان، با همان ساختار غلط در اختيار بنيعبّاس قرار گرفت. بنيعبّاس كه آمدند، به مدّت شش قرن، به عنوانِ خلفا و جانشينان پيغمبر، بر دنياي اسلام حكومت كردند. «خلفا» يا به تعبير بهتر «پادشاهان» اين خاندان، اهل شُرب خمر و فساد و فحشا و خباثت و ثروتاندوزي و اشرافيگيري و هزار فسق و فجور ديگر مثل بقيه سلاطينِ عالم - بودند. آنها به مسجد ميرفتند؛ براي مردم نماز ميخواندند و مردم نيز به امامتشان اقتدا ميكردند و آن اقتدا، كمتر از روي ناچاري و بيشتر به خاطر اعتقادات اشتباه و غلط بود؛ زيرا اعتقادِ مردم را خراب كرده بودند.
آري! وقتي خواصِ طرفدارِ حق، يا اكثريت قاطعشان، در يك جامعه، چنان تغيير ماهيت ميدهند كه فقط دنياي خودشان برايشان اهميت پيدا ميكند؛ وقتي از ترس جان، از ترس تحليل و تقليل مال، از ترس حذف مقام و پست، از ترس منفور شدن و از ترس تنها ماندن، حاضر ميشوند حاكميت باطل را قبول كنند و در مقابل باطل نميايستند و از حق طرفداري نميكنند و جانشان را به خطر نمياندازند؛ آن گاه در جهان اسلام فاجعه با شهادت حسينبنعلي عليهالسّلام - با آن وضع - آغاز ميشود. حكومت به بنياميّه و شاخهي «مرواني» و بعد به بنيعبّاس و آخرش هم به سلسلهي سلاطين در دنياي اسلام، تا امروز ميرسد!
امروز به دنياي اسلام و به كشورهاي مختلف اسلامي و سرزميني كه خانهي خدا و مدينةالنّبي در آن قرار دارد، نگاه كنيد و ببينيد چه فُسّاق و فُجّاري در رأس قدرت و حكومتند! بقيهي سرزمينها را نيز با آن سرزمين قياس كنيد. لذا، شما در زيارت عاشورا ميگوييد: «اَللّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِمٍ ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ.»در درجهي اوّل، گذارندگان خشت اوّل را لعنت ميكنيم، كه حق هم همين است.
مرور تاريخ اسلام
اكنون كه اندكي به تحليل حادثهي عبرتانگيز عاشورا نزديك شديم، به سراغ تاريخ ميرويم:
دوران لغزش خواص طرفدار حق چگونه شروع شد؟
دورانِ لغزشِ خواصِ طرفدارِ حق، حدوداً هفت، هشت سال پس از رحلت پيغمبر شروع شد. (به مسألهي خلافت، اصلاً كار ندارم. مسألهي خلافت، جدا از جريان بسيار خطرناكي است كه ميخواهم به آن بپردازم.) قضايا، كمتر از يك دهه پس از رحلت پيغمبر شروع شد. ابتدا سابقهداران اسلام - اعم از صحابه و ياران و كساني كه در جنگهاي زمان پيغمبر شركت كرده بودند - از امتيازات برخوردار شدند، كه بهرهمندي مالي بيشتر از بيتالمال، يكي از آن امتيازات بود. چنين عنوان شده بود كه تساوي آنها با سايرين درست نيست و نميتوان آنها را با ديگران يكسان دانست! اين، خشتِ اوّل بود. حركتهاي منجر به انحراف، اين گونه از نقطهي كمي آغاز ميشود و سپس هر قدمي، قدم بعدي را سرعت بيشتري ميبخشد. انحرافات، از همين نقطه شروع شد، تا به اواسط دوران عثمان رسيد. در دوران خليفهي سوم، وضعيت به گونهاي شد كه برجستگان صحابهي پيغمبر، جزو بزرگترين سرمايهداران زمان خود محسوب ميشدند! توجّه ميكنيد! يعني همين صحابهي عاليمقام كه اسمهايشان معروف است - «طلحه»، «زبير»، «سعدبنابيوقّاص» و غيره - اين بزرگان، كه هر كدام يك كتاب قطور سابقهي افتخارات در «بدر» و «حُنين» و «اُحد» داشتند، در رديف اوّل سرمايهداران اسلام قرار گرفتند. يكي از آنها، وقتي مُرد و طلاهاي مانده از او را خواستند بين ورثه تقسيم كنند، ابتدا به صورت شمش درآوردند و سپس با تبر، بناي شكست و خرد كردن آنها را گذاشتند. (مثل هيزم، كه با تبر به قطعات كوچك تقسيم كنند!) طلا را قاعدتاً با سنگِ مثقال ميكشند. ببينيد چقدر طلا بوده، كه آن را با تبر ميشكستهاند! اينها در تاريخْ ضبط شده است و مسائلي نيست كه بگوييم «شيعه در كتابهاي خود نوشتهاند.» حقايقي است كه همه در ثبت و ضبط آن كوشيدهاند. مقدار درهم و ديناري كه از اينها به جا ميماند، افسانهوار بود.
ريشه مشكلات زمان امام علي(ع)
همين وضعيت، مسائل دوران اميرالمؤمنين عليهلصّلاة والسّلام را به وجود آورد. يعني در دوران آن حضرت، چون عدّهاي مقام برايشان اهميت پيدا كرد، با علي در افتادند. بيست و پنج سال از رحلت پيغمبر ميگذشت و خيلي از خطاها و اشتباهات شروع شده بود. نَفَس اميرالمؤمنين عليهالصّلاة والسّلام نَفَس پيغمبر بود. اگر بيست و پنج سال فاصله نيفتاده بود، اميرالمؤمنين عليهالصّلاة والسّلام براي ساختن آن جامعه مشكلي نداشت. اما با جامعهاي مواجه شد كه: «يأخذون مال اللَّه دولا و عباداللَّه خولا و ديناللَّه دخلا بينهم.» جامعهاي است كه در آن، ارزشها تحتالشّعاع دنياداري قرار گرفته بود. جامعهاي است كه اميرالمؤمنين عليهالصّلاة والسّلام، وقتي ميخواهد مردم را به جهاد ببرد، آن همه مشكلات و دردسر برايش دارد! خواص دوران او - خواص طرفدار حق يعني كساني كه حق را ميشناختند - اكثرشان كساني بودند كه دنيا را بر آخرت ترجيح ميدادند! نتيجه اين شد كه اميرالمؤمنين عليهالصّلاة والسّلام بالاجبار سه جنگ به راه انداخت؛ عمر چهار سال و نه ماه حكومت خود را دائماً در اين جنگها گذراند و عاقبت هم به دست يكي از آن آدمهاي خبيث به شهادت رسيد.
خون اميرالمؤمنين عليهالصّلاة والسّلام به قدر خون امام حسين عليهالسّلام با ارزش است. شما در زيارت وارث ميخوانيد: «السّلام عليك يا ثاراللَّه و ابن ثاره.» يعني خداي متعال، صاحب خونِ امام حسين عليهالسّلام و صاحب خون پدر او اميرالمؤمنين عليهالصّلاة والسّلام است. اين تعبير، براي هيچ كس ديگر نيامده است. هر خوني كه بر زمين ريخته ميشود، صاحبي دارد. كسي كه كشته ميشود، پدرش صاحب خون است؛ فرزندش صاحب خون است؛ برادرش صاحب خون است. خونخواهي و مالكيّت حقِّ دم را عرب «ثار» ميگويد. «ثارِ» امام حسين عليهالسّلام از آنِ خداست. يعني حقّ خونِ امام حسين عليهالسّلام و پدر بزرگوارش، متعلّق به خودِ خداست. صاحب خونِ اين دو نفر، خودِ ذاتِ مقدّسِ پروردگار است.
اميرالمؤمنين عليهالصّلاة والسّلام به خاطر وضعيّت آن روز جامعهي اسلامي به شهادت رسيد.
بعد نوبت امامت به امام حسن عليهالسّلام رسيد و در همان وضعيت بود كه آن حضرت نتوانست بيش از شش ماه دوام بياورد. تنهايتنهايش گذاشتند. امام حسن مجتبي عليهالسّلام ميدانست كه اگر با همان عدّهي معدودْ اصحاب و يارانِ خود با معاويه بجنگد و به شهادت برسد، انحطاط اخلاقي زيادي كه بر خواص جامعهي اسلامي حاكم بود، نخواهد گذاشت كه دنبال خون او را بگيرند! تبليغات، پول و زرنگيهاي معاويه، همه را تصرّف خواهد كرد و بعد از گذشت يكي دو سال، مردم خواهند گفت «امام حسن عليهالسّلام بيهوده در مقابل معاويه قد علم كرد.» لذا، با همهي سختيها ساخت و خود را به ميدان شهادت نينداخت؛ زيرا ميدانست خونش هدر خواهد شد.
گاهي شهيد شدنْ آسانتر از زنده ماندن است! حقّاً كه چنين است! اين نكته را اهل معنا و حكمت و دقّت، خوب درك ميكنند. گاهي زنده ماندن و زيستن و تلاش كردن در يك محيط، به مراتب مشكلتر از كشته شدن و شهيد شدن و به لقاي خدا پيوستن است. امام حسن عليهالسّلام اين مشكل را انتخاب كرد.
وضع آن زمان چنين بوده است. خواصْ تسليم بودند و حاضر نميشدند حركتي كنند. يزيد كه بر سرِ كار آمد، جنگيدن با او امكانپذير شد. به تعبيري ديگر: كسي كه در جنگ با يزيد كشته ميشد، خونش، به دليل وضعيّت خرابي كه يزيد داشت، پامال نميشد. امام حسين عليهالسّلام به همين دليل قيام كرد. وضع دوران يزيد به گونهاي بود كه قيام، تنها انتخابِ ممكن به نظر ميرسيد. اين، بهخلاف دوران امام حسن عليهالسّلام بود كه دو انتخابِ «شهيد شدن» و «زنده ماند» وجود داشت و زنده ماندن، ثواب و اثر و زحمتش بيش از كشته شدن بود. لذا، انتخاب سختتر را امام حسن عليهالسّلام كرد. اما در زمان امام حسين عليهالسّلام، وضع بدان گونه نبود. يك انتخاب بيشتر وجود نداشت. زنده ماندنْ معني نداشت؛ قيام نكردن معني نداشت و لذا بايستي قيام ميكرد. حالْ اگر در اثر آن قيامْ به حكومت ميرسيد، رسيده بود. كشته هم ميشد، شده بود. بايستي راه را نشان ميداد و پرچم را بر سرِ راه ميكوبيد تا معلوم باشد وقتي كه وضعيّت چنان است، حركت بايد چنين باشد.
عدم همراهي خواص با امام حسين(ع)
وقتي امام حسين عليهالسّلام قيام كرد - با آن عظمتي كه در جامعهي اسلامي داشت - بسياري از خواصْ به نزدش نيامدند و به او كمك نكردند. ببينيد وضعيت در يك جامعه، تا چه اندازه به وسيلهي خواصي كه حاضرند دنياي خودشان را - به راحتي - بر سرنوشت دنياي اسلام در قرنهاي آينده ترجيح دهند، خراب ميشود!
به قضاياي قيام امام حسين عليهالسّلام و حركت وي از مدينه نگاه ميكردم. به اين نكته برخوردم كه يك شب قبل از آن شبي كه آن حضرت از مدينه خارج شود، «عبداللَّهبن زبير» بيرون آمده بود. هر دو، در واقع، يك وضعيّت داشتند؛ اما امام حسين عليهالسّلام كجا، عبداللَّهبن زيبر كجا! سخن گفتن امام حسين عليهالسّلام و مقابله و مخاطبهاش از چنان صلابتي برخوردار بود كه «وليد» حاكم وقت مدينه، جرأت نميكرد با وي به درشتي حرف بزند! «مروان» يك كلمه در انتقاد از آن حضرت بر زبان آورد - چون انتقادش نابجا بود - حضرت چنان تشري به او زد كه مجبور شد سرجايش بنشيند. آن وقت امثال همين مروان، خانهي عبداللَّهبن زبير را به محاصره درآوردند. عبداللَّه، برادرش را با اين پيام نزد آنها فرستاد كه «اگر اجازه بدهيد، فعلاً به دارالخلافه نيايم.» به او اهانت كردند و گفتند: پدرت را در ميآوريم! اگر از خانهات بيرون نيايي، به قتلت ميرسانيم و چهها ميكنيم! چنان تهديدي كردند كه عبداللَّهبن زبير به التماس افتاد و گفت: «پس اجازه بدهيد فعلاً برادرم را بفرستم؛ خودم فردا به دارالخلافه ميآيم.» آن قدر اصرار و التماس كرد كه يكي واسطه شد و گفت: «امشب را به او مهلت بدهيد.»
عبداللَّه بن زبير، با اينكه شخصيتي سرشناس و با نفوذ بود، اين قدر وضعيتش با امام حسين عليهالسّلام فرق داشت. كسي جرأت نميكرد با آن حضرت به درشتي صحبت كند. از مدينه هم كه بيرون آمد، چه در بين راه و چه در مكه، هر كس به او رسيد و همصحبت شد، خطابش به آن حضرت «جعلت فداك» (قربانت گردم) و «پدر و مادرم قربانت گردند» و «عمّي و خالي فداك» (عمو و داييام قربانت گردند) بود. برخورد عمومي با امام حسين عليهالسّلام اين گونه بود. شخصيّت او در جامعهي اسلامي، چنين ممتاز و برجسته بود. «عبداللَّه بن مطيع»، در مكه نزد امام حسين عليهالسّلام آمد و عرض كرد: «يابنرسولاللَّه! ان قتلت لنسترقّن بعدك.» اگر تو قيام كني و كشته شوي، بعد از تو، كساني كه داراي حكومتند، ما را به بردگي خواهند برد. امروز به احترام تو، از ترس تو و از هيبت توست كه راهِ عادي خودشان را ميروند(77).
عظمت مقام امام حسين(ع) در بين خواص
عظمت مقام امام حسين عليهالسّلام در بين خواص چنين است كه حتّي «ابن عبّاس» در مقابلش خضوع ميكند؛ «عبداللَّه بن جعفر» خضوع ميكند، عبداللَّهبن زبير - با آنكه از حضرت خوشش نميآيد - خضوع ميكند. بزرگان و همهي خواصِ اهل حق، در برابر عظمت مقام او، خاضعند. خاضعان به او، خواص جبههي حقّند؛ كه طرف حكومت نيستند؛ طرف بنياميّه نيستند و طرف باطل نيستند. در بين آنها، حتّي شيعيان زيادي هستند كه اميرالمؤمنين عليهالصّلاة والسّلام را قبول دارند و او را خليفهي اوّل ميدانند. اما همهي اينها، وقتي كه با شدّت عملِ دستگاه حاكم مواجه ميشوند و ميبينند بناست جانشان، سلامتيشان، راحتيشان، مقامشان و پولشان به خطر بيفتد، پس ميزنند! اينها كه پس زدند، عوامِ مردم هم به آن طرف رو ميكنند.
نامه نگاران كوفي همه جزو خواص بودند اما...
وقتي به اسامي كساني كه از كوفه براي امام حسين عليهالسّلام نامه نوشتند و او را دعوت كردند، نگاه ميكنيد، ميبينيد همه جزو طبقهي خواص و از زبدگان و برجستگان جامعهاند. تعداد نامهها زياد است. صدها صفحه نامه و شايد چندين خورجين يا بستهي بزرگ نامه، از كوفه براي امام حسين عليهالسّلام فرستاده شد. همهي نامهها را بزرگان و اعيان و شخصيّتهاي برجسته و نام و نشاندار و همان خواص نوشتند. منتها مضمون و لحن نامهها را كه نگاه كنيد، معلوم ميشود از اين خواصِ طرفدارِ حق، كدامها جزو دستهاي هستند كه حاضرند دينشان را قرباني دنيايشان كنند و كدامها كساني هستند كه حاضرند دنيايشان را قرباني دينشان كنند. از تفكيكِ نامهها هم ميشود فهميد كه عدّهي كساني كه حاضرند دينشان را قرباني دنيا كنند، بيشتر است. نتيجه در كوفه آن ميشود كه مسلم بن عقيل به شهادت ميرسد و از همان كوفهاي كه هجده هزار شهروندش با مسلم بيعت كردند، بيست، سي هزار نفر يا بيشتر، براي جنگ با امام حسين عليهالسّلام به كربلا ميروند! يعني حركت خواص، به دنبال خود، حركت عوام را ميآورد.
باز خواني نقش عوام وخواص در كوفه
نميدانم عظمت اين حقيقت كه براي هميشه گريبان انسانهاي هوشمند را ميگيرد، درست براي ما روشن ميشود يا نه؟ ماجراي كوفه را لابد شنيدهايد. به امام حسين عليهالسّلام نامه نوشتند و آن حضرت در نخستين گام، مسلمبن عقيل را به كوفه اعزام كرد. با خود انديشيد: «مسلم را به آنجا ميفرستم. اگر خبر داد كه اوضاع مساعد است، خود نيز راهي كوفه ميشوم.» مسلم بن عقيل به محض ورود به كوفه، به منزل بزرگان شيعه وارد شد و نامهي حضرت را خواند. گروه گروه، مردم آمدند و همه، اظهار ارادت كردند. فرماندار كوفه، «نعمانبنبشير» نام داشت كه فردي ضعيف و ملايم بود. گفت: «تا كسي با من سرِ جنگ نداشته باشد، جنگ نميكنم.» لذا با مسلم مقابله نكرد. مردم كه جوّ را آرام و ميدان را باز ميديدند، بيش از پيش با حضرت بيعت كردند. دو، سه تن از خواصِ جبههي باطل - طرفداران بنياميّه - به يزيد نامه نوشتند كه «اگر ميخواهي كوفه را داشته باشي، فرد شايستهاي را براي حكومت بفرست؛ چون نعمان بن بشير نميتواند در مقابل مسلمبن عقيل مقاومت كند.» يزيد هم عبيداللَّه بن زياد، فرماندار بصره را حكم داد كه علاوه بر بصره - به قول امروز، «با حفظ سمت» - كوفه را نيز تحت حكومت خود درآور. عبيداللَّه بن زياد از بصره تا كوفه يكسره تاخت. (در قضيهي آمدن او به كوفه هم نقش خواص معلوم ميشود، كه اگر ديدم مجالي هست، بخشي از آن را برايتان نقل خواهم كرد.) او هنگامي به دروازهي كوفه رسيد كه شب بود. مردم معمولي كوفه - از همان عوامي كه قادر به تحليل نبودند - تا ديدند فردي با اسب و تجهيزات و نقاب بر چهره وارد شهر شد، تصوّر كردند امام حسين عليهالسّلام است. جلو دويدند و فرياد «السّلام عليك يا بن رسولاللَّه» در فضا طنين افكند!
ويژگي فرد عامي، چنين است. آدمي كه اهل تحليل نيست، منتظر تحقيق نميشود. ديدند فردي با اسب و تجهيزات وارد شد. بي آنكه يك كلمه حرف با او زده باشند، تصوّر غلط كردند. تا يكي گفت «او امام حسين عليهالسّلام است» همه فرياد «امام حسين، امام حسين» برآوردند! به او سلام كردند و مقدمش را گرامي داشتند؛ بي آنكه صبر كنند تا حقيقت آشكار شود. عبيداللَّه هم اعتنايي به آنها نكرد و خود را به دارالاماره رساند و از همان جا طرح مبارزه با مسلم بن عقيل را به اجرا گذاشت. اساس كار او عبارت از اين بود كه طرفداران مسلم بن عقيل را با اشدّ فشار مورد تهديد و شكنجه قرار دهد. بدين جهت، «هاني بن عروه» را با غدر و حيله به دارالاماره كشاند و به ضرب و شتم او پرداخت. وقتي گروهي از مردم در اعتراض به رفتار او دارالاماره را محاصره كردند، با توسّل به دروغ و نيرنگ، آنها را متفرق كرد.
در اين مقطع هم، نقش خواصِ به اصطلاح طرفدارِ حق كه حق را شناختند و تشخيص دادند، اما دنيايشان را بر آن مرجّح دانستند، آشكار ميشود. از طرف ديگر، حضرت مسلم با جمعيت زيادي به حركت درآمد. در تاريخ «ابن اثير» آمده است كه گويي سي هزار نفر اطراف مسلم گرد آمده بودند. از اين عدّه فقط چهار هزار نفر دوْرادوْر محلّ اقامت او ايستاده بودند و شمشير به دست، به نفع مسلم بن عقيل شعار ميدادند.
اين وقايع، مربوط به روز نهم ذيالحجّه است. كاري كه ابن زياد كرد اين بود كه عدّهاي از خواص را وارد دستههاي مردم كرد تا آنها را بترسانند. خواص هم در بين مردم ميگشتند و ميگفتند «با چه كسي سر جنگ داريد؟! چرا ميجنگيد؟! اگر ميخواهيد در امان باشيد، به خانههايتان برگرديد. اينها بنياميّهاند. پول و شمشير و تازيانه دارند.» چنان مردم را ترساندند و از گرد مسلم پراكندند كه آن حضرت به وقت نماز عشا هيچ كس را همراه نداشت؛ هيچكس!
آن گاه ابن زياد به مسجد كوفه رفت و اعلان عمومي كرد كه «همه بايد به مسجد بيايند و نماز عشايشان را به امامت من بخوانند!»
تاريخ مينويسد: «مسجد كوفه مملو از جمعيتي شد كه پشت سر ابن زياد به نماز عشا ايستاده بودند.» چرا چنين شد؟ بنده كه نگاه ميكنم، ميبينم خواصِ طرفدارِ حقْ مقصرّند و بعضيشان در نهايتِ بدي عمل كردند. مثل چه كسي؟ مثل «شريح قاضي». شريح قاضي كه جزو بنياميّه نبود! كسي بود كه ميفهميد حق با كيست. ميفهميد كه اوضاع از چه قرار است. وقتي «هاني بن عروه» را با سر و روي مجروح به زندان افكندند، سربازان و افراد قبيلهي او اطراف قصر عبيداللَّه زياد را به كنترل خود درآوردند.
ابن زياد ترسيد. آنها ميگفتند: «شما هاني را كشتهايد.» ابن زياد به «شريح قاضي» گفت: «برو ببين اگر هاني زنده است، به مردمش خبر بده.» شريح ديد هاني بن عروه زنده، اما مجروح است. تا چشم هاني به شريح افتاد، فرياد برآورد: «اي مسلمانان! اين چه وضعي است؟! پس قوم من چه شدند؟! چرا سراغ من نيامدند؟! چرا نميآيند مرا از اينجا نجات دهند؟! مگر مردهاند؟!» شريح قاضي گفت: «ميخواستم حرفهاي هاني را به كساني كه دورِ دارالاماره را گرفته بودند، منعكس كنم. اما افسوس كه جاسوس عبيداللَّه آنجا حضور داشت و جرأت نكردم!» «جرأت نكردم» يعني چه؟ يعني همين كه ما ميگوييم ترجيح دنيا بر دين! شايد اگر شريح همين يك كار را انجام ميداد، تاريخ عوض ميشد. اگر شريح به مردم ميگفت كه هاني زنده است، اما مجروح در زندان افتاده و عبيداللَّه قصد دارد او را بكشد، با توجّه به اينكه عبيداللَّه هنوز قدرت نگرفته بود، آنها ميريختند و هاني را نجات ميدادند. با نجات هاني هم قدرت پيدا ميكردند، روحيه مييافتند، دارالاماره را محاصره ميكردند، عبيداللَّه را ميگرفتند؛ يا ميكشتند و يا ميفرستادند ميرفت. آن گاه كوفه از آنِ امام حسين عليهالسّلام ميشد و ديگر واقعهي كربلا اتّفاق نميافتاد! اگر واقعهي كربلا اتّفاق نميافتاد؛ يعني امام حسين عليهالسّلام به حكومت ميرسيد. حكومت حسيني، اگر شش ماه هم طول ميكشيد براي تاريخ، بركات زيادي داشت. گرچه، بيشتر هم ممكن بود طول بكشد.
يك وقت يك حركت بجا، تاريخ را نجات ميدهد و گاهي يك حركت نابجا كه ناشي از ترس و ضعف و دنياطلبي و حرص به زنده ماندن است، تاريخ را در ورطهي گمراهي ميغلتاند. اي شريح قاضي! چرا وقتي كه ديدي هاني در آن وضعيت است، شهادتِ حق ندادي؟! عيب و نقصِ خواصِ ترجيح دهندهي دنيا بر دين، همين است.
به داخل شهر كوفه برگرديم: وقتي كه عبيداللَّه بن زياد به رؤساي قبايل كوفه گفت «برويد و مردم را از دُورْ مسلم پراكنده كنيد وگرنه پدرتان را در ميآورم» چرا امر او را اطاعت كردند؟! رؤساي قبايل كه همهشان اموي نبودند و از شام نيامده بودند! بعضي از آنها جزو نويسندگان نامه به امام حسين عليهالسّلام بودند. «شَبَثْ بن ربْعي» يكي از آنها بود كه به امام حسين عليهالسّلام نامه نوشت و او را به كوفه دعوت كرد. همو، جزو كساني است كه وقتي عبيداللَّه گفت «برويد مردم را از دُوْر مسلم متفرّق كنيد» قدم پيش گذاشت و به تهديد و تطميع و ترساندنِ اهالي كوفه پرداخت!
چرا چنين كاري كردند؟! اگر امثال شَبَثْ بن ربْعي در يك لحظهي حسّاس، به جاي اينكه از ابن زياد بترسند، از خدا ميترسيدند، تاريخ عوض ميشد. گيرم كه عوامْ متفرّق شدند؛ چرا خواصِ مؤمني كه دوْر مسلم بودند، از او دست كشيدند؟ بين اينها افرادي خوب و حسابي بودند كه بعضيشان بعداً در كربلا شهيد شدند؛ اما اينجا، اشتباه كردند.
البته آنهايي كه در كربلا شهيد شدند، كفّارهي اشتباهشان داده شد. دربارهي آنها بحثي نيست و اسمشان را هم نميآوريم. اما كساني از خواص، به كربلا هم نرفتند. نتوانستند بروند؛ توفيق پيدا نكردند و البته، بعد مجبور شدند جزو توّابين شوند. چه فايده؟! وقتي امام حسين عليهالسّلام كشته شد؛ وقتي فرزند پيغمبر از دست رفت؛ وقتي فاجعه اتّفاق افتاد؛ وقتي حركت تاريخ به سمت سراشيب آغاز شد، ديگرچه فايده؟! لذاست كه در تاريخ، عدّهي توّابين، چند برابر عدّهي شهداي كربلاست. شهداي كربلا همه در يك روز كشته شدند؛ توّابين نيز همه در يك روز كشته شدند. اما اثري كه توّابين در تاريخ گذاشتند، يك هزارم اثري كه شهداي كربلا گذاشتند، نيست! بهخاطر اينكه در وقت خود نيامدند. كار را در لحظهي خود انجام ندادند. دير تصميم گرفتند و دير تشخيص دادند.
چرا مسلم بن عقيل را با اينكه ميدانستيد نمايندهي امام است، تنها گذاشتيد؟! آمده بود و با او بيعت هم كرده بوديد. قبولش هم داشتيد. (به عوام كاري ندارم. خواص را ميگويم.) چرا هنگام عصر و سرِ شب كه شد، مسلم را تنها گذاشتيد تا به خانهي «طوعه» پناه ببرد؟! اگر خواص، مسلم را تنها نميگذاشتند و مثلاً، عدّه به صد نفر ميرسيد، آن صد نفر دُوْر مسلم را ميگرفتند. خانهي يكيشان را مقرّ فرماندهي ميكردند. ميايستادند و دفاع ميكردند. مسلم، تنها هم كه بود، وقتي خواستند دستگيرش كنند، ساعتها طول كشيد. سربازان ابن زياد، چندين بار حمله كردند؛ مسلم به تنهايي همه را پس زد. اگر صد نفر مردم با او بودند، مگر ميتوانستند دستگيرش كنند؟! باز مردم دورشان جمع ميشدند. پس، خواص در اين مرحله، كوتاهي كردند كه دور مسلم را نگرفتند.
ببينيد! از هر طرف حركت ميكنيم، به خواص ميرسيم. تصميمگيري خواص در وقت لازم؛ تشخيص خواص در وقت لازم؛ گذشتِ خواص از دنيا در لحظهي لازم؛ اقدام خواص براي خدا در لحظهي لازم. اينهاست كه تاريخ و ارزشها را نجات ميدهد و حفظ ميكند! در لحظهي لازم، بايد حركتِ لازم را انجام داد. اگر تأمّل كرديد و وقت گذشت، ديگر فايده ندارد.
نمونه هاي تاريخ معاصر
در الجزاير، جبههي اسلامي آن كشور برندهي انتخابات شده بود؛ ولي با تحريك امريكا و ديگران، حكومت نظامي بر سرِ كار آمد. روز اوّلي كه حكومت نظامي در آنجا شكل گرفت، از قدرتي برخوردار نبود. اگر آن روز - بنده، پيغام هم برايشان فرستاده بودم - و در آن ساعات اوّليهي حكومت نظامي، مسؤولين جبههي اسلامي، مردم را به خيابانها كشانده بودند، قدرت نظامي كاري نميتوانست بكند، و از بين ميرفت. نتيجه اينكه امروز در الجزاير حكومت اسلامي بر سرِ كار بود. اما اقدامي نكردند. در وقتِ خودش بايستي تصميم ميگرفتند، نگرفتند. عدّهاي ترسيدند؛ عدّهاي ضعف پيدا كردند؛ عدّهاي اختلال كردند، و عدّهاي بر سرِ كسبِ رياست، با هم نزاع كردند.
در عصرِ روزِ هجدهم بهمن ماهِ سال 57، در تهران حكومت نظامي اعلام شد. امام به مردم فرمود: «به خيابانها بريزيد.» اگر امام در آن لحظه چنين تصميمي نميگرفت، امروز محمّدرضا در اين مملكت بر سرِ كار بود. يعني اگر با حكومت نظامي ظاهر ميشدند، و مردم در خانههايشان ميماندند، اوّل امام و ساكنان مدرسهي «رفاه» و بعد اهالي بقيهي مناطق را قتل عام و نابود ميكردند. پانصدهزار نفر را در تهران ميكشتند و قضيه تمام ميشد. چنان كه در اندونزي يك ميليون نفر را كشتند و تمام شد. امروز هم آن آقا بر سرِ كار است و شخصيت خيلي هم آبرومند و محترمي است! آب هم از آب تكان نخورد! اما امام، در لحظهي لازم تصميمِ لازم را گرفت.
اگر خواصْ امري را كه تشخيص دادند به موقع و بدون فوتِ وقت عمل كنند، تاريخ نجات پيدا ميكند و ديگر حسينبنعليها به كربلاها كشانده نميشوند. اگر خواصْ بد فهميدند، دير فهميدند، فهميدند اما با هم اختلاف كردند؛ كربلاها در تاريخ تكرار خواهد شد.
به افغانها نگاه كنيد! در رأس كار، آدمهاي حسابي بودند؛ اما طبقهي خواصِ منتشر در جامعه، جواب ندادند. يكي گفت: «ما امروز ديگر كار داريم.» يكي گفت: «ديگر جنگ تمام شد. ولمان كنيد، بگذاريد سراغِ كارمان برويم؛ برويم كاسبي كنيم. چند سال، همه آلاف و اُلوف جمع كردند؛ ولي ما در جبههها گشتيم و از اين جبهه به آن جبهه رفتيم. گاهي غرب، گاهي جنوب، گاهي شمال. بس است ديگر!» خوب؛ اگر اين گونه عمل كردند، همان كربلاها در تاريخ، تكرار خواهد شد!
خداي متعال وعدّه داده است كه اگر كسي او را نصرت كند، او هم نصرتش خواهد كرد. برو، برگرد ندارد! اگر كسي براي خدا تلاش و حركت كند، پيروزي نصيبش خواهد شد. نه اينكه به هر يك نفر پيروزي ميدهند! وقتي مجموعهاي حركت ميكند، البته، شهادتها هست، سختيها هست، رنجها هست؛ اما پيروزي هم هست: «وَلَيَنْصُرَنَّ اللَّهُ مَنْ يَنْصُرُهُ.»(78) نميفرمايد كه نصرت ميدهيم؛ خون هم از دماغ كسي نميآيد. نه! «فَيَقْتُلُونَ وَ يُقْتَلُونَ»؛(79) ميكشند و كشته ميشوند؛ اما پيروزي به دست ميآورند. اين، سنّتِ الهي است.
وقتي كه از ريخته شدن خونمان ترسيديم؛ از هدر شدن پول و آبرو ترسيديم؛ به خاطر خانواده ترسيديم؛ به خاطر دوستان ترسيديم؛ به خاطر منغّص شدن راحتي و عيش خودمان ترسيديم؛ به خاطر حفظ كسب و كار و موقعيتْ حركت نكرديم؛ به خاطر گسترش ضياع و عقار حركت نكرديم؛ معلوم است ديگر! ده تن امام حسين هم سرِ راه قرار بگيرند، همه شهيد خواهند شد و از بين خواهند رفت! كمااينكه اميرالمؤمنين عليهالصّلاة والسّلام شهيد شد؛ كمااينكه امام حسين عليهالسّلام شهيد شد.
ببينيد شما جزو كدام دستهايد؟
خواص! خواص! طبقهي خواص...! عزيزان من! ببينيد شما جزو كدام دستهايد؟ اگر جزو خواصيد - كه البته هستيد - پس حواستان جمع باشد. عرض ما فقط اين است. البته مطلبي كه دربارهي آن صحبت كرديم، خلاصهاي از كل بود.
در دو بخش بايد روي اين مطلب كار شود:
يكي بخشِ تاريخي قضيه است؛ كه اگر وقت داشتم خودم ميكردم. متأسفانه براي پرداختن به اين مقولات، وقتي برايم نميماند. به هر صورت، علاقهمندانِ كاردان بايد بگردند و نمونههايي را كه در تاريخ فراوان است، بيابند و ذكر كنند كه كجاها خواص بايستي عمل ميكردند و نكردند؟ اسم اين خواص چيست؟ چه كساني هستند؟ البته اگر مجال بود و خودم و شما خسته نميشديد، ممكن بود ساعتي در زمينهي همين موضوعات و اشخاصش برايتان صحبت كنم؛ چون در ذهنم هست.
بخش ديگري كه بايد روي آن كار شود، تطبيق با وضع هر زمان است. نه فقط زمان ما، بلكه هر زمان. بايد معلوم شود كه در هر زمان، طبقهي خواص، چگونه بايد عمل كنند تا به وظيفهشان عمل كرده باشند. اينكه گفتيم «اسير دنيا نشوند» يك كلمه است. چگونه اسير دنيا نشوند؟ مثالها و مصداقهايش چيست؟
ايستادگي از لوازم مجاهدت
عزيزان من! حركت در راه خدا، هميشه مخالفيني دارد. از همين خواصي كه گفتيم، اگر يك نفرشان بخواهد كار خوبي انجام دهد - كاري را كه بايد انجام دهد - ممكن است چهار نفر ديگر از خودِ خواص پيدا شوند و بگويند: «آقا، مگر تو بيكاري؟! مگر ديوانهاي؟! مگر زن و بچه نداري؟! چرا دنبال چنين كارها ميروي؟!» كمااينكه در دورهي مبارزه هم ميگفتند.
اما آن يك نفر بايد بايستد. يكي از لوازم مجاهدتِ خواصي، اين است كه بايد در مقابل حرفها و ملامتها ايستاد. تخطئه ميكنند، بد ميگويند، تهمت ميزنند؛ مسألهاي نيست.
دشمنهاي جوراجور هستند. بعضي دوستند، دشمن هم نيستند، از جبههي خودي هستند؛ منتها نميفهمند و تشخيص نميدهند. لذا مورد سؤال قرار ميدهند. البته همانطور كه امام فرمودند، سپاه، ارتش و نيروهاي مسلّح نبايد در سياست دخالت كنند. اما معناي فرمودهي امام اين نيست كه نيروي عظيم بسيج، حق ندارد در قضيهي عظيمي مثل انتخابات، حركت شايسته و مناسبي انجام دهد. چرا مسائل را با هم مخلوط ميكنند؟! آحاد سپاه هم مثل بقيهي مردم، در همه كار بايد خردمندانه عمل كنند. البته وارد نشدن در سياست - به همان معنايي كه امام فرمودند - به قوّت خودش باقي است. اين طور نيست كه حالا كسي خيال كند، سياست عوض شد. يعني امام در زمان خود فرمودند «وارد سياست نشويد»، حالا ميگوييم «وارد سياست بشويد»! نه! همان فرمايشِ امام است. اما مصداقش، اينها نيست. مثالش، اينها نيست. مردمان ارزشي، جوانان مؤمن و بهترين جوانان كشور، در قضيهي انتخابات حركتي انجام بدهند، كاري بكنند، در پاي صندوقها حاضر شوند، مراقبت و نظارت كنند و مانع تخطّي - خداي ناكرده - بعضي ديگر شوند. اينها كارِ خلافي نيست.
غرض اين است كه هر حركتي شما انجام دهيد و يا خواص در هر بخشي انجام دهند (حركت اخير، البته نسبت به كارهاي بزرگ و عظيمي كه ممكن است در آينده پيش آيد، امر كوچكي است) كساني هستند كه بگويند «چرا»؟ و اشكال كنند. خدا را شكر ميكنيم كه امروز كشور ما، كشورِ مجاهدتِ في سبيل اللَّه است، كشورِ جهاد است، كشورِ ايثار است و كشور ارزشهاست. مسؤولين كشور، بزرگان كشور، علماي اَعلام، گويندگان، مبلغّين و حتّي در بخشهاي زيادي دانشگاهها و جاهاي ديگر، در خدمت اسلام، در خدمت انقلاب و در خدمت ارزشها حركت ميكنند. نيروهاي مسلّح هم كه معلوم است، مظهر ارزشهايند. سپاه و اين سوابق روشن و چنين لشكرهايي كه وضعشان معلوم است. چقدر اينها زحمت كشيدند و چقدر ارزش آفريدند! الان هم بايد دنبال ارزشها باشند.
آنچه گفتيم، اجمالي بود از مسألهاي كه بنا شد به مناسبت ايام محرّم عرض كنيم. البته آنچه عرض كرديم خيلي مختصر بود. اگرچه، زمان، قدري زياد شد. مرتّب به ما سفارش ميكنند سخنرانيهايتان را كوتاه كنيد؛ براي اينكه خسته نشويد. حقيقتش اين است كه بنده مصلحت ميدانم خودم را خسته نكنم، تا بعد بتوانم كارهاي ديگر را انجام دهم. اما وقتي انسان در جمعي مثل جمع شما مينشيند، اتّساعِ زبان پيدا ميكند و احساس خستگي نميكند.
اميدواريم خداوند همهي شما را موفّق بدارد. خداوند روح امام را با انبيا و اوليا، محشور فرمايد. خداوند اين راه روشن را كه در پيش پاي ملت ايران گذاشته شده است، به توفيق خود، راه هميشگي اين ملت قرار دهد. خداوند ما را در خدمت انقلاب، در خدمت اسلام و در خدمت ارزشهاي اسلامي زنده بدارد و در همين راه ما را بميراند.
پروردگارا! مرگ ما را به شهادت در راه خودت قرار بده. درجات شهيدان ما را روزبهروز عاليتر فرما. جانبازان ما را از قِبَل خود، اجر وافر عنايت فرما؛ به آنها سلامتي كامل عنايت فرما.
پروردگارا! كساني كه در اين راه زحمتي كشيدند، مدّتها در اسارت بودند، آزاد شدند يا هنوز آزاد نشدهاند، يا مفقود الجسد هستند، مفقودالاثر هستند، از آنها كسي خبر ندارد؛ اجر همهي آنها را در اعلا دواوين خود بنويس. به خانوادههاي آنها اجر بده و صبر عنايت كن. مفقودان و اسرا را زودتر رها و آزاد فرما. امور مسلمانان را اصلاح فرما. حاجات مسلمانان را برآورده فرما. كشورهاي اسلامي را از چنگال اجانب و از چنگال امريكا نجات بده. رؤساي كشورهاي اسلامي را از خواب غفلت بيدار كن و از منجلاب شهوات بيرون بكش.
پروردگارا! به محمّد و آل محمّد، امريكا و بقيهي ايادي و اقطاب استكبار را آن چنان كه شايستهي اقتدار و عزّت خودِ توست، منكوب و مقهور فرما. لذّت قهر و غلبه بر آنها را به ملت ايران بچشان. همچنان كه شوروي را متلاشي كردي، بقيهي اقطاب استكبار را هم متلاشي فرما.
پروردگارا! كساني را كه در اين راه زندگي كردند و در اين راه به لقاي تو پيوستند، مشمول رحمت و بركات خودت قرار بده. كارها و تلاشهايي را كه ميشود، به لطف و كرمت قبول فرما.
والسّلام عليكم و رحمةاللَّه و بركاته
دانلود فایل صوتی : 5.8 مگابایت
منبع :
1- خبرگزاري فارس
2- سایت مبین مدیا
سید حسن خمینی و فتنه 88
ادامه یک موضع گیری منفعلانه:سید حسن خمینی و پازل بندی و سناریوی دشمنان انقلاب
همراهی سید حسن خمینی با جریان فتنه/سکوت سید حسن خمینی در مقابل هتاکی به ساحت امام راحل/همه محکوم کردند الا سید حسن خمینی!!! / و ...
مواضع سید محسن طاهری دبیر جبهه پایداری استان گلستان در بیانیه جعلی منتسب به انصار حزب ا... گلستان
روایتی از گناه نابخشودنی سال 88/ روزنگار 24 آذر 88/ اعتراض دانشجویان به موسسه حفظ و نشر آثار امام(ره)
البته خوب بود فرزند یادگار امام راحل (ره) ابتدا نسبت به اصالت بیانیه اطلاع حاصل میکرد و بعد به سؤالات آن خبرنگار جواب میداد