7 آبان 1394 جهاد و مقاومت ،

عبرت های عاشورا از زبان امام خامنه ای+دانلود بیانات تصویری و صوتی و pDF

عبرت های عاشورا از زبان امام خامنه ای+دانلود بیانات تصویری و صوتی و pDF

 به گزارش عدالت خواهان گلستان"هیچ وقت نباید امت اسلامى و جامعه‌ى اسلامى ماجراى عاشورا را به عنوان یک درس، به عنوان یک عبرت، به عنوان یک پرچم هدایت از نظر دور بدارد. قطعاً اسلام، زنده‌ى به عاشورا و به حسین‌بن‌على (علیه‌السّلام) است. همان طور که فرمود: «و انا من حسین»؛ بنا بر این معنا، یعنى دین من، ادامه‌ى راه من، به وسیله‌ى حسین (علیه‌السّلام) است. اگر حادثه‌ى عاشورا نبود، اگر این فداکارى عظیم در تاریخ اسلام پیش نمى‌آمد، این تجربه، این درس عملى، به امت اسلامى داده نمیشد و یقیناً اسلام دچار انحرافى میشد از قبیل آنچه که ادیان قبل از اسلام دچار آن شدند و چیزى از حقیقت اسلام، از نورانیت اسلام باقى نمیماند. عظمت عاشورا به این است. البته مصیبت در عاشورا سنگین است، خسارت بزرگ است، جان کسى مثل حسین‌بن‌على (علیه‌السّلام) به همه‌ى آسمان و زمین مى‌ارزد، جانهاى پاک و طیب و طاهر آن اصحاب، آن جوانان، آن اهل‌بیت، قابل مقایسه‌ى با جان هیچ کسْ دیگر نیست؛ اینها در این میدان به خاک و خون غلتیدند، فداکارى کردند، فدا شدند، حرم معزز پیغمبر و امیرالمؤمنین به اسارت افتادند؛ این حوادث خیلى سنگین است، خیلى تلخ است، خیلى سخت است، اما آنچه که بر تحمل این حوادث تلخ و سخت مترتب شد، آنچنان بزرگ است، آنچنان باعظمت و ماندگار است که تحمل این حوادث سخت را بر کسى مثل حسین‌بن‌على (علیه‌السّلام) و یاران او و خانواده‌ى او آسان میکند. این را بزرگان نقل کرده‌اند، مرحوم حاج میرزا جواد آقاى ملکى (رضوان الله علیه) در مراقبات - که حرف ایشان سند است، حجت است - تأکید میکنند که در روز عاشورا هرچه مصیبتها سنگین‌تر میشد، چهره‌ى حسین‌بن‌على (علیه‌السّلام) برافروخته‌تر، آثار شکفتگى در آن بزرگوار بیشتر آشکار میشد. این حقایق پرمغز، پر راز و رمز، اینها باید دائماً در مقابل چشم ما باشد.
بیانات در خطبه‌‌هاى نمازجمعه1377/02/18
در خطبه‌ى اوّل، بحثى درباره‌ى ماجراى عاشورا عرض مى‌کنم. اگرچه در این زمینه، بسیار سخن گفته شده است و ما هم عرایضى کرده‌ایم؛ اما هرچه اطراف و جوانب این حادثه‌ى عظیم و مؤثّر و جاودانه بررسى مى‌شود، ابعاد تازه‌تر و روشنگریهاى بیشترى از آن حادثه آشکار مى‌شود و نورى بر زندگى ما مى‌تاباند.

در مباحث مربوط به عاشورا، سه بحثِ عمده وجود دارد:

یکى بحث علل و انگیزه‌هاى قیام امام حسین علیه‌السّلام است، که چرا امام حسین قیام کرد؛ یعنى تحلیل دینى و علمى و سیاسى این قیام. در این زمینه، ما قبلاً تفصیلاً عرایضى عرض کرده‌ایم؛ فضلا و بزرگان هم بحثهاى خوبى کرده‌اند. امروز وارد آن بحث نمى‌شویم.

بحث دوم، بحث درسهاى عاشوراست که یک بحث زنده و جاودانه و همیشگى است و مخصوص زمان معیّنى نیست. درس عاشورا، درس فداکارى و دیندارى و شجاعت و مواسات و درس قیام للَّه و درس محبّت و عشق است. یکى از درسهاى عاشورا، همین انقلاب عظیم و کبیرى است که شما ملت ایران پشت سر حسین زمان و فرزند ابى‌عبداللَّه الحسین علیه‌السّلام انجام دادید. خود این، یکى از درسهاى عاشورا بود. در این زمینه هم من امروز هیچ بحثى نمى‌کنم.

بحث سوم، درباره‌ى عبرتهاى عاشوراست که چند سال قبل از این، ما این مسأله را مطرح کردیم که عاشورا غیر از درسها، عبرتهایى هم دارد. بحث عبرتهاى عاشورا مخصوص زمانى است که اسلام حاکمیت داشته باشد. حداقل این است که بگوییم عمده‌ى این بحث، مخصوص به این زمان است؛ یعنى زمان ما و کشور ما، که عبرت بگیریم.

ما قضیه را این‌گونه طرح کردیم که چطور شد جامعه‌ى اسلامى به محوریّت پیامبر عظیم‌الشّأن، آن عشق مردم به او، آن ایمان عمیق مردم به او، آن جامعه‌ى سرتاپا حماسه و شور دینى و آن احکامى که بعداً مقدارى درباره‌ى آن عرض خواهم کرد، همین جامعه‌ى ساخته و پرداخته، همان مردم، حتّى بعضى همان کسانى که دوره‌هاى نزدیک به پیامبر را دیده بودند، بعد از پنجاه سال کارشان به آن‌جا رسید که جمع شدند، فرزند همین پیامبر را با فجیعترین وضعى کشتند؟! انحراف، عقبگرد، برگشتن به پشت سر، از این بیشتر چه مى‌شود؟!

زینب کبرى سلام‌اللَّه‌علیها در بازار کوفه، آن خطبه‌ى عظیم را اساساً بر همین محور ایراد کرد: «یا اهل الکوفه، یا اهل الختل و الغدر، أتبکون؟!». مردم کوفه وقتى که سرِ مبارک امام حسین را بر روى نیزه مشاهده کردند و دختر على را اسیر دیدند و فاجعه را از نزدیک لمس کردند، بنا به ضجّه و گریه کردند. فرمود: «أتبکون؟!»؛ گریه مى‌کنید؟! «فلا رقات الدمعه ولاهدئت الرنه»؛ گریه‌تان تمامى نداشته باشد. بعد فرمود: «انّما مثلکم کمثل التى نقضت غزلها من بعد قوة انکاثا تتّخذون ایمانکم دخلاً بینکم». این، همان برگشت است؛ برگشت به قهقرا و عقبگرد. شما مثل زنى هستید که پشمها یا پنبه‌ها را با مغزل نخ مى‌کند؛ بعد از آن‌که این نخها آماده شد، دوباره شروع مى‌کند نخها را از نو باز کردن و پنبه نمودن! شما در حقیقت نخهاى رشته‌ى خود را پنبه کردید. این، همان برگشت است. این، عبرت است. هر جامعه‌ى اسلامى، در معرض همین خطر هست.

امام خمینىِ عزیز بزرگ ما، افتخار بزرگش این بود که یک امّت بتواند عامل به سخن آن پیامبر باشد. شخصیت انسانهاى غیر پیامبر و غیر معصوم، مگر با آن شخصیت عظیم قابل مقایسه است؟ او، آن جامعه را به وجود آورد و آن سرانجام دنبالش آمد. آیا هر جامعه‌ى اسلامى، همین عاقبت را دارد؟ اگر عبرت بگیرند، نه؛ اگر عبرت نگیرند، بله. عبرتهاى عاشورا این‌جاست.

ما مردم این زمان، بحمداللَّه به فضل پروردگار، این توفیق را پیدا کرده‌ایم که آن راه را مجدّداً برویم و اسم اسلام را در دنیا زنده کنیم و پرچم اسلام و قرآن را برافراشته نماییم. در دنیا این افتخار نصیب شما ملت شد. این ملت تا امروز هم که تقریباً بیست سال از انقلابش گذشته است، قرص و محکم در این راه ایستاده و رفته است. اما اگر دقّت نکنید، اگر مواظب نباشیم، اگر خودمان را آن‌چنان که باید و شاید، در این راه نگه نداریم، ممکن است آن سرنوشت پیش بیاید. عبرت عاشورا، این‌جاست.

اوّلاً حادثه را باید فهمید که چقدر بزرگ است، تا دنبال عللش بگردیم. کسى نگوید که حادثه‌ى عاشورا، بالاخره کشتارى بود و چند نفر را کشتند. همان‌طور که همه‌ى ما در زیارت عاشورا مى‌خوانیم: «لقد عظمت الرّزیّه و جلّت و عظمت المصیبة»، مصیبت، خیلى بزرگ است. رزیّه، یعنى حادثه‌ى بسیار بزرگ. این حادثه، خیلى عظیم است. فاجعه، خیلى تکان دهنده و بى‌نظیر است.

براى این‌که قدرى معلوم شود که این حادثه چقدر عظیم است، من سه دوره‌ى کوتاه را از دوره‌هاى زندگى حضرت ابى‌عبداللَّه‌الحسین علیه‌السّلام اجمالاً مطرح مى‌کنم. شما ببینید این شخصیتى که انسان در این سه دوره مى‌شناسد، آیا مى‌توان حدس زد که کارش به آن‌جا برسد که در روز عاشورا یک عده از امّت جدّش او را محاصره کنند و با این وضعیت فجیع، او و همه‌ى یاران و اصحاب و اهل بیتش را قتل‌عام کنند و زنانشان را اسیر بگیرند؟

این سه دوره، یکى دوران حیات پیامبر اکرم است. دوم، دوران جوانى آن حضرت، یعنى دوران بیست‌وپنجساله‌ى تا حکومت امیرالمؤمنین است. سوم، دوران فترت بیست ساله‌ى بعد از شهادت امیرالمؤمنین تا حادثه‌ى کربلاست.

در دوران حیات پیامبر اکرم، امام حسین عبارت است از کودک نور دیده‌ى سوگلى پیامبر. پیامبر اکرم دخترى به نام فاطمه دارد که همه‌ى مردم مسلمان در آن روز مى‌دانند که پیامبر فرمود: «انّ اللَّه لیغضب لغضب فاطمة»؛ اگر کسى فاطمه را خشمگین کند، خدا را خشمگین کرده است. «و یرضى لرضاها» اگر کسى او را خشنود کند، خدا را خشنود کرده است. ببینید، این دختر چقدر عظیم‌المنزله است که پیامبر اکرم در مقابل مردم و در ملأ عام، راجع به او این‌گونه حرف مى‌زند. این مسأله‌اى عادّى نیست.

پیامبر اکرم این دختر را در جامعه‌ى اسلامى به کسى داده است که از لحاظ افتخارات، در درجه‌ى اعلاست؛ یعنى على‌بن‌ابى‌طالب علیه‌السّلام. او، جوان، شجاع، شریف، از همه مؤمنتر، از همه باسابقه‌تر، از همه شجاعتر و در همه‌ى میدانها حاضر است. کسى است که اسلام به شمشیر او مى‌گردد؛ هر جایى که همه در مى‌مانند، این جوان جلو مى‌آید، گره‌ها را باز مى‌کند و بن‌بستها را مى‌شکند. این داماد محبوب عزیزى که محبوبیت او نه به خاطر خویشاوندى، بلکه به خاطر عظمت شخصیت اوست، همسر نودیده‌ى پیامبر است. کودکى از اینها متولّد شده است و او حسین‌بن‌على است.

البته همه‌ى این حرفها درباره‌ى امام حسن علیه‌السّلام هم هست؛ اما من حالا بحثم راجع به امام حسین علیه‌السّلام است؛ عزیزترین عزیزان پیامبر؛ کسى که رئیس دنیاى اسلام، حاکم جامعه‌ى اسلامى و محبوب دل همه‌ى مردم، او را در آغوش مى‌گیرد و به مسجد مى‌برد. همه مى‌دانند که این کودک، محبوب دلِ این محبوبِ همه است. او روى منبر مشغول خطبه خواندن است که این کودک، پایش به مانعى مى‌گیرد و به زمین مى‌افتد. پیامبر از منبر پایین مى‌آید، او را در بغل مى‌گیرد و آرامش مى‌کند. ببینید؛ مسأله این است.

پیامبر درباره‌ى امام حسن و امام حسینِ شش، هفت ساله فرمود: «سیّدى شباب اهل الجنّه»؛(64) اینها سرور جوانان بهشتند. اینها که هنوز کودکند، جوان نیستند؛ اما پیامبر مى‌فرماید سرور جوانان اهل بهشتند. یعنى در دوران شش، هفت سالگى هم در حدّ یک جوان است؛ مى‌فهمد، درک مى‌کند، عمل مى‌کند، اقدام مى‌کند، ادب مى‌ورزد و شرافت در همه‌ى وجودش موج مى‌زند. اگر آن روز کسى مى‌گفت که این کودک به دست امّت همین پیامبر، بدون هیچ‌گونه جرم و تخلّفى به قتل خواهد رسید، براى مردم غیرقابل باور بود؛ همچنان که پیامبر فرمود و گریه کرد و همه تعجّب کردند که یعنى چه؛ مگر مى‌شود؟!

دوره‌ى دوم، دوره‌ى بیست‌وپنجساله‌ى بعد از وفات پیامبر تا حکومت امیرالمؤمنین است. حسینِ جوان، بالنده، عالم و شجاع است. در جنگها شرکت مى‌جوید، در کارهاى بزرگ دخالت مى‌کند، همه او را به عظمت مى‌شناسند؛ نام بخشندگان که مى‌آید، همه‌ى چشمها به سوى او برمى‌گردد. در هر فضیلتى، در میان مسلمانان مدینه و مکه، هر جایى که موج اسلام رفته است، مثل خورشیدى مى‌درخشد. همه براى او احترام قائلند. خلفاى زمان، براى او و برادرش احترام قائلند و در مقابل او، تعظیم و تجلیل و تبجیل و تجلیل مى‌کنند و نامش را به عظمت مى‌آورند. جوان نمونه‌ى دوران، و محترم پیش همه. اگر آن روز کسى مى‌گفت که همین جوان، به دست همین مردم کشته خواهد شد، هیچ کس باور نمى‌کرد.

دوره‌ى سوم، دوره‌ى بعد از شهادت امیرالمؤمنین است؛ یعنى دوره‌ى غربت اهل بیت. امام حسن و امام حسین علیهماالسّلام باز در مدینه‌اند. امام حسین، بیست سال بعد از این مدت، به صورت امام معنوى همه‌ى مسلمان، مفتى بزرگ همه‌ى مسلمانان، مورد احترام همه‌ى مسلمانان، محل ورود و تحصیل علم همه، محل تمسّک و توسّل همه‌ى کسانى که مى‌خواهند به اهل بیت اظهار ارادتى بکنند، در مدینه زندگى کرده است. شخصیت محبوب، بزرگ، شریف، نجیب، اصیل و عالم. او به معاویه نامه مى‌نویسد؛ نامه‌اى که اگر هر کسى به هر حاکمى بنویسد، جزایش کشته شدن است. معاویه باعظمتِ تمام این نامه را مى‌گیرد، مى‌خواند، تحمّل مى‌کند و چیزى نمى‌گوید. اگر در همان اوقات هم کسى مى‌گفت که در آینده‌ى نزدیکى، این مرد محترم شریفِ عزیزِ نجیب - که مجسّم‌کننده‌ى اسلام و قرآن در نظر هر بیننده است - ممکن است به دست همین امّت قرآن و اسلام کشته شود - آن هم با آن وضع - هیچ‌کس تصوّر هم نمى‌کرد؛ اما همین حادثه‌ى باورنکردنى، همین حادثه‌ى عجیب و حیرت‌انگیز، اتّفاق افتاد. چه کسانى کردند؟ همانهایى که به خدمتش مى‌آمدند و سلام و عرض اخلاص هم مى‌کردند. این یعنى چه؟ معنایش این است که جامعه‌ى اسلامى در طول این پنجاه سال، از معنویت و حقیقت اسلام تهى شده است. ظاهرش اسلامى است؛ اما باطنش پوک شده است. خطر این‌جاست. نمازها برقرار است، نماز جماعت برقرار است، مردم هم اسمشان مسلمان است و عدّه‌اى هم طرفدار اهل‌بیتند!

اهل‌بیت محترمند؛ آن روز هم در نهایت احترام بودند؛ اما درعین‌حال وقتى جامعه تهى و پوک شد، این اتّفاق مى‌افتد. حالا عبرت کجاست؟ عبرت این‌جاست که چه کار کنیم جامعه آن‌گونه نشود. ما باید بفهمیم که آن‌جا چه شد که جامعه به این‌جا رسید. این، آن بحث مشروح و مفصّلى است که من مختصرش را مى‌خواهم عرض کنم.

اوّل به عنوان مقدّمه عرض کنم: پیامبر اکرم نظامى را به وجود آورد که خطوط اصلى آن چند چیز بود. من درمیان این خطوط اصلى، چهار چیز را عمده یافتم: اوّل، معرفت شفّاف و بى‌ابهام؛ معرفت نسبت به دین، معرفت نسبت به احکام، معرفت نسبت به جامعه، معرفت نسبت به تکلیف، معرفت نسبت به خدا، معرفت نسبت به پیامبر، معرفت نسبت به طبیعت. همین معرفت بود که به علم و علم اندوزى منتهى شد و جامعه‌ى اسلامى را در قرن چهارم هجرى به اوج تمدّن علمى رساند. پیامبر نمى‌گذاشت ابهام باشد. در این زمینه، آیات عجیبى از قرآن هست که مجال نیست الان عرض کنم. در هر جایى که ابهامى به وجود مى‌آمد، یک آیه نازل مى‌شد تا ابهام را برطرف کند.

خطّ اصلى دوم، عدالت مطلق و بى‌اغماض بود. عدالت در قضاوت، عدالت در برخورداریهاى عمومى و نه خصوصى - امکاناتى که متعلّق به همه‌ى مردم است و باید بین آنها با عدالت تقسیم شود - عدالت در اجراى حدود الهى، عدالت در مناصب و مسوؤلیت‌دهى و مسؤولیت پذیرى. البته عدالت، غیر از مساوات است؛ اشتباه نشود. گاهى مساوات، ظلم است. عدالت، یعنى هر چیزى را به جاى خود گذاشتن و به هر کسى حقّ او را دادن. آن عدل مطلق و بى‌اغماض بود. در زمان پیامبر، هیچ کس در جامعه‌ى اسلامى از چارچوب عدالت خارج نبود.

سوم، عبودیّت کامل و بى‌شریک در مقابل پروردگار؛ یعنى عبودیّت خدا در کار و عمل فردى، عبودیّت در نماز که باید قصد قربت داشته باشد، تا عبودیّت در ساخت جامعه، در نظام حکومت، نظام زندگى مردم و مناسبات اجتماعى میان مردم بر مبناى عبودیّت خدا که این هم تفصیل و شرح فراوانى دارد.

چهارم، عشق و عاطفه‌ى جوشان. این هم از خصوصیّات اصلى جامعه‌ى اسلامى است؛ عشق به خدا، عشق خدا به مردم؛ «یحبّهم و یحبّونه»، «ان اللَّه یحبّ التّوابین و یحبّ المتطهّرین»، «قل ان کنتم تحبّون اللَّه فاتّبعونى یحببکم اللَّه». محبت، عشق، محبت به همسر، محبّت به فرزند، که مستحبّ است فرزند را ببوسى؛ مستحّب است که به فرزند محبّت کنى؛ مستحبّ است که به همسرت عشق بورزى و محبّت کنى؛ مستحبّ است که به برادران مسلمان محبّت کنى و محبّت داشته باشى؛ محبّت به پیامبر، محبّت به اهل بیت؛ «الاّ المودّة فى القربى».

پیامبر این خطوط را ترسیم کرد و جامعه را بر اساس این خطوط بنا نمود. پیامبر حکومت را ده سال همین‌طور کشاند. البته پیداست که تربیت انسانها کار تدریجى است؛ کار دفعى نیست. پیامبر در تمام این ده سال تلاش مى‌کرد که این پایه‌ها استوار و محکم شود و ریشه بدواند؛ اما این ده سال، براى این‌که بتواند مردمى را که درست برضدّ این خصوصیّات بار آمدند، متحوّل کند، زمان خیلى کمى است. جامعه‌ى جاهلى، در همه چیزش عکس این چهار مورد بود؛ مردم معرفتى نداشتند، در حیرت و جهالت زندگى مى‌کردند، عبودیّت هم نداشتند؛ طاغوت بود، طغیان بود، عدالتى هم وجود نداشت؛ همه‌اش ظلم بود، همه‌اش تبعیض بود - که امیرالمؤمنین در نهج‌البلاغه در تصویر ظلم و تبعیض دوران جاهلیت، بیانات عجیب و شیوایى دارد، که واقعاً یک تابلوِ هنرى است؛ «فى فتن داستهم باخفافها و وطئتهم باظلافها» - محبّت هم نبود، دختران خود را زیر خاک مى‌کردند، کسى را از فلان قبیله بدون جرم مى‌کشتند - «تو از قبیله‌ى ما یکى را کشتى، ما هم باید از قبیله‌ى شما یکى را بکشیم!» - حالا قاتل باشد، یا نباشد؛ بى‌گناه باشد، یا بى‌خبر باشد؛ جفاى مطلق، بى‌رحمى مطلق، بى‌محبّتى و بى‌عاطفگى مطلق.

مردمى را که در آن جوّ بار آمدند، مى‌شود در طول ده سال تربیت کرد، آنها را انسان کرد، آنها را مسلمان کرد؛ اما نمى‌شود این را در اعماق جان آنها نفوذ داد؛ بخصوص آن‌چنان نفوذ داد که بتوانند به نوبه‌ى خود در دیگران هم همین تأثیر را بگذارند.

مردم پى‌درپى مسلمان مى‌شدند. مردمى بودند که پیامبر را ندیده بودند. مردمى بودند که آن ده سال را درک نکرده بودند. این مسأله‌ى «وصایت»ى که شیعه به آن معتقد است، در این‌جا شکل مى‌گیرد. وصایت، جانشینى و نصب الهى، سرمنشأش این‌جاست؛ براى تداوم آن تربیت است، والّا معلوم است که این وصایت، از قبیل وصایتهایى که در دنیا معمول است، نیست، که هر کسى مى‌میرد، براى پسر خودش وصیت مى‌کند. قضیه این است که بعد از پیامبر، برنامه‌هاى او باید ادامه پیدا کند.

حالا نمى‌خواهیم وارد بحثهاى کلامى شویم. من مى‌خواهم تاریخ را بگویم و کمى تاریخ را تحلیل کنم، و بیشترش را شما تحلیل کنید. این بحث هم متعلّق به همه است؛ صرفاً مخصوص شیعه نیست. این بحث، متعلّق به شیعه و سنّى و همه‌ى فِرَق اسلامى است. همه باید به این بحث توجّه کنند؛ چون این بحث براى همه مهم است.

و اما ماجراهاى بعد از رحلت پیامبر. چه شد که در این پنجاه سال، جامعه‌ى اسلامى از آن حالت به این حالت برگشت؟ این اصل قضیه است، که متن تاریخ را هم بایستى در این‌جا نگاه کرد. البته بنایى که پیامبر گذاشته بود، بنایى نبود که به زودى خراب شود؛ لذا در اوایلِ بعد از رحلت پیامبر که شما نگاه مى‌کنید، همه چیز - غیر از همان مسأله‌ى وصایت - سرجاى خودش است: عدالتِ خوبى هست، ذکْرِ خوبى هست، عبودیّت خوبى هست. اگر کسى به ترکیب کلى جامعه‌ى اسلامى در آن سالهاى اوّل نگاه کند، مى‌بیند که على‌الظّاهر چیزى به قهقرا نرفته است. البته گاهى چیزهایى پیش مى‌آمد؛ اما ظواهر، همان پایه‌گذارى و شالوده‌ریزى پیامبر را نشان مى‌دهد. ولى این وضع باقى نمى‌ماند. هر چه بگذرد، جامعه‌ى اسلامى بتدریج به طرف ضعف و تهى‌شدن پیش مى‌رود.

نکته‌اى در سوره مبارکه‌ى حمد هست که من مکرّر در جلسات مختلف آن را عرض کرده‌ام. وقتى که انسان به پروردگار عالم عرض مى‌کند «اهدنا الصّراط المستقیم»- ما را به راه راست و صراط مستقیم هدایت کن - بعد این صراط مستقیم را معنا مى‌کند: «صراط الّذین انعمت علیهم»؛ راه کسانى که به آنها نعمت دادى. خدا به خیلیها نعمت داده است؛ به بنى اسرائیل هم نعمت داده است: «یا بنى‌اسرائیل اذکروا نعمتى الّتى انعمت علیکم». نعمت الهى که مخصوص انبیا و صلحا و شهدا نیست: «فاولئک مع الّذین انعم‌اللَّه علیهم من النّبیّین و الصّدّیقین و الشّهداء و الصّالحین». آنها هم نعمت داده شده‌اند؛ اما بنى‌اسرائیل هم نعمت داده شده‌اند.

کسانى که نعمت داده شده‌اند، دوگونه‌اند:

یک عدّه کسانى که وقتى نعمت الهى را دریافت کردند، نمى‌گذارند که خداى متعال بر آنها غضب کند و نمى‌گذارند گمراه شوند. اینها همانهایى هستند که شما مى‌گویید خدایا راه اینها را به ما هدایت کن. «غیرالمغضوب علیهم»، با تعبیر علمى و ادبیش، براى «الّذین انعمت علیهم» صفت است؛ که صفت «الّذین»، این است که «غیرالمغضوب علیهم و لاالضّالّین»؛ آن کسانى که مورد نعمت قرار گرفتند، اما دیگر مورد غضب قرار نگرفتند؛ «و لاالضّالّین»، گمراه هم نشدند.

یک دسته هم کسانى هستند که خدا به آنها نعمت داد، اما نعمت خدا را تبدیل کردند و خراب نمودند. لذا مورد غضب قرار گرفتند؛ یا دنبال آنها راه افتادند، گمراه شدند. البته در روایات ما دارد که «المغضوب علیهم»، مراد یهودند، که این، بیان مصداق است؛ چون یهود تا زمان حضرت عیسى، با حضرت موسى و جانشینانش، عالماً و عامداً مبارزه کردند. «ضالّین»، نصارى هستند؛ چون نصارى گمراه شدند. وضع مسیحیّت این‌گونه بود که از اوّل گمراه شدند - یا لااقل اکثریتشان این‌طور بودند - اما مردم مسلمان نعمت پیدا کردند. این نعمت، به سمت «المغضوب علیهم» و «الضالّین» مى‌رفت؛ لذا وقتى که امام حسین علیه‌السّلام به شهادت رسید، در روایتى از امام صادق علیه‌السّلام نقل شده است که فرمود: «فلما ان قتل الحسین صلوات‌اللَّه‌علیه اشتدّ غضب اللَّه تعالى على اهل الارض»؛ وقتى که حسین علیه‌السّلام کشته شد، غضب خدا درباره‌ى مردم شدید شد. معصوم است دیگر. بنابراین، جامعه‌ى مورد نعمت الهى، به سمت غضب سیر مى‌کند؛ این سیر را باید دید. خیلى مهمّ است، خیلى سخت است، خیلى دقّت نظر لازم دارد.

من حالا فقط چند مثال بیاورم. خواص و عوام، هر کدام وضعى پیدا کردند. حالا خواصى که گمراه شدند، شاید «مغضوب علیهم» باشند؛ عوام شاید «ضالّین» باشند. البته در کتابهاى تاریخ، پُر از مثال است. من از این‌جا به بعد، از تاریخ «ابن‌اثیر» نقل مى‌کنم؛ هیچ از مدارک شیعه نقل نمى‌کنم؛ حتى از مدارک مورّخان اهل سنّتى که روایتشان در نظر خود اهل سنّت، مورد تردید است - مثل ابن‌قتیبه - هم نقل نمى‌کنم. «ابن‌قتیبه‌ى دینورى» در کتاب «الامامة و السیّاسة»، چیزهاى عجیبى نقل مى‌کند که من همه‌ى آنها را کنار مى‌گذارم.

وقتى آدم به کتاب «کامل التواریخ» ابن‌اثیر مى‌نگرد، حس مى‌کند که کتاب او داراى عصبیّت اموى و عثمانى است. البته احتمال مى‌دهم که به جهتى ملاحظه مى‌کرده است. در قضایاى «یوم الدّار» که جناب «عثمان» را مردم مصر و کوفه و بصره و مدینه و غیره کشتند، بعد از نقل روایات مختلف، مى‌گوید علّت این حادثه چیزهایى بود که من آنها را ذکر نمى‌کنم: «لعلل»؛ علّتهایى دارد که نمى‌خواهم بگویم. وقتى قضیه‌ى جناب «ابى‌ذر» را نقل مى‌کند و مى‌گوید معاویه جناب ابى‌ذر را سوار آن شتر بدون جهاز کرد و آن‌طور او را تا مدینه فرستاد و بعد هم به «ربذه» تبعید شد، مى‌نویسد چیزهایى اتّفاق افتاده است که من نمى‌توانم بنویسم. حالا یا این است که او واقعاً - به قول امروز ما - خودسانسورى داشته و یا این‌که تعصّب داشته است. بالاخره او نه شیعه است و نه هواى تشیّع دارد؛ فردى است که احتمالاً هواى اموى و عثمانى هم دارد. همه‌ى آنچه که من از حالا به بعد نقل مى‌کنم، از ابن‌اثیر است.

چند مثال از خواص: خواص در این پنجاه سال چگونه شدند که کار به این‌جا رسید؟ من دقّت که مى‌کنم، مى‌بینم همه‌ى آن چهار چیز تکان خورد: هم عبودیّت، هم معرفت، هم عدالت، هم محبّت. این چند مثال را عرض مى‌کنم که عین تاریخ است.

«سعیدبن‌عاص» یکى از بنى‌امیّه و قوم و خویش عثمان بود. بعد از «ولیدبن‌عقبةبن‌ابى‌معیط» - همان کسى که شما فیلمش را در سریال امام على دیدید؛ همان ماجراى کشتن جادوگر در حضور او - «سعیدبن‌عاص» روى کار آمد، تا کارهاى او را اصلاح کند. در مجلس او، فردى گفت که «ما اجود طلحة؟»؛ «طلحةبن‌عبداللَّه»، چقدر جواد و بخشنده است؟ لابد پولى به کسى داده بود، یا به کسانى محبّتى کرده بود که او دانسته بود. «فقال سعید ان من له مثل النشاستج لحقیق ان یکون جوادا». یک مزرعه‌ى خیلى بزرگ به نام «نشاستج» در نزدیکى کوفه بوده است - شاید همین نشاسته‌ى خودمان هم از همین کلمه باشد - در نزدیکى کوفه، سرزمینهاى آباد و حاصلخیزى وجود داشته است که این مزرعه‌ى بزرگ کوفه، ملک طلحه‌ى صحابى پیامبر در مدینه بوده است. سعیدبن‌عاص گفت: کسى که چنین ملکى دارد، باید هم بخشنده باشد! «واللَّه لو ان لى مثله» - اگر من مثل نشاستج را داشتم - «لاعاشکم اللَّه به عیشا رغداً»، گشایش مهمى در زندگى شما پدید مى‌آوردم؛ چیزى نیست که مى‌گویید او جواد است! حال شما این را با زهد زمان پیامبر و زهد اوایل بعد از رحلت پیامبر مقایسه کنید و ببینید که بزرگان و امرا و صحابه در آن چند سال، چگونه زندگى‌اى داشتند و به دنیا با چه چشمى نگاه مى‌کردند. حالا بعد از گذشت ده، پانزده سال، وضع به این‌جا رسیده است.

نمونه‌ى بعدى، جناب «ابوموسى اشعرى» حاکم بصره بود؛ همین ابوموساى معروف حکمیّت. مردم مى‌خواستند به جهاد بروند، او بالاى منبر رفت و مردم را به جهاد تحریض کرد. در فضیلت جهاد و فداکارى، سخنها گفت. خیلى از مردم اسب نداشتند که سوار شوند بروند؛ هر کسى باید سوار اسب خودش مى‌شد و مى‌رفت. براى این‌که پیاده‌ها هم بروند، مبالغى هم درباره‌ى فضیلت جهادِ پیاده گفت؛ که آقا جهادِ پیاده چقدر فضیلت دارد، چقدر چنین است، چنان است! آن‌قدر دهان و نفسش در این سخن گرم بود که یک عدّه از آنهایى که اسب هم داشتند، گفتند ما هم پیاده مى‌رویم؛ اسب چیست! «فحملوا الى فرسهم»؛ به اسبهایشان حمله کردند، آنها را راندند و گفتند بروید، شما اسبها ما را از ثواب زیادى محروم مى‌کنید؛ ما مى‌خواهیم پیاده برویم بجنگیم تا به این ثوابها برسیم! عدّه‌اى هم بودند که یک خرده اهل تأمّل بیشترى بودند؛ گفتند صبر کنیم، عجله نکنیم، ببینیم حاکمى که این‌طور درباره‌ى جهاد پیاده حرف زد، خودش چگونه بیرون مى‌آید؟ ببینیم آیا در عمل هم مثل قولش هست، یا نه؛ بعد تصمیم مى‌گیریم که پیاده برویم یا سواره. این عین عبارت ابن‌اثیر است. او مى‌گوید: وقتى که ابوموسى از قصرش خارج شد، «اخرج ثقله من قصره على اربعین بغلاً»؛ اشیاى قیمتى که با خود داشت، سوار بر چهل استر با خودش خارج کرد و به طرف میدان جهاد رفت! آن روز بانک نبود و حکومتها هم اعتبارى نداشت. یک وقت دیدید که در وسط میدان جنگ، از خلیفه خبر رسید که شما از حکومت بصره عزل شده‌اید. این همه اشیاى قیمتى را که دیگر نمى‌تواند بیاید و از داخل قصر بردارد؛ راهش نمى‌دهند. هر جا مى‌رود، مجبور است با خودش ببرد. چهل استر، اشیاى قیمتى او بود، که سوار کرد و با خودش از قصر بیرون آورد و به طرف میدان جهاد برد! «فلمّا خرج تتعله بعنانه»؛ آنهایى که پیاده شده بودند، آمدند و زمام اسب جناب ابوموسى را گرفتند. «و قالو احملنا على بعض هذا الفضول»؛ ما را هم سوار همین زیادیها کن! اینها چیست که با خودت به میدان جنگ مى‌برى؟ ما پیاده مى‌رویم؛ ما را هم سوار کن. «و ارغب فى المشى کما رغبتنا»؛ همان گونه که به ما گفتى پیاده راه بیفتید، خودت هم قدرى پیاده شو و پیاده راه برو. «فضرب القوم بسوطه»؛ تازیانه‌اش را کشید و به سر و صورت آنها زد و گفت بروید، بیخودى حرف مى‌زنید! «فترکوا دابة فمضى»، از اطرافش پراکنده و متفرّق شدند؛ اما البته تحمّل نکردند. به مدینه پیش جناب عثمان آمدند و شکایت کردند؛ او هم ابوموسى را عزل کرد. اما ابوموسى یکى از اصحاب پیامبر و یکى از خواص و یکى از بزرگان است؛ این وضع اوست!

مثال سوم: «سعدبن ابى‌وقّاص» حاکم کوفه شد. او از بیت‌المال قرض کرد. در آن وقت، بیت‌المال دست حاکم نبود. یک نفر را براى حکومت و اداره‌ى امور مردم مى‌گذاشتند، یک نفر را هم رئیس دارایى مى‌گذاشتند که او مستقیم به خودِ خلیفه جواب مى‌داد. در کوفه، حاکم «سعدبن ابى‌وقّاص» بود؛ رئیس بیت‌المال، «عبداللَّه‌بن مسعود» که از صحابه‌ى خیلى بزرگ و عالى مقام محسوب مى‌شد. او از بیت‌المال مقدارى قرض کرد - حالا چند هزار دینار، نمى‌دانم - بعد هم ادا نکرد و نداد. «عبداللَّه‌بن‌مسعود» آمد مطالبه کرد؛ گفت پول بیت‌المال را بده. «سعدبن ابى‌وقّاص» گفت ندارم. بینشان حرف شد؛ بنا کردند با هم جار و جنجال کردن. جناب «هاشم‌بن‌عتبةبن‌ابى‌وقّاص» - که از اصحاب امیرالمؤمنین علیه‌السّلام و مرد خیلى بزرگوارى بود - جلو آمد و گفت بد است، شما هر دو از اصحاب پیامبرید، مردم به شما نگاه مى‌کنند. جنجال نکنید؛ بروید قضیه را به گونه‌اى حل کنید. «عبداللَّه مسعود» که دید نشد، بیرون آمد. او به‌هرحال مرد امینى است. رفت عدّه‌اى از مردم را دید و گفت بروید این اموال را از داخل خانه‌اش بیرون بکشید - معلوم مى‌شود که اموال بوده است - به «سعد» خبر دادند؛ او هم یک عدّه دیگر را فرستاد و گفت بروید و نگذارید. به‌خاطر این‌که «سعدبن‌ابى‌وقّاص»، قرض خودش به بیت‌المال را نمى‌داد، جنجال بزرگى به وجود آمد. حالا «سعدبن ابى‌وقّاص» از اصحاب شوراست؛ در شوراى شش نفره، یکى از آنهاست؛ بعد از چند سال، کارش به این‌جا رسید. ابن‌اثیر مى‌گوید: «فکان اول مانزغ به بین اهل الکوفه»؛ این اوّل حادثه‌اى بود که در آن، بین مردم کوفه اختلاف شد؛ به‌خاطر این‌که یکى از خواص، در دنیاطلبى این‌طور پیش رفته است و از خود بى‌اختیارى نشان مى‌دهد!

ماجراى دیگر: مسلمانان رفتند، افریقیه - یعنى همین منطقه‌ى تونس و مغرب - را فتح کردند و غنایم را بین مردم و نظامیان تقسیم نمودند. خمس غنایم را باید به مدینه بفرستند. در تاریخ ابن‌اثیر دارد که خمس زیادى بوده است. البته در این‌جایى که این را نقل مى‌کند، آن نیست؛ اما در جاى دیگرى که داستان همین فتح را مى‌گوید، خمس مفصلى بوده که به مدینه فرستاده‌اند. خمس که به مدینه رسید، «مروان بن حکم» آمد و گفت همه‌اش را به پانصدهزار درهم مى‌خرم؛ به او فروختند! پانصدهزار درهم، پول کمى نبود؛ ولى آن اموال، خیلى بیش از اینها ارزش داشت. یکى از مواردى که بعدها به خلیفه ایراد مى‌گرفتند، همین حادثه بود. البته خلیفه عذر مى‌آورد و مى‌گفت این رَحِم من است؛ من «صله‌ى رَحِم» مى‌کنم و چون وضع زندگیش هم خوب نیست، مى‌خواهم به او کمک کنم! بنابراین، خواص در مادیّات غرق شدند.

ماجراى بعدى: «استعمل الولید بن عقبةبن‌ابى‌معیط على الکوفه»؛ «ولیدبن‌پ-عقبة» را - همان ولیدى که باز شما او مى‌شناسیدش که حاکم کوفه بود - بعد از «سعدبن ابى وقّاص» به حکومت کوفه گذاشت. او هم از بنى‌امیّه و از خویشاوندان خلیفه بود. وقتى که وارد شد، همه تعجّب کردند؛ یعنى چه؟ آخر این آدم، آدمى است که حکومت به او بدهند؟! چون ولید، هم به حماقت معروف بود، هم به فساد! این ولید، همان کسى است که آیه‌ى شریفه‌ى «ان جاءکم فاسق بنبأ فتبیّنوا» درباره‌ى اوست. قرآن اسم او را «فاسق» گذاشته است؛ چون خبرى آورد و عدّه‌اى در خطر افتادند و بعد آیه آمد که «ان جاءکم فاسق بنبأ فتبیّنوا»؛ اگر فاسقى خبرى آورد، بروید به تحقیق بپردازید؛ به حرفش گوش نکنید. آن فاسق، همین «ولید» بود. این، متعلّق به زمان پیامبر است. معیارها و ارزشها و جابه‌جایى آدمها را ببینید! این آدمى که در زمان پیامبر، در قرآن به نام «فاسق» آمده بود و همان قرآن را هم مردم هر روز مى‌خواندند، در کوفه حاکم شده است! هم «سعدبن ابى وقّاص» و هم «عبداللَّه بن مسعود». هر دو تعجّب کردند! «عبداللَّه‌بن مسعود» وقتى چشمش به او افتاد، گفت من نمى‌دانم تو بعد از این‌که ما از مدینه آمدیم، آدم صالحى شدى یا نه! عبارتش این است: «ما ادرى اصلحت بعدنا ام فسد النّاس»؛ تو صالح نشدى، مردم فاسد شدند که مثل تویى را به عنوان امیر به شهرى فرستادند! «سعدبن‌ابى‌وقّاص» هم تعجّب کرد؛ منتها از بُعد دیگرى. گفت: «اکست بعدنا ام حمقنا بعدک»؛ تو که آدم احمقى بودى، حالا آدم باهوشى شده‌اى، یا ما این‌قدر احمق شده‌ایم که تو بر ما ترجیح پیدا کرده‌اى؟! ولید در جوابش برگشت گفت: «لاتجز عنّ ابااسحق»؛ ناراحت نشو «سعدبن ابى وقّاص»، «کل ذلک لم یکن»؛ نه ما زیرک شده‌ایم، نه تو احمق شده‌اى؛ «و انّما هوالملک»؛ مسأله، مسأله‌ى پادشاهى است! - تبدیل حکومت الهى، خلافت و ولایت به پادشاهى، خودش داستان عجیبى است - «یتغدّاه قوم و یتعشاه اخرون»؛ یکى امروز متعلّق به اوست، یکى فردا متعلّق به اوست؛ دست به دست مى‌گردد. «سعدبن‌ابى‌وقّاص»، بالاخره صحابى پیامبر بود. این حرف براى او خیلى گوشخراش بود که مسأله، پادشاهى است. «فقال سعد: اراکم جعلتموها ملکاً»؛ گفت: مى‌بینیم که شما قضیه‌ى خلافت را به پادشاهى تبدیل کرده‌اید!

یک وقت جناب عمر، به جناب سلمان گفت: «أملک انا ام خلیفه؟»؛ به نظر تو، من پادشاهم یا خلیفه؟ سلمان، شخص بزرگ و بسیار معتبرى بود؛ از صحابه‌ى عالى‌مقام بود؛ نظر و قضاوت او خیلى مهم بود. لذا عمر در زمان خلافت، به او این حرف را گفت. «قال له سلمان»، سلمان در جواب گفت: «ان انت جبیت من ارض المسلمین درهماً او اقلّ او اکثر»؛ اگر تو از اموال مردم یک درهم، یا کمتر از یک درهم، یا بیشتر از یک درهم بردارى، «و وضعته فى غیر حقّه»؛ نه این‌که براى خودت بردارى؛ در جایى که حقّ آن نیست، آن را بگذارى، «فانت ملک لا خلیفة»، در آن صورت تو پادشاه خواهى بود و دیگر خلیفه نیستى. او معیار را بیان کرد. در روایت «ابن اثیر» دارد که «فبکا عمر»؛ عمر گریه کرد. موعظه‌ى عجیبى است. مسأله، مسأله‌ى خلافت است. ولایت، یعنى حکومتى که همراه با محبّت، همراه با پیوستگى با مردم است، همراه با عاطفه‌ى نسبت به آحاد مردم است، فقط فرمانروایى و حکمرانى نیست؛ اما پادشاهى معنایش این نیست و به مردم کارى ندارد. پادشاه، یعنى حاکم و فرمانروا؛ هر کار خودش بخواهد، مى‌کند.

اینها مال خواص بود. خواص در مدّت این چند سال، کارشان به این‌جا رسید. البته این مربوط به زمان «خلفاى راشدین» است که مواظب بودند، مقیّد بودند، اهمیت مى‌دادند، پیامبر را سالهاى متمادى درک کرده بودند، فریاد پیامبر هنوز در مدینه طنین‌انداز بود و کسى مثل على‌بن‌ابى‌طالب در آن جامعه حاضر بود. بعد که قضیه به شام منتقل شد، مسأله از این حرفها بسیار گذشت. این نمونه‌هاى کوچکى از خواص است. البته اگر کسى در همین تاریخ «ابن اثیر»، یا در بقیه‌ى تواریخِ معتبر در نزد همه‌ى برادران مسلمان ما جستجو کند، نه صدها نمونه که هزاران نمونه از این قبیل هست.

طبیعى است که وقتى عدالت نباشد، وقتى عبودیّت خدا نباشد، جامعه پوک مى‌شود؛ آن وقت ذهنها هم خراب مى‌شود. یعنى در آن جامعه‌اى که مسأله‌ى ثروت‌اندوزى و گرایش به مال دنیا و دل بستن به حُطام دنیا به این‌جاها مى‌رسد، در آن جامعه کسى هم که براى مردم معارف مى‌گوید «کعب الاحبار» است؛ یهودى تازه مسلمانى که پیامبر را هم ندیده است! او در زمان پیامبر مسلمان نشده است، زمان ابى‌بکر هم مسلمان نشده است؛ زمان عمر مسلمان شد، و زمان عثمان هم از دنیا رفت! بعضى «کعب الاخبار» تلفّظ مى‌کنند که غلط است؛ «کعب الاحبار» درست است. احبار، جمع حبر است. حبر، یعنى عالمِ یهود. این کعب، قطب علماى یهود بود، که آمد مسلمان شد؛ بعد بنا کرد راجع به مسائل اسلامى حرف زدن! او در مجلس جناب عثمان نشسته بود که جناب ابى‌ذر وارد شد؛ چیزى گفت که ابى‌ذر عصبانى شد و گفت که تو حالا دارى براى ما از اسلام و احکام اسلامى سخن مى‌گویى؟! ما این احکام را خودمان از پیامبر شنیده‌ایم.

وقتى معیارها از دست رفت، وقتى ارزشها ضعیف شد، وقتى ظواهر پوک شد، وقتى دنیاطلبى و مال‌دوستى بر انسانهایى حاکم شد که عمرى را با عظمت گذرانده و سالهایى را بى‌اعتنا به زخارف دنیا سپرى کرده بودند و توانسته بودند آن پرچم عظیم را بلند کنند، آن وقت در عالم فرهنگ و معارف هم چنین کسى سررشته‌دار امور معارف الهى و اسلامى مى‌شود؛ کسى که تازه مسلمان است و هرچه خودش بفهمد، مى‌گوید؛ نه آنچه که اسلام گفته است؛ آن وقت بعضى مى‌خواهند حرف او را بر حرف مسلمانان سابقه‌دار مقدّم کنند!

این مربوط به خواص است. آن وقت عوام هم که دنباله‌رو خواصند، وقتى خواص به سَمتى رفتند، دنبال آنها حرکت مى‌کنند. بزرگترین گناه انسانهاى ممتاز و برجسته، اگر انحرافى از آنها سر بزند، این است که انحرافشان موجب انحراف بسیارى از مردم مى‌شود. وقتى دیدند سدها شکست، وقتى دیدند کارها برخلاف آنچه که زبانها مى‌گویند، جریان دارد و برخلاف آنچه که از پیامبر نقل مى‌شود، رفتار مى‌گردد، آنها هم آن طرف حرکت مى‌کنند.

و اما یک ماجرا هم از عامّه‌ى مردم: حاکم بصره به خلیفه در مدینه نامه نوشت مالیاتى که از شهرهاى مفتوح مى‌گیریم، بین مردم خودمان تقسیم مى‌کنیم؛ اما در بصره کم است، مردم زیاد شده‌اند؛ اجازه مى‌دهید که دو شهر اضافه کنیم؟ مردم کوفه که شنیدند حاکم بصره براى مردم خودش خراج دو شهر را از خلیفه گرفته است، سراغ حاکمشان آمدند. حاکمشان که بود؟ «عمّار بن یاسر»؛ مرد ارزشى، آن‌که مثل کوه، استوار ایستاده بود. البته از این قبیل هم بودند - کسانى که تکان نخورند - اما زیاد نبودند. پیش عمّار یاسر آمدند و گفتند تو هم براى ما این‌طور بخواه و دو شهر هم تو براى ما بگیر. عمّار گفت: من این کار را نمى‌کنم. بنا کردند به عمّار حمله کردن و بدگویى کردن. نامه نوشتند، بالاخره خلیفه او را عزل کرد!

شبیه این ماجرا براى ابى‌ذر و دیگران هم اتّفاق افتاد. شاید خود «عبداللَّه‌بن‌مسعود» یکى از همین افراد بود. وقتى که رعایت این سررشته‌ها نشود، جامعه از لحاظ ارزشها پوک مى‌شود. عبرت، این‌جاست.

عزیزان من! انسان این تحوّلات اجتماعى را دیر مى‌فهمد؛ باید مراقب بود. تقوا یعنى این. تقوا یعنى آن کسانى که حوزه‌ى حاکمیتشان شخص خودشان است، مواظب خودشان باشند. آن کسانى هم که حوزه‌ى حاکمیتشان از شخص خودشان وسیعتر است، هم مواظب خودشان باشند، هم مواظب دیگران باشند. آن کسانى که در رأسند، هم مواظب خودشان باشند، هم مواظب کلّ جامعه باشند که به سمت دنیاطلبى، به سمت دل بستن به زخارف دنیا و به سمت خودخواهى نروند. این معنایش آباد نکردن جامعه نیست؛ جامعه را آباد کنند و ثروتهاى فراوان به وجود آورند؛ اما براى شخص خودشان نخواهند؛ این بد است. هر کس بتواند جامعه‌ى اسلامى را ثروتمند کند و کارهاى بزرگى انجام دهد، ثواب بزرگى کرده است. این کسانى که بحمداللَّه توانستند در این چند سال کشور را بسازند، پرچم سازندگى را در این کشور بلند کنند، کارهاى بزرگى را انجام دهند، اینها کارهاى خیلى خوبى کرده‌اند؛ اینها دنیاطلبى نیست. دنیاطلبى آن است که کسى براى خود بخواهد؛ براى خود حرکت کند؛ از بیت‌المال یا غیر بیت‌المال، به فکر جمع کردن براى خود بیفتد؛ این بد است. باید مراقب باشیم. همه باید مراقب باشند که این‌طور نشود. اگر مراقبت نباشد، آن وقت جامعه همین‌طور بتدریج از ارزشها تهیدست مى‌شود و به نقطه‌اى مى‌رسد که فقط یک پوسته‌ى ظاهرى باقى مى‌ماند. ناگهان یک امتحان بزرگ پیش مى‌آید - امتحان قیام ابى‌عبداللَّه - آن وقت این جامعه در این امتحان مردود مى‌شود!

گفتند به تو حکومت رى را مى‌خواهیم بدهیم. رىِ آن وقت، یک شهر بسیار بزرگ پُرفایده بود. حاکمیت هم مثل استاندارى امروز نبود. امروز استانداران ما یک مأمور ادارى هستند؛ حقوقى مى‌گیرند و همه‌اش زحمت مى‌کشند. آن زمان این‌گونه نبود. کسى که مى‌آمد حاکم شهرى مى‌شد، یعنى تمام منابع درآمد آن شهر در اختیارش بود؛ یک مقدار هم باید براى مرکز بفرستد، بقیه‌اش هم در اختیار خودش بود؛ هر کار مى‌خواست، مى‌توانست بکند؛ لذا خیلى برایشان اهمیت داشت. بعد گفتند اگر به جنگ حسین‌بن‌على نروى، از حاکمیت رى خبرى نیست. این‌جا یک آدم ارزشى، یک لحظه فکر نمى‌کند؛ مى‌گوید مرده‌شوى رى را ببرند؛ رى چیست؟ همه‌ى دنیا را هم به من بدهید، من به حسین‌بن‌على اخم هم نمى‌کنم؛ من به عزیز زهرا، چهره هم درهم نمى‌کشم؛ من بروم حسین‌بن‌على و فرزندانش را بکشم که مى‌خواهید به من رى بدهید؟! آدمى که ارزشى باشد، این‌طور است؛ اما وقتى که درون تهى است، وقتى که جامعه، جامعه‌ى دور از ارزشهاست، وقتى که آن خطوط اصلى در جامعه ضعیف شده است، دست و پا مى‌لغزد؛ حالا حدّاکثر یک شب هم فکر مى‌کند؛ خیلى حِدّت کردند، یک شب تا صبح مهلت گرفتند که فکر کنند! اگر یک سال هم فکر کرده بود، باز هم این تصمیم را گرفته بود. این، فکر کردنش ارزشى نداشت. یک شب فکر کرد، بالاخره گفت بله، من ملک رى را مى‌خواهم! البته خداى متعال همان را هم به او نداد. آن وقت عزیزان من! فاجعه‌ى کربلا پیش مى‌آید.

در این‌جا یک کلمه راجع به تحلیل حادثه‌ى عاشورا بگویم و فقط اشاره‌اى بکنم. کسى مثل حسین‌بن‌على علیه‌السّلام که خودش تجسّم ارزشهاست، قیام مى‌کند، براى این‌که جلوِ این انحطاط را بگیرد؛ چون این انحطاط مى‌رفت تا به آن‌جا برسد که هیچ چیز باقى نماند؛ که اگر یک وقت مردمى هم خواستند خوب زندگى کنند و مسلمان زندگى کنند، چیزى در دستشان نباشد. امام حسین مى‌ایستد، قیام مى‌کند، حرکت مى‌کند و یک‌تنه در مقابل این سرعت سراشیب سقوط قرار مى‌گیرد. البته در این زمینه، جان خودش را، جان عزیزانش را، جان على اصغرش را، جان على اکبرش را و جان عباسش را فدا مى‌کند؛ اما نتیجه مى‌گیرد.

«و انا من حسین»؛ یعنى دین پیامبر، زنده شده‌ى حسین‌بن‌على است. آن روى قضیه، این بود؛ این روى سکه، حادثه‌ى عظیم و حماسه‌ى پُرشور و ماجراى عاشقانه‌ى عاشوراست که واقعاً جز با منطق عشق و با چشم عاشقانه، نمى‌شود قضایاى کربلا را فهمید. باید با چشم عاشقانه نگاه کرد تا فهمید حسین‌بن‌على در این تقریباً یک شب و نصف روز، یا حدود یک شبانه‌روز - از عصر تاسوعا تا عصر عاشورا - چه کرده و چه عظمتى آفریده است! لذاست که در دنیا باقى مانده و تا ابد هم خواهد ماند. خیلى تلاش کردند که حادثه‌ى عاشورا را به فراموشى بسپارند؛ اما نتوانستند.

من امروز مى‌خواهم از روزى مقتلِ «ابن‌طاووس» - که کتاب «لهوف» است - یک چند جمله ذکر مصیبت کنم و چند صحنه از این صحنه‌هاى عظیم را براى شما عزیزان بخوانم. البته این مقتل، مقتل بسیار معتبرى است. این سیدبن‌طاووس - که على‌بن‌طاووس باشد - فقیه است، عارف است، بزرگ است، صدوق است، موثّق است، مورد احترام همه است، استاد فقهاى بسیار بزرگى است؛ خودش ادیب و شاعر و شخصیت خیلى برجسته‌اى است. ایشان اوّلین مقتل بسیار معتبر و موجز را نوشت. البته قبل از ایشان مقاتل زیادى است. استادشان - ابن نَما - مقتل دارد، «شیخ طوسى» مقتل دارد، دیگران هم دارند. مقتلهاى زیادى قبل از ایشان نوشته شد؛ اما وقتى «لهوف» آمد، تقریباً همه‌ى آن مقاتل، تحت‌الشّعاع قرار گرفت. این مقتلِ بسیار خوبى است؛ چون عبارات، خیلى خوب و دقیق و خلاصه انتخاب شده است. من حالا چند جمله از اینها را مى‌خوانم.

یکى از این قضایا، قضیه‌ى به میدان رفتن «قاسم‌بن‌الحسن» است که صحنه‌ى بسیار عجیبى است. قاسم‌بن‌الحسن علیه‌الصّلاةوالسّلام یکى از جوانان کم سالِ دستگاهِ امام حسین است. نوجوانى است که «لم یبلغ الحلم»؛ هنوز به حدّ بلوغ و تکلیف نرسیده بوده است. در شب عاشورا، وقتى که امام حسین علیه‌السّلام فرمود که این حادثه اتّفاق خواهد افتاد و همه کشته خواهند شد و گفت شما بروید و اصحاب قبول نکردند که بروند، این نوجوان سیزده، چهارده ساله عرض کرد: عمو جان! آیا من هم در میدان به شهادت خواهم رسید؟ امام حسین خواست که این نوجوان را آزمایش کند - به تعبیر ما - فرمود: عزیزم! کشته شدن در ذائقه‌ى تو چگونه است؟ گفت «احلى من العسل»؛ از عسل شیرینتر است. ببینید؛ این، آن جهتگیرىِ ارزشى در خاندان پیامبر است. تربیت‌شده‌هاى اهل بیت این‌گونه‌اند. این نوجوان از کودکى در آغوش امام حسین بزرگ شده است؛ یعنى تقریباً سه، چهار ساله بوده که پدرش از دنیا رفته و امام حسین تقریباً این نوجوان را بزرگ کرده است؛ مربّى به تربیتِ امام حسین است. حالا روز عاشورا که شد، این نوجوان پیش عمو آمد. در این مقتل این‌گونه ذکر مى‌کند: «قال الرّاوى: و خرج غلام». آن‌جا راویانى بودند که ماجراها را مى‌نوشتند و ثبت مى‌کردند. چند نفرند که قضایا از قول آنها نقل مى‌شود. از قول یکى از آنها نقل مى‌کند و مى‌گوید: همین‌طور که نگاه مى‌کردیم، ناگهان دیدیم از طرف خیمه‌هاى ابى‌عبداللَّه، پسر نوجوانى بیرون آمد: «کانّ وجهه شقّة قمر»؛ چهره‌اش مثل پاره‌ى ماه مى‌درخشید. «فجعل یقاتل»؛ آمد و مشغول جنگیدن شد.

بیانات در دیدار فرماندهان لشکر 27 محمد رسول‌الله (ص)1375/03/20
البته یکى از جهادها هم «جهاد فکرى» است. چون دشمن ممکن است ما را غافل کند، فکر ما را منحرف سازد و دچار خطا و اشتباهمان گرداند؛ هر کس که در راه روشنگرىِ فکر مردم، تلاشى بکند، از انحرافى جلوگیرى نماید و مانع سوءفهمى شود، از آن‌جا که در مقابله با دشمن است، تلاشش «جهاد» نامیده مى‌شود. آن هم جهادى که شاید امروز، مهمّ محسوب مى‌شود. پس، کشور ما امروز کانون جهاد است و از این جهت هیچ نگرانى‌اى هم نداریم. الحمدللَّه مسؤولین کشور خوبند. امروز در رأس کشور، شخصیتهاى مؤمن، مجاهد، آگاه و صمیمى قرار دارند. امروز شخصیتى مثل رئیس جمهور ما - آقاى هاشمى رفسنجانى - که یک شخصیت مجاهد و مبارز است و عمرش را هم در جهاد گذرانده، شب و روز جهاد مى‌کند. مسؤولین دیگر، در بخشهاى مختلف - مجلس، قوّه‌ى قضائیّه، نیروهاى مسلّح، آحاد مردم - همه و همه در جهادند و مملکت، مملکتِ جهاد فى‌سبیل‌اللَّه است. از این جهت، بنده که بیشترِ سنگینى بارم این است که نگاه کنم ببینم کجا شعله‌ى جهاد در حال فروکش کردن است و به کمک پروردگار نگذارم؛ ببینم کجا اشتباه کارى مى‌شود، جلوش را بگیرم - مسؤولیت اصلى حقیر، همینهاست - از وجود جهاد در وضع کنونى کشور، نگران نیستم. این را شما بدانید! منتها، نکته‌اى بلیغ در قرآن است که ما را به فکر مى‌اندازد. قرآن به ما مى‌گوید: نگاه کنید و از گذشته‌ى تاریخ، درس بگیرید.(68) حال ممکن است بعضى بنشینند و فلسفه‌بافى کنند که «گذشته، براى امروز نمى‌تواند سر مشق باشد.» شنیده‌ام که از این حرفها مى‌زنند و البته، برف، انبار مى‌کنند! به خیال خودشان، مى‌خواهند با شیوه‌هاى فلسفى، مسائلى را مطرح کنند. کارى به کار آنها نداریم. قرآن‌که صادق مصدِّق است، ما را به عبرت گرفتن از تاریخ دعوت مى‌کند. عبرت گرفتن از تاریخ، یعنى همین نگرانى‌اى که الان عرض کردم. چون در تاریخ چیزى هست که اگر بخواهیم از آن عبرت بگیریم، باید دغدغه داشته باشیم. این دغدغه، مربوط به آینده است. چرا و براى چه، دغدغه؟ مگرچه اتّفاقى افتاده است؟اتّفاقى که افتاده است، در صدر اسلام است. من یک وقت عرض کردم: جا دارد ملت اسلام فکر کند که چرا پنجاه سال بعد از وفات پیغمبر، کار کشور اسلامى به جایى رسید که مردم مسلمان - از وزیرشان، امیرشان، سردارشان، عالمشان، قاضى‌شان، قارى‌شان و اجامر و اوباششان - در کوفه و کربلا جمع شدند و جگر گوشه‌ى پیغمبر را با آن وضع فجیع به خاک و خون کشیدند؟! خوب؛ انسان باید به فکر فرو رود، که «چرا چنین شد؟» این قضیه را بنده دو، سه سال پیش، در یکى دو سخنرانى، با عنوان «عبرتهاى عاشورا» مطرح کردم. البته «درسهاى عاشورا» مثل درس شجاعت و غیره جداست. از درسهاى عاشورا مهمتر، عبرتهاى عاشوراست. این را من قبلاً گفته‌ام. کار به جایى برسد که جلو چشم مردم، حرم پیغمبر را به کوچه و بازار بیاورند و به آنها تهمت «خارجى» بزنند!«خارجى» معنایش این نیست که اینها از کشورِ خارج آمده‌اند. آن زمان، اصطلاح خارجى، به معناى امروز به کار نمى‌رفت. «خارجى» یعنى جزو خوارج. یعنى خروج کننده. در اسلام، فرهنگى است معتنى به این‌که، اگر کسى علیه امام عادلْ خروج و قیام کند، مورد لعن خدا و رسول و مؤمنین و نیروهاى مؤمنین قرار مى‌گیرد. پس، «خارجى» یعنى کسى که علیه امامِ عادل خروج مى‌کند. لذا، همه‌ى مردم مسلمان، آن روز از خارجیها، یعنى خروج‌کننده‌ها، بدشان مى‌آمد.در حدیث است که «من خرج على امام عادل فدمه هدر»؛ کسى که در اسلام، علیه امام عادلْ خروج و قیام کند، خونش هدر است. اسلامى که این قدر به خونِ مردم اهمیت مى‌دهد، در این‌جا، چنین برخوردى دارد. به هنگام قیام امام حسین علیه‌السّلام کسانى بودند که پسر پیغمبر، پسر فاطمه‌ى زهرا و پسر امیرالمؤمنین را علیهم‌السّلام را به عنوان خروج کننده بر امام عادل معرفى کردند! امام عادل کیست؟ یزید بن معاویه!آن عدّه، در معرفى امام حسین علیه‌السّلام به عنوان خروج کننده، موفّق شدند. خوب؛ دستگاهِ حکومتِ ظالم، هر چه دلش مى‌خواهد مى‌گوید. مردم چرا باید باور کنند؟! مردم چرا ساکت بمانند؟! آنچه بنده را دچار دغدغه مى‌کند، همین جاىِ قضیه است. مى‌گویم: چه شد که کار به این‌جا رسید؟! چه شد که امّت اسلامى که آن قدر نسبت به جزئیّات احکام اسلامى و آیات قرآنش دقّت داشت، در چنین قضیه‌ى واضحى، به این صورت دچار غفلت و سهل‌انگارى شد که ناگهان فاجعه‌اى به آن عظمت رخ داد؟! رخدادهایى چنین، انسان را نگران مى‌کند. مگر ما از جامعه‌ى زمان پیغمبر و امیرالمؤمنین علیهماالسّلام قرصتر و محکمتریم؟! چه کنیم که آن گونه نشود؟ خوب؛ به سؤالى که گفتیم «چه شد که چنین شد؟» کسى جواب جامعى نداده است. مسائلى عنوان شده است که البته کافى و وافى نیست. به همین دلیل، قصد دارم امروز کوتاه و مختصر، درباره‌ى اصل قضیه صحبت کنم. آن‌گاه سررشته‌ى مطلب را به دستِ ذهن شما مى‌سپارم تا خودتان درباره‌ى آن فکر کنید. کسانى که اهل مطالعه و اندیشه‌اند، دنبال این قضیه تحقیق و مطالعه کنند و کسانى که اهل کار و عملند، دنبال این باشند که با چه تمهیداتى مى‌توان جلو تکرار چنین قضایایى را گرفت؟اگر امروز من و شما جلو قضیه را نگیریم، ممکن است پنجاه سال دیگر، ده سال دیگر یا پنج سال دیگر، جامعه‌ى اسلامى ما کارش به جایى برسد که در زمان امام حسین علیه‌السّلام رسیده بود. مگر این‌که چشمان تیزى تا اعماق را ببیند؛ نگهبان امینى راه را نشان دهد؛ مردم صاحب فکرى کار را هدایت کنند و اراده‌هاى محکمى پشتوانه‌ى این حرکت باشند. آن وقت، البته، خاکریزِ محکم و دژِ مستحکمى خواهد بود که کسى نخواهد توانست در آن نفوذ کند. و الاّ، اگر رها کردیم، باز همان وضعیت پیش مى‌آید. آن‌وقت، این خونها، همه هدر خواهد رفت.بنده، براى این‌که این معنا در فرهنگ کنونى کشور، ان‌شاءاللَّه به وسیله افراد صاحب رأى و نظر و فکر تبیین شود و دنبال گردد، نکاتى را به اختصار بیان مى‌کنم:ببینید عزیزان من! به جماعت بشرى که نگاه کنید، در هر جامعه و شهر و کشورى، از یک دیدگاه، مردم به دو قسم تقسیم مى‌شوند: یک قسمْ کسانى هستند که بر مبناى فکر خود، از روى فهمیدگى و آگاهى و تصمیم‌گیرى کار مى‌کنند. راهى را مى‌شناسند و در آن راه - که به خوب و بدش کار نداریم - گام برمى‌دارند. یک قِسم اینهایند که اسمشان را «خواص» مى‌گذاریم. قسم دیگر، کسانى هستند که نمى‌خواهند بدانند چه راهى درست و چه حرکتى صحیح است. در واقع نمى‌خواهند بفهمند، بسنجند، به تحلیل بپردازند و درک کنند. به تعبیرى دیگر، تابع جَوّند. به چگونگى جوّ نگاه مى‌کنند و دنبال آن جوّ به حرکت در مى‌آیند. اسم این قسم از مردم را «عوام» مى‌گذاریم. پس، جامعه را مى‌شود به «خواص» و «عوام» تقسیم کرد. اکنون دقّت کنید تا نکته‌اى در باب «خواص» و «عوام» بگویم تا این دو با هم اشتباه نشوند:«خواص» چه کسانى هستند؟ آیا قشر خاصّى هستند؟ جواب، منفى است. زیرا در بین «خواص»، کنار افراد با سواد، آدمهاى بى‌سواد هم هستند. گاهى کسى بى‌سواد است؛ اما جزو خواص است. یعنى مى‌فهمد چه کار مى‌کند. از روى تصمیم‌گیرى و تشخیص عمل مى‌کند؛ ولو درس نخوانده، مدرسه نرفته، مدرک ندارد و لباس روحانى نپوشیده است. به‌هرحال، نسبت به قضایا از فهم برخوردار است.در دوران پیش از پیروزى انقلاب، بنده در ایرانشهر تبعید بودم. در یکى از شهرهاى همجوار، چند نفر آشنا داشتیم که یکى از آنها راننده بود، یکى شغل آزاد داشت و بالاخره، اهل فرهنگ و معرفت، به معناى خاص کلمه نبودند. به حسب ظاهر، به آنها «عامى» اطلاق مى‌شد. با این حال جزو «خواص» بودند. آنها مرتّب براى دیدن ما به ایرانشهر مى‌آمدند و از قضایاى مذاکرات خود با روحانى شهرشان مى‌گفتند. روحانى شهرشان هم آدم خوبى بود؛ منتها جزو «عوام»بود. ملاحظه مى‌کنید! راننده‌ى کمپرسى جزو «خواص»، ولى روحانى و پیشنماز محترم جزو «عوام»! مثلاً آن روحانى مى‌گفت: «چرا وقتى اسم پیغمبر مى‌آید یک صلوات مى‌فرستید، ولى اسم «آقا» که مى‌آید، سه صلوات مى‌فرستید؟!» نمى‌فهمید. راننده به او جواب مى‌داد: «روزى که دیگر مبارزه‌اى نداشته باشیم؛ اسلام بر همه جا فائق شود؛ انقلاب پیروز شود؛ ما نه تنها سه صلوات، که یک صلوات هم نمى‌فرستیم! امروز این سه صلوات، مبارزه است!» راننده مى‌فهمید، روحانى نمى‌فهمید!این را مثال زدم تا بدانید «خواص» که مى‌گوییم، معنایش صاحب لباسِ خاصى نیست. ممکن است مرد باشد، ممکن است زن باشد. ممکن است تحصیلکرده باشد، ممکن است تحصیل نکرده باشد. ممکن است ثروتمند باشد، ممکن است فقیر باشد. ممکن است انسانى باشد که در دستگاههاى دولتى خدمت مى‌کند، ممکن است جزو مخالفین دستگاههاى دولتىِ طاغوت باشد. «خواص» که مى‌گوییم - از خوب و بدش - (خواص را هم باز تقسیم خواهیم کرد) یعنى کسانى که وقتى عملى انجام مى‌دهند، موضعگیرى‌اى مى‌کنند و راهى انتخاب مى‌کنند، از روى فکر و تحلیل است. مى‌فهمند و تصمیم مى‌گیرند و عمل مى‌کنند. اینها خواصند. نقطه‌ى مقابلش هم عوام است. عوام یعنى کسانى که وقتى جوّ به سمتى مى‌رود، آنها هم دنبالش مى‌روند و تحلیلى ندارند. یک وقت مردم مى‌گویند «زنده باد!» این هم نگاه مى‌کند، مى‌گوید «زنده باد!» یک وقت مردم مى‌گویند «مرده باد!» نگاه مى‌کند، مى‌گوید «مرده باد!» یک وقت جوّ این طور است؛ این‌جا مى‌آید. یک وقت جو آن طور است؛ آن‌جا مى‌رود! یک وقت - فرض بفرمایید - حضرت «مسلم»وارد کوفه مى‌شود. مى‌گویند: «پسر عموى امام حسین علیه‌السّلام آمد. خاندان بنى‌هاشم آمدند. برویم. اینها مى‌خواهند قیام کنند، مى‌خواهند خروج کنند» و چه و چه. تحریک مى‌شود، مى‌رود دُور و بَرِ حضرت مسلم؛ مى‌شوند هجده هزار بیعت کننده با مسلم! پنج، شش ساعت بعد، رؤساى قبایل به کوفه مى‌آیند؛ به مردم مى‌گویند: «چه کار مى‌کنید؟! با چه کسى مى‌جنگید؟! از چه کسى دفاع مى‌کنید؟! پدرتان را در مى‌آورند!» اینها دور و بر مسلم را خالى مى‌کنند و به خانه‌هایشان بر مى‌گردند. بعد که سربازان ابن زیاد دور خانه‌ى «طوعه» را مى‌گیرند تا مسلم را دستگیر کنند، همینها از خانه‌هایشان بیرون مى‌آیند و علیه مسلم مى‌جنگند! هر چه مى‌کنند، از روى فکر و تشخیص و تحلیل درست نیست. هر طور که جوّ ایجاب کرد، حرکت مى‌کنند. اینها عوامند. بنابراین، در هر جامعه، خواصى داریم و عوامى. فعلاً «عوام» را بگذاریم کنار و سراغ «خواص» برویم.«خواص»، طبعاً دو جبهه‌اند: خواصِ جبهه‌ى حق و خواص جبهه‌ى باطل. عدّه‌اى اهل فکر و فرهنگ و معرفتند و براى جبهه‌ى حق کار مى‌کنند. فهمیده‌اند حق با کدام جبهه است. حق را شناخته‌اند و براساس تشخیص خود، براى آن، کار و حرکت مى‌کنند.اینها یک دسته‌اند. یک دسته هم نقطه‌ى مقابل حق و ضد حقّند. اگر باز به صدر اسلام برگردیم، باید این طور بگوییم که «عدّه‌اى اصحاب امیرالمؤمنین و امام حسین، علیهما السّلام هستند و طرفدار بنى‌هاشمند. عدّه‌اى دیگر هم اصحاب معاویه و طرفدار بنى‌امیّه‌اند.» بین طرفداران بنى‌امیّه هم، افراد با فکر، عاقل و زرنگ بودند. آنها هم جزو خواصند.پس «خواصِ» یک جامعه، به دو گروهِ «خواصِ طرفدار حق» و «خواصِ طرفدار باطل» تقسیم مى‌شوند. شما از خواص طرفدار باطل چه توقّع دارید؟ بدیهى است توقّع این است که بنشینند علیه حق و علیه شما برنامه‌ریزى کنند. لذا باید با آنها بجنگید. با خواص طرفدار باطل باید جنگید. این‌که تردید ندارد.تاریخ یعنى من و شما؛ یعنى همینهایى که امروز این‌جا هستیم. پس، اگر ما شرحِ تاریخ را مى‌گوییم، هر کداممان باید نگاه کنیم و ببینیم در کدام قسمتِ داستان قرار گرفته‌ایم. بعد ببینیم کسى که مثل ما در این قسمت قرار گرفته بود، آن روز چگونه عمل کرد که ضربه خورد؟ مواظب باشیم آن طور عمل نکنیم.فرض کنید شما در کلاس آموزش تاکتیک، شرکت کرده‌اید. در آن‌جا مثلاً جبهه‌ى دشمن فرضى را مشخّص مى‌کنید، جبهه خودىِ فرضى را هم مشخّص مى‌کنید. بعد متوجّه تاکتیک غلط جبهه‌ى خودى مى‌شوید و مى‌بینید که طراح نقشه‌ى خودى، فلان اشتباه را کرده است. شما دیگر در وقتى که مى‌خواهید تاکتیک طرّاحى کنید، نباید مرتکب آن اشتباه شوید. یا مثلاً تاکتیک درست بوده؛ اما فرمانده یا بیسیمچى یا توپچى یا قاصد و یا سرباز ساده، در جبهه‌ى خودى، فلان اشتباه را کرده‌اند. مى‌فهمید که شما نباید آن اشتباه را تکرار کنید. تاریخ، این گونه است.شما خودتان را در صحنه‌اى که از صدر اسلام تبیین مى‌کنم، پیدا کنید. یک عدّه جزو عوامند و قدرت تصمیم‌گیرى ندارند. عوام، بسته به خوش طالعى خود، اگر تصادفاً در مقطعى از زمان قرار گرفتند که پیشوایانى مثل امام امیرالمؤمنین علیه‌السّلام و امام راحل ما رضوان‌اللَّه تعالى علیه، بر سرِ کار بودند و جامعه را به سمت بهشت مى‌بردند، به ضربِ دستِ خوبان، به سمت بهشت رانده خواهند شد. اما اگر بخت با آنها یار نبود و در مقطعى قرار گرفتند که «وَ جَعَلْنا هُمْ اَئِمّةً یَدْعُونَ اَلَى‌النَّارِ»(72) و یا «اَلَمْ‌تَرَ اِلَى‌الَّذِینَ بَدَّلُوا نِعْمَةَاللَّهِ کُفْراً وَ اَحَلُّوا قَوْمَهُمْ‌ّ دارَالْبَوارِ. جَهَنَّمَ یَصْلَوْنَها وَ بِئْسَ الْقَرارِ»(73) به سمت دوزخ خواهند رفت. پس، باید مواظب باشید جزو «عوام» قرار نگیرید.جزو «عوام» قرار نگرفتن، بدین معنا نیست که حتماً در پى کسب تحصیلات عالیه باشید؛ نه! گفتم که معناى «عوام» این نیست. اى بسا کسانى که تحصیلات عالیه هم کرده‌اند؛ اما جزو عوامند. اى بسا کسانى که تحصیلات دینى هم کرده‌اند؛ اما جزو عوامند. اى بسا کسانى که فقیر یا غنى‌اند؛ اما جزو عوامند. عوام بودن، دستِ خودِ من و شماست. باید مواظب باشیم که به این جَرگه نپیوندیم. یعنى هر کارى مى‌کنیم از روى بصیرت باشد. هر کس که از روى بصیرت کار نمى‌کند، عوام است. لذا، مى‌بینید قرآن درباره‌ى پیغمبر مى‌فرماید: «اَدْعُوا اِلَى‌اللَّهِ عَلى بَصِیرَةٍ اَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِى.»(74) یعنى من و پیروانم با بصیرت عمل مى‌کنیم، به دعوت مى‌پردازیم و پیش مى‌رویم. پس، اوّل ببینید جزو گروه عوامید یا نه. اگر جزو گروه عوامید، به سرعت خودتان را از آن گروه خارج کنید. بکوشید قدرت تحلیل پیدا کنید؛ تشخیص دهید و به معرفت دست یابید.و اما گروه خواص. در گروه خواص، باید ببینیم جزو خواصِ طرفدارِ حقّیم، یا از جمله‌ى خواص طرفدار باطل محسوب مى‌شویم. این‌جا قضیه براى ما روشن است. خواص جامعه‌ى ما، جزو خواص طرفدار حقّند و در این تردیدى نیست. زیرا به قرآن، به سنّت، به عترت، به راه خدا و به ارزشهاى اسلامى دعوت مى‌کنند. امروز، جمهورى اسلامى برخوردار از خواصِ طرفدارِ حقّ است. پس، خواصِ طرفدار باطل، حسابشان جداست و فعلاً به آنها کارى نداریم. به سراغِ خواصِ طرفدار حق مى‌رویم.همه‌ى دشوارى قضیه، از این‌جا به بعد است. عزیزان من! خواصِ طرفدارِ حق، دو نوعند. یک نوع کسانى هستند که در مقابله با دنیا، زندگى، مقام، شهوت، پول، لذّت، راحت، نام و همه‌ى متاعهاى خوبْ قرار دارند. اینهایى که ذکر کردیم، همه از متاعهاى خوب است. همه‌اش جزو زیباییهاى زندگى است. «مَتاعُ الْحَیاةِ الُّدنْیا.»(75) «متاع»، یعنى «بهره». اینها بهره‌هاى زندگى دنیوى است. در قرآن‌که مى‌فرماید «مَتاعُ الْحَیاةِ الُّدنْیا»، معنایش این نیست که این متاع، بد است؛ نه. متاع است و خدا براى شما آفریده است. منتها اگر در مقابل این متاعها و بهره‌هاى زندگى، خداى ناخواسته آن قدر مجذوب شدید که وقتى پاىِ تکلیفِ سخت به میان آمد، نتوانستید دست بردارید، واویلاست! اگر ضمن بهره بردن از متاعهاى دنیوى، آن‌جا که پاى امتحان سخت پیش مى‌آید، مى‌توانید از آن متاعها به راحتى دست بردارید، آن وقتْ حساب است.مى‌بینید که حتّى خواصِ طرفدارِ حق هم به دو قسم تقسیم مى‌شوند. این مسائل، دقّت و مطالعه لازم دارد. بر حسب اتّفاق نمى‌شود جامعه، نظام و انقلاب را بیمه کرد. باید به مطالعه و دقّت و فکر پرداخت. اگر در جامعه‌اى، آن نوعِ خوبِ خواصِ طرفدارِ حق؛ یعنى کسانى که مى‌توانند در صورت لزوم از متاع دنیوى دست بردارند، در اکثریت باشند، هیچ وقت جامعه‌ى اسلامى به سرنوشت جامعه‌ى دوران امام حسین علیه‌السّلام مبتلا نخواهد شد و مطمئنّاً تا ابد بیمه است. اما اگر قضیه به عکس شد و نوع دیگرِ خواصِ طرفدار حق - دل سپردگان به متاع دنیا. آنان که حق شناسند، ولى درعین‌حال مقابل متاع دنیا، پایشان مى‌لرزد - در اکثریت بودند، وامصیبتاست!اصلاً «دنیا» یعنى چه؟ یعنى پول، یعنى خانه، یعنى شهوت، یعنى مقام، یعنى اسم و شهرت، یعنى پست و مسؤولیت، و یعنى جان. اگر کسانى براى حفظ جانشان، راه خدا را ترک کنند و آن‌جا که باید حق بگویند، نگویند، چون جانشان به خطر مى‌افتد، یا براى مقامشان یا براى شغلشان یا براى پولشان یا محبّت به اولاد، خانواده و نزدیکان و دوستانشان، راه خدا را رها کنند، آن وقت حسین‌بن‌على‌ها به مسلخ کربلا خواهند رفت و به قتلگاه کشیده خواهند شد. آن وقت، یزیدها بر سرِ کار مى‌آیند و بنى‌امیّه، هزار ماه بر کشورى که پیغمبر به وجود آورده بود، حکومت خواهند کرد و «امامت» به «سلطنت» تبدیل خواهد شد!جامعه‌ى اسلامى، جامعه‌ى امامت است. یعنى در رأس جامعه، امام است. انسانى که قدرت دارد، اما مردم از روى ایمان و دل، از او تبعیت مى‌کنند و پیشواى آنان است. اما سلطان و پادشاه کسى است که با قهر و غلبه بر مردم حکم مى‌راند. مردم دوستش ندارند. مردم قبولش ندارند. مردم به او اعتقاد ندارند. (البته مردمى که سرشان به تنشان بیرزد.) درعین‌حال، با قهر و غلبه، بر مردم حکومت مى‌کند. بنى‌امیّه، امامت را در اسلام به سلطنت و پادشاهى تبدیل کردند و هزار ماه - یعنى نود سال! - در دولت بزرگ اسلامى، حاکمیت داشتند. بناى کجى که بنى‌امیّه پایه‌گذارى کردند، چنان بود که بعد از انقلاب علیه آنان و سقوطشان، با همان ساختار غلط در اختیار بنى‌عبّاس قرار گرفت. بنى‌عبّاس که آمدند، به مدّت شش قرن، به عنوانِ خلفا و جانشینان پیغمبر، بر دنیاى اسلام حکومت کردند. «خلفا» یا به تعبیر بهتر «پادشاهان»ِ این خاندان، اهل شُرب خمر و فساد و فحشا و خباثت و ثروت‌اندوزى و اشرافیگیرى و هزار فسق و فجور دیگر مثل بقیه سلاطینِ عالم - بودند. آنها به مسجد مى‌رفتند؛ براى مردم نماز مى‌خواندند و مردم نیز به امامتشان اقتدا مى‌کردند و آن اقتدا، کمتر از روى ناچارى و بیشتر به خاطر اعتقادات اشتباه و غلط بود؛ زیرا اعتقادِ مردم را خراب کرده بودند.آرى! وقتى خواصِ طرفدارِ حق، یا اکثریت قاطعشان، در یک جامعه، چنان تغییر ماهیت مى‌دهند که فقط دنیاى خودشان برایشان اهمیت پیدا مى‌کند؛ وقتى از ترس جان، از ترس تحلیل و تقلیل مال، از ترس حذف مقام و پست، از ترس منفور شدن و از ترس تنها ماندن، حاضر مى‌شوند حاکمیت باطل را قبول کنند و در مقابل باطل نمى‌ایستند و از حق طرفدارى نمى‌کنند و جانشان را به خطر نمى‌اندازند؛ آن گاه در جهان اسلام فاجعه با شهادت حسین‌بن‌على علیه‌السّلام - با آن وضع - آغاز مى‌شود. حکومت به بنى‌امیّه و شاخه‌ى «مروانى» و بعد به بنى‌عبّاس و آخرش هم به سلسله‌ى سلاطین در دنیاى اسلام، تا امروز مى‌رسد!امروز به دنیاى اسلام و به کشورهاى مختلف اسلامى و سرزمینى که خانه‌ى خدا و مدینةالنّبى در آن قرار دارد، نگاه کنید و ببینید چه فُسّاق و فُجّارى در رأس قدرت و حکومتند! بقیه‌ى سرزمینها را نیز با آن سرزمین قیاس کنید. لذا، شما در زیارت عاشورا مى‌گویید: «اَللّهُمَ‌ّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِمٍ ظَلَمَ حَقَ‌ّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ.»(76) در درجه‌ى اوّل، گذارندگان خشت اوّل را لعنت مى‌کنیم، که حق هم همین است.اکنون که اندکى به تحلیل حادثه‌ى عبرت‌انگیز عاشورا نزدیک شدیم، به سراغ تاریخ مى‌رویم:دورانِ لغزشِ خواصِ طرفدارِ حق، حدوداً هفت، هشت سال پس از رحلت پیغمبر شروع شد. (به مسأله‌ى خلافت، اصلاً کار ندارم. مسأله‌ى خلافت، جدا از جریان بسیار خطرناکى است که مى‌خواهم به آن بپردازم.) قضایا، کمتر از یک دهه پس از رحلت پیغمبر شروع شد. ابتدا سابقه‌داران اسلام - اعم از صحابه و یاران و کسانى که در جنگهاى زمان پیغمبر شرکت کرده بودند - از امتیازات برخوردار شدند، که بهره‌مندىِ مالىِ بیشتر از بیت‌المال، یکى از آن امتیازات بود. چنین عنوان شده بود که تساوى آنها با سایرین درست نیست و نمى‌توان آنها را با دیگران یکسان دانست! این، خشتِ اوّل بود. حرکتهاى منجر به انحراف، این گونه از نقطه‌ى کمى آغاز مى‌شود و سپس هر قدمى، قدم بعدى را سرعت بیشترى مى‌بخشد. انحرافات، از همین نقطه شروع شد، تا به اواسط دوران عثمان رسید. در دوران خلیفه‌ى سوم، وضعیت به گونه‌اى شد که برجستگان صحابه‌ى پیغمبر، جزو بزرگترین سرمایه‌داران زمان خود محسوب مى‌شدند! توجّه مى‌کنید! یعنى همین صحابه‌ى عالى‌مقام که اسمهایشان معروف است - «طلحه»، «زبیر»، «سعدبن‌ابى‌وقّاص» و غیره - این بزرگان، که هر کدام یک کتاب قطور سابقه‌ى افتخارات در «بدر» و «حُنین» و «اُحد» داشتند، در ردیف اوّل سرمایه‌داران اسلام قرار گرفتند. یکى از آنها، وقتى مُرد و طلاهاى مانده از او را خواستند بین ورثه تقسیم کنند، ابتدا به صورت شمش درآوردند و سپس با تبر، بناى شکست و خرد کردن آنها را گذاشتند. (مثل هیزم، که با تبر به قطعات کوچک تقسیم کنند!) طلا را قاعدتاً با سنگِ مثقال مى‌کشند. ببینید چقدر طلا بوده، که آن را با تبر مى‌شکسته‌اند! اینها در تاریخْ ضبط شده است و مسائلى نیست که بگوییم «شیعه در کتابهاى خود نوشته‌اند.» حقایقى است که همه در ثبت و ضبط آن کوشیده‌اند. مقدار درهم و دینارى که از اینها به جا مى‌ماند، افسانه‌وار بود.همین وضعیت، مسائل دوران امیرالمؤمنین علیه‌لصّلاة والسّلام را به وجود آورد. یعنى در دوران آن حضرت، چون عدّه‌اى مقام برایشان اهمیت پیدا کرد، با على در افتادند. بیست و پنج سال از رحلت پیغمبر مى‌گذشت و خیلى از خطاها و اشتباهات شروع شده بود. نَفَس امیرالمؤمنین علیه‌الصّلاة والسّلام نَفَس پیغمبر بود. اگر بیست و پنج سال فاصله نیفتاده بود، امیرالمؤمنین علیه‌الصّلاة والسّلام براى ساختن آن جامعه مشکلى نداشت. اما با جامعه‌اى مواجه شد که: «یأخذون مال اللَّه دولا و عباداللَّه خولا و دین‌اللَّه دخلا بینهم.» جامعه‌اى است که در آن، ارزشها تحت‌الشّعاع دنیادارى قرار گرفته بود. جامعه‌اى است که امیرالمؤمنین علیه‌الصّلاة والسّلام، وقتى مى‌خواهد مردم را به جهاد ببرد، آن همه مشکلات و دردسر برایش دارد! خواص دوران او - خواص طرفدار حق یعنى کسانى که حق را مى‌شناختند - اکثرشان کسانى بودند که دنیا را بر آخرت ترجیح مى‌دادند! نتیجه این شد که امیرالمؤمنین علیه‌الصّلاة والسّلام بالاجبار سه جنگ به راه انداخت؛ عمر چهار سال و نه ماه حکومت خود را دائماً در این جنگها گذراند و عاقبت هم به دست یکى از آن آدمهاى خبیث به شهادت رسید.خون امیرالمؤمنین علیه‌الصّلاة والسّلام به قدر خون امام حسین علیه‌السّلام با ارزش است. شما در زیارت وارث مى‌خوانید: «السّلام علیک یا ثاراللَّه و ابن ثاره.» یعنى خداى متعال، صاحب خونِ امام حسین علیه‌السّلام و صاحب خون پدر او امیرالمؤمنین علیه‌الصّلاة والسّلام است. این تعبیر، براى هیچ کس دیگر نیامده است. هر خونى که بر زمین ریخته مى‌شود، صاحبى دارد. کسى که کشته مى‌شود، پدرش صاحب خون است؛ فرزندش صاحب خون است؛ برادرش صاحب خون است. خونخواهى و مالکیّت حقِّ دم را عرب «ثار» مى‌گوید. «ثارِ» امام حسین علیه‌السّلام از آنِ خداست. یعنى حقّ خونِ امام حسین علیه‌السّلام و پدر بزرگوارش، متعلّق به خودِ خداست. صاحب خونِ این دو نفر، خودِ ذاتِ مقدّسِ پروردگار است.امیرالمؤمنین علیه‌الصّلاة والسّلام به خاطرِ وضعیّتِ آن روز جامعه‌ى اسلامى به شهادت رسید. بعد نوبت امامت به امام حسن علیه‌السّلام رسید و در همان وضعیت بود که آن حضرت نتوانست بیش از شش ماه دوام بیاورد. تنهاىِ‌تنهایش گذاشتند. امام حسن مجتبى علیه‌السّلام مى‌دانست که اگر با همان عدّه‌ى معدودْ اصحاب و یارانِ خود با معاویه بجنگد و به شهادت برسد، انحطاط اخلاقىِ زیادى که بر خواص جامعه‌ى اسلامى حاکم بود، نخواهد گذاشت که دنبال خون او را بگیرند! تبلیغات، پول و زرنگیهاى معاویه، همه را تصرّف خواهد کرد و بعد از گذشت یکى دو سال، مردم خواهند گفت «امام حسن علیه‌السّلام بیهوده در مقابل معاویه قد علم کرد.» لذا، با همه‌ى سختیها ساخت و خود را به میدان شهادت نینداخت؛ زیرا مى‌دانست خونش هدر خواهد شد.گاهى شهید شدنْ آسان‌تر از زنده ماندن است! حقّاً که چنین است! این نکته را اهل معنا و حکمت و دقّت، خوب درک مى‌کنند. گاهى زنده ماندن و زیستن و تلاش کردن در یک محیط، به مراتب مشکلتر از کشته شدن و شهید شدن و به لقاى خدا پیوستن است. امام حسن علیه‌السّلام این مشکل را انتخاب کرد.وضع آن زمان چنین بوده است. خواصْ تسلیم بودند و حاضر نمى‌شدند حرکتى کنند. یزید که بر سرِ کار آمد، جنگیدن با او امکان‌پذیر شد. به تعبیرى دیگر: کسى که در جنگ با یزید کشته مى‌شد، خونش، به دلیل وضعیّت خرابى که یزید داشت، پامال نمى‌شد. امام حسین علیه‌السّلام به همین دلیل قیام کرد. وضع دوران یزید به گونه‌اى بود که قیام، تنها انتخابِ ممکن به نظر مى‌رسید. این، به‌خلاف دوران امام حسن علیه‌السّلام بود که دو انتخابِ «شهید شدن» و «زنده ماندن» وجود داشت و زنده ماندن، ثواب و اثر و زحمتش بیش از کشته شدن بود. لذا، انتخاب سخت‌تر را امام حسن علیه‌السّلام کرد. اما در زمان امام حسین علیه‌السّلام، وضع بدان گونه نبود. یک انتخاب بیشتر وجود نداشت. زنده ماندنْ معنى نداشت؛ قیام نکردن معنى نداشت و لذا بایستى قیام مى‌کرد. حالْ اگر در اثر آن قیامْ به حکومت مى‌رسید، رسیده بود. کشته هم مى‌شد، شده بود. بایستى راه را نشان مى‌داد و پرچم را بر سرِ راه مى‌کوبید تا معلوم باشد وقتى که وضعیّت چنان است، حرکت باید چنین باشد.وقتى امام حسین علیه‌السّلام قیام کرد - با آن عظمتى که در جامعه‌ى اسلامى داشت - بسیارى از خواصْ به نزدش نیامدند و به او کمک نکردند. ببینید وضعیت در یک جامعه، تا چه اندازه به وسیله‌ى خواصى که حاضرند دنیاى خودشان را - به راحتى - بر سرنوشت دنیاى اسلام در قرنهاى آینده ترجیح دهند، خراب مى‌شود!به قضایاى قیام امام حسین علیه‌السّلام و حرکت وى از مدینه نگاه مى‌کردم. به این نکته برخوردم که یک شب قبل از آن شبى که آن حضرت از مدینه خارج شود، «عبداللَّه‌بن زبیر» بیرون آمده بود. هر دو، در واقع، یک وضعیّت داشتند؛ اما امام حسین علیه‌السّلام کجا، عبداللَّه‌بن زیبر کجا! سخن گفتن امام حسین علیه‌السّلام و مقابله و مخاطبه‌اش از چنان صلابتى برخوردار بود که «ولید» حاکم وقت مدینه، جرأت نمى‌کرد با وى به درشتى حرف بزند! «مروان» یک کلمه در انتقاد از آن حضرت بر زبان آورد - چون انتقادش نابجا بود - حضرت چنان تشرى به او زد که مجبور شد سرجایش بنشیند. آن وقت امثال همین مروان، خانه‌ى عبداللَّه‌بن زبیر را به محاصره درآوردند. عبداللَّه، برادرش را با این پیام نزد آنها فرستاد که «اگر اجازه بدهید، فعلاً به دارالخلافه نیایم.» به او اهانت کردند و گفتند: پدرت را در مى‌آوریم! اگر از خانه‌ات بیرون نیایى، به قتلت مى‌رسانیم و چه‌ها مى‌کنیم! چنان تهدیدى کردند که عبداللَّه‌بن زبیر به التماس افتاد و گفت: «پس اجازه بدهید فعلاً برادرم را بفرستم؛ خودم فردا به دارالخلافه مى‌آیم.» آن قدر اصرار و التماس کرد که یکى واسطه شد و گفت: «امشب را به او مهلت بدهید.»عبداللَّه بن زبیر، با این‌که شخصیتى سرشناس و با نفوذ بود، این قدر وضعیتش با امام حسین علیه‌السّلام فرق داشت. کسى جرأت نمى‌کرد با آن حضرت به درشتى صحبت کند. از مدینه هم که بیرون آمد، چه در بین راه و چه در مکه، هر کس به او رسید و همصحبت شد، خطابش به آن حضرت «جعلت فداک» (قربانت گردم) و «پدر و مادرم قربانت گردند» و «عمّى و خالى فداک» (عمو و دایى‌ام قربانت گردند) بود. برخورد عمومى با امام حسین علیه‌السّلام این گونه بود. شخصیّت او در جامعه‌ى اسلامى، چنین ممتاز و برجسته بود. «عبداللَّه بن مطیع»، در مکه نزد امام حسین علیه‌السّلام آمد و عرض کرد: «یابن‌رسول‌اللَّه! ان قتلت لنسترقّن بعدک.» اگر تو قیام کنى و کشته شوى، بعد از تو، کسانى که داراى حکومتند، ما را به بردگى خواهند برد. امروز به احترام تو، از ترس تو و از هیبت توست که راهِ عادىِ خودشان را مى‌روند(77).عظمت مقام امام حسین علیه‌السّلام در بین خواص چنین است که حتّى «ابن عبّاس» در مقابلش خضوع مى‌کند؛ «عبداللَّه بن جعفر» خضوع مى‌کند، عبداللَّه‌بن زبیر - با آن‌که از حضرت خوشش نمى‌آید - خضوع مى‌کند. بزرگان و همه‌ى خواصِ اهل حق، در برابر عظمت مقام او، خاضعند. خاضعان به او، خواص جبهه‌ى حقّند؛ که طرف حکومت نیستند؛ طرف بنى‌امیّه نیستند و طرف باطل نیستند. در بین آنها، حتّى شیعیان زیادى هستند که امیرالمؤمنین علیه‌الصّلاة والسّلام را قبول دارند و او را خلیفه‌ى اوّل مى‌دانند. اما همه‌ى اینها، وقتى که با شدّت عملِ دستگاه حاکم مواجه مى‌شوند و مى‌بینند بناست جانشان، سلامتى‌شان، راحتى‌شان، مقامشان و پولشان به خطر بیفتد، پس مى‌زنند! اینها که پس زدند، عوامِ مردم هم به آن طرف رو مى‌کنند.وقتى به اسامى کسانى که از کوفه براى امام حسین علیه‌السّلام نامه نوشتند و او را دعوت کردند، نگاه مى‌کنید، مى‌بینید همه جزو طبقه‌ى خواص و از زبدگان و برجستگان جامعه‌اند. تعداد نامه‌ها زیاد است. صدها صفحه نامه و شاید چندین خورجین یا بسته‌ى بزرگ نامه، از کوفه براى امام حسین علیه‌السّلام فرستاده شد. همه‌ى نامه‌ها را بزرگان و اعیان و شخصیّتهاى برجسته و نام و نشاندار و همان خواص نوشتند. منتها مضمون و لحن نامه‌ها را که نگاه کنید، معلوم مى‌شود از این خواصِ طرفدارِ حق، کدامها جزو دسته‌اى هستند که حاضرند دینشان را قربانى دنیایشان کنند و کدامها کسانى هستند که حاضرند دنیایشان را قربانى دینشان کنند. از تفکیکِ نامه‌ها هم مى‌شود فهمید که عدّه‌ى کسانى که حاضرند دینشان را قربانى دنیا کنند، بیشتر است. نتیجه در کوفه آن مى‌شود که مسلم بن عقیل به شهادت مى‌رسد و از همان کوفه‌اى که هجده هزار شهروندش با مسلم بیعت کردند، بیست، سى هزار نفر یا بیشتر، براى جنگ با امام حسین علیه‌السّلام به کربلا مى‌روند! یعنى حرکت خواص، به دنبال خود، حرکت عوام را مى‌آورد.نمى‌دانم عظمت این حقیقت که براى همیشه گریبان انسانهاى هوشمند را مى‌گیرد، درست براى ما روشن مى‌شود یا نه؟ ماجراى کوفه را لابد شنیده‌اید. به امام حسین علیه‌السّلام نامه نوشتند و آن حضرت در نخستین گام، مسلم‌بن عقیل را به کوفه اعزام کرد. با خود اندیشید: «مسلم را به آن‌جا مى‌فرستم. اگر خبر داد که اوضاع مساعد است، خود نیز راهى کوفه مى‌شوم.» مسلم بن عقیل به محض ورود به کوفه، به منزل بزرگان شیعه وارد شد و نامه‌ى حضرت را خواند. گروه گروه، مردم آمدند و همه، اظهار ارادت کردند. فرماندار کوفه، «نعمان‌بن‌بشیر» نام داشت که فردى ضعیف و ملایم بود. گفت: «تا کسى با من سرِ جنگ نداشته باشد، جنگ نمى‌کنم.» لذا با مسلم مقابله نکرد. مردم که جوّ را آرام و میدان را باز مى‌دیدند، بیش از پیش با حضرت بیعت کردند. دو، سه تن از خواصِ جبهه‌ى باطل - طرفداران بنى‌امیّه - به یزید نامه نوشتند که «اگر مى‌خواهى کوفه را داشته باشى، فرد شایسته‌اى را براى حکومت بفرست؛ چون نعمان بن بشیر نمى‌تواند در مقابل مسلم‌بن عقیل مقاومت کند.» یزید هم عبیداللَّه بن زیاد، فرماندار بصره را حکم داد که علاوه بر بصره - به قول امروز، «با حفظ سمت» - کوفه را نیز تحت حکومت خود درآور. عبیداللَّه بن زیاد از بصره تا کوفه یکسره تاخت. (در قضیه‌ى آمدن او به کوفه هم نقش خواص معلوم مى‌شود، که اگر دیدم مجالى هست، بخشى از آن را برایتان نقل خواهم کرد.) او هنگامى به دروازه‌ى کوفه رسید که شب بود. مردم معمولى کوفه - از همان عوامى که قادر به تحلیل نبودند - تا دیدند فردى با اسب و تجهیزات و نقاب بر چهره وارد شهر شد، تصوّر کردند امام حسین علیه‌السّلام است. جلو دویدند و فریاد «السّلام علیک یا بن رسول‌اللَّه» در فضا طنین افکند!ویژگى فرد عامى، چنین است. آدمى که اهل تحلیل نیست، منتظر تحقیق نمى‌شود. دیدند فردى با اسب و تجهیزات وارد شد. بى آن‌که یک کلمه حرف با او زده باشند، تصوّر غلط کردند. تا یکى گفت «او امام حسین علیه‌السّلام است» همه فریاد «امام حسین، امام حسین» برآوردند! به او سلام کردند و مقدمش را گرامى داشتند؛ بى آن‌که صبر کنند تا حقیقت آشکار شود. عبیداللَّه هم اعتنایى به آنها نکرد و خود را به دارالاماره رساند و از همان جا طرح مبارزه با مسلم بن عقیل را به اجرا گذاشت. اساس کار او عبارت از این بود که طرفداران مسلم بن عقیل را با اشدّ فشار مورد تهدید و شکنجه قرار دهد. بدین جهت، «هانى بن عروه» را با غدر و حیله به دارالاماره کشاند و به ضرب و شتم او پرداخت. وقتى گروهى از مردم در اعتراض به رفتار او دارالاماره را محاصره کردند، با توسّل به دروغ و نیرنگ، آنها را متفرق کرد.در این مقطع هم، نقش خواصِ به اصطلاح طرفدارِ حق که حق را شناختند و تشخیص دادند، اما دنیایشان را بر آن مرجّح دانستند، آشکار مى‌شود. از طرف دیگر، حضرت مسلم با جمعیت زیادى به حرکت درآمد. در تاریخ «ابن اثیر» آمده است که گویى سى هزار نفر اطراف مسلم گرد آمده بودند. از این عدّه فقط چهار هزار نفر دوْرادوْر محلّ اقامت او ایستاده بودند و شمشیر به دست، به نفع مسلم بن عقیل شعار مى‌دادند.این وقایع، مربوط به روز نهم ذى‌الحجّه است. کارى که ابن زیاد کرد این بود که عدّه‌اى از خواص را وارد دسته‌هاى مردم کرد تا آنها را بترسانند. خواص هم در بین مردم مى‌گشتند و مى‌گفتند «با چه کسى سر جنگ دارید؟! چرا مى‌جنگید؟! اگر مى‌خواهید در امان باشید، به خانه‌هایتان برگردید. اینها بنى‌امیّه‌اند. پول و شمشیر و تازیانه دارند.» چنان مردم را ترساندند و از گرد مسلم پراکندند که آن حضرت به وقت نماز عشا هیچ کس را همراه نداشت؛ هیچ‌کس!آن گاه ابن زیاد به مسجد کوفه رفت و اعلان عمومى کرد که «همه باید به مسجد بیایند و نماز عشایشان را به امامت من بخوانند!»تاریخ مى‌نویسد: «مسجد کوفه مملو از جمعیتى شد که پشت سر ابن زیاد به نماز عشا ایستاده بودند.» چرا چنین شد؟ بنده که نگاه مى‌کنم، مى‌بینم خواصِ طرفدارِ حقْ مقصرّند و بعضى‌شان در نهایتِ بدى عمل کردند. مثل چه کسى؟ مثل «شریح قاضى». شریح قاضى که جزو بنى‌امیّه نبود! کسى بود که مى‌فهمید حق با کیست. مى‌فهمید که اوضاع از چه قرار است. وقتى «هانى بن عروه» را با سر و روى مجروح به زندان افکندند، سربازان و افراد قبیله‌ى او اطراف قصر عبیداللَّه زیاد را به کنترل خود درآوردند.ابن زیاد ترسید. آنها مى‌گفتند: «شما هانى را کشته‌اید.» ابن زیاد به «شریح قاضى» گفت: «برو ببین اگر هانى زنده است، به مردمش خبر بده.» شریح دید هانى بن عروه زنده، اما مجروح است. تا چشم هانى به شریح افتاد، فریاد برآورد: «اى مسلمانان! این چه وضعى است؟! پس قوم من چه شدند؟! چرا سراغ من نیامدند؟! چرا نمى‌آیند مرا از این‌جا نجات دهند؟! مگر مرده‌اند؟!» شریح قاضى گفت: «مى‌خواستم حرفهاى هانى را به کسانى که دورِ دارالاماره را گرفته بودند، منعکس کنم. اما افسوس که جاسوس عبیداللَّه آن‌جا حضور داشت و جرأت نکردم!» «جرأت نکردم» یعنى چه؟ یعنى همین که ما مى‌گوییم ترجیح دنیا بر دین! شاید اگر شریح همین یک کار را انجام مى‌داد، تاریخ عوض مى‌شد. اگر شریح به مردم مى‌گفت که هانى زنده است، اما مجروح در زندان افتاده و عبیداللَّه قصد دارد او را بکشد، با توجّه به این‌که عبیداللَّه هنوز قدرت نگرفته بود، آنها مى‌ریختند و هانى را نجات مى‌دادند. با نجات هانى هم قدرت پیدا مى‌کردند، روحیه مى‌یافتند، دارالاماره را محاصره مى‌کردند، عبیداللَّه را مى‌گرفتند؛ یا مى‌کشتند و یا مى‌فرستادند مى‌رفت. آن گاه کوفه از آنِ امام حسین علیه‌السّلام مى‌شد و دیگر واقعه‌ى کربلا اتّفاق نمى‌افتاد! اگر واقعه‌ى کربلا اتّفاق نمى‌افتاد؛ یعنى امام حسین علیه‌السّلام به حکومت مى‌رسید. حکومت حسینى، اگر شش ماه هم طول مى‌کشید براى تاریخ، برکات زیادى داشت. گرچه، بیشتر هم ممکن بود طول بکشد.یک وقت یک حرکت بجا، تاریخ را نجات مى‌دهد و گاهى یک حرکت نابجا که ناشى از ترس و ضعف و دنیاطلبى و حرص به زنده ماندن است، تاریخ را در ورطه‌ى گمراهى مى‌غلتاند. اى شریح قاضى! چرا وقتى که دیدى هانى در آن وضعیت است، شهادتِ حق ندادى؟! عیب و نقصِ خواصِ ترجیح دهنده‌ى دنیا بر دین، همین است.به داخل شهر کوفه برگردیم: وقتى که عبیداللَّه بن زیاد به رؤساى قبایل کوفه گفت «بروید و مردم را از دُورْ مسلم پراکنده کنید وگرنه پدرتان را در مى‌آورم» چرا امر او را اطاعت کردند؟! رؤساى قبایل که همه‌شان اموى نبودند و از شام نیامده بودند! بعضى از آنها جزو نویسندگان نامه به امام حسین علیه‌السّلام بودند. «شَبَثْ بن ربْعى» یکى از آنها بود که به امام حسین علیه‌السّلام نامه نوشت و او را به کوفه دعوت کرد. همو، جزو کسانى است که وقتى عبیداللَّه گفت «بروید مردم را از دُوْر مسلم متفرّق کنید» قدم پیش گذاشت و به تهدید و تطمیع و ترساندنِ اهالى کوفه پرداخت!چرا چنین کارى کردند؟! اگر امثال شَبَثْ بن ربْعى در یک لحظه‌ى حسّاس، به جاى این‌که از ابن زیاد بترسند، از خدا مى‌ترسیدند، تاریخ عوض مى‌شد. گیرم که عوامْ متفرّق شدند؛ چرا خواصِ مؤمنى که دوْر مسلم بودند، از او دست کشیدند؟ بین اینها افرادى خوب و حسابى بودند که بعضیشان بعداً در کربلا شهید شدند؛ اما این‌جا، اشتباه کردند.البته آنهایى که در کربلا شهید شدند، کفّاره‌ى اشتباهشان داده شد. درباره‌ى آنها بحثى نیست و اسمشان را هم نمى‌آوریم. اما کسانى از خواص، به کربلا هم نرفتند. نتوانستند بروند؛ توفیق پیدا نکردند و البته، بعد مجبور شدند جزو توّابین شوند. چه فایده؟! وقتى امام حسین علیه‌السّلام کشته شد؛ وقتى فرزند پیغمبر از دست رفت؛ وقتى فاجعه اتّفاق افتاد؛ وقتى حرکت تاریخ به سمت سراشیب آغاز شد، دیگرچه فایده؟! لذاست که در تاریخ، عدّه‌ى توّابین، چند برابر عدّه‌ى شهداى کربلاست. شهداى کربلا همه در یک روز کشته شدند؛ توّابین نیز همه در یک روز کشته شدند. اما اثرى که توّابین در تاریخ گذاشتند، یک هزارم اثرى که شهداى کربلا گذاشتند، نیست! به‌خاطر این‌که در وقت خود نیامدند. کار را در لحظه‌ى خود انجام ندادند. دیر تصمیم گرفتند و دیر تشخیص دادند.چرا مسلم بن عقیل را با این‌که مى‌دانستید نماینده‌ى امام است، تنها گذاشتید؟! آمده بود و با او بیعت هم کرده بودید. قبولش هم داشتید. (به عوام کارى ندارم. خواص را مى‌گویم.) چرا هنگام عصر و سرِ شب که شد، مسلم را تنها گذاشتید تا به خانه‌ى «طوعه» پناه ببرد؟! اگر خواص، مسلم را تنها نمى‌گذاشتند و مثلاً، عدّه به صد نفر مى‌رسید، آن صد نفر دُوْر مسلم را مى‌گرفتند. خانه‌ى یکى‌شان را مقرّ فرماندهى مى‌کردند. مى‌ایستادند و دفاع مى‌کردند. مسلم، تنها هم که بود، وقتى خواستند دستگیرش کنند، ساعتها طول کشید. سربازان ابن زیاد، چندین بار حمله کردند؛ مسلم به تنهایى همه را پس زد. اگر صد نفر مردم با او بودند، مگر مى‌توانستند دستگیرش کنند؟! باز مردم دورشان جمع مى‌شدند. پس، خواص در این مرحله، کوتاهى کردند که دوْر مسلم را نگرفتند.ببینید! از هر طرف حرکت مى‌کنیم، به خواص مى‌رسیم. تصمیم‌گیرىِ خواص در وقت لازم؛ تشخیص خواص در وقت لازم؛ گذشتِ خواص از دنیا در لحظه‌ى لازم؛ اقدام خواص براى خدا در لحظه‌ى لازم. اینهاست که تاریخ و ارزشها را نجات مى‌دهد و حفظ مى‌کند! در لحظه‌ى لازم، باید حرکتِ لازم را انجام داد. اگر تأمّل کردید و وقت گذشت، دیگر فایده ندارد. در الجزایر، جبهه‌ى اسلامى آن کشور برنده‌ى انتخابات شده بود؛ ولى با تحریک امریکا و دیگران، حکومت نظامى بر سرِ کار آمد. روز اوّلى که حکومت نظامى در آن‌جا شکل گرفت، از قدرتى برخوردار نبود. اگر آن روز - بنده، پیغام هم برایشان فرستاده بودم - و در آن ساعات اوّلیه‌ى حکومت نظامى، مسؤولین جبهه‌ى اسلامى، مردم را به خیابانها کشانده بودند، قدرت نظامى کارى نمى‌توانست بکند، و از بین مى‌رفت. نتیجه این‌که امروز در الجزایر حکومت اسلامى بر سرِ کار بود. اما اقدامى نکردند. در وقتِ خودش بایستى تصمیم مى‌گرفتند، نگرفتند. عدّه‌اى ترسیدند؛ عدّه‌اى ضعف پیدا کردند؛ عدّه‌اى اختلال کردند، و عدّه‌اى بر سرِ کسبِ ریاست، با هم نزاع کردند.در عصرِ روزِ هجدهم بهمن ماهِ سال 57، در تهران حکومت نظامى اعلام شد. امام به مردم فرمود: «به خیابانها بریزید.» اگر امام در آن لحظه چنین تصمیمى نمى‌گرفت، امروز محمّدرضا در این مملکت بر سرِ کار بود. یعنى اگر با حکومت نظامى ظاهر مى‌شدند، و مردم در خانه‌هایشان مى‌ماندند، اوّل امام و ساکنان مدرسه‌ى «رفاه» و بعد اهالى بقیه‌ى مناطق را قتل عام و نابود مى‌کردند. پانصدهزار نفر را در تهران مى‌کشتند و قضیه تمام مى‌شد. چنان که در اندونزى یک میلیون نفر را کشتند و تمام شد. امروز هم آن آقا بر سرِ کار است و شخصیت خیلى هم آبرومند و محترمى است! آب هم از آب تکان نخورد! اما امام، در لحظه‌ى لازم تصمیمِ لازم را گرفت. اگر خواصْ امرى را که تشخیص دادند به موقع و بدون فوتِ وقت عمل کنند، تاریخ نجات پیدا مى‌کند و دیگر حسین‌بن‌على‌ها به کربلاها کشانده نمى‌شوند. اگر خواصْ بد فهمیدند، دیر فهمیدند، فهمیدند اما با هم اختلاف کردند؛ کربلاها در تاریخ تکرار خواهد شد.
بیانات در دیدار جمعی از پاسداران1374/10/05
یک وقت درباره‌ى عبرتهاى ماجراى امام حسین صحبتهایى کردم و گفتم که ما از این حادثه، غیر از درسهایى که مى‌آموزیم؛ عبرتهایى نیز مى‌گیریم. «درسها» به ما مى‌گویند که چه باید بکنیم؛ ولى «عبرتها» به ما مى‌گویند که چه حادثه‌اى اتّفاق افتاده و چه واقعه‌اى ممکن است اتّفاق بیفتد.

عبرت ماجراى امام حسین این است که انسان فکر کند در تاریخ و جامعه‌ى اسلامى؛ آن هم جامعه‌اى که در رأس آن، شخصى مثل پیامبر خدا - نه یک بشر معمولى - قرار دارد و این پیامبر، ده سال با آن قدرت فوق تصوّر بشرى و با اتّصال به اقیانوس لایزال وحى الهى و با حکمت بى‌انتها و بى‌مثالى که از آن برخوردار بود، در جامعه حکومت کرده است و بعد باز در فاصله‌اى، حکومت على بن ابى‌طالب بر همین جامعه جریان داشته است و مدینه و کوفه، به نوبت پایگاه این حکومت عظیم قرار گرفته‌اند؛ چه حادثه‌اى اتّفاق افتاده و چه میکروبى وارد کالبد این جامعه شده است که بعد از گذشت نیم قرن از وفات پیامبر و بیست سال از شهادت امیرالمؤمنین علیهما السّلام، در همین جامعه و بین همین مردم، کسى مثل حسین بن على را با آن وضع به شهادت مى‌رسانند؟!

چه اتّفاقى افتاد و چطور چنین واقعه‌اى ممکن است رخ دهد؟ آن هم نه یک پسر بى‌نام و نشان؛ بل کودکى که پیامبر اکرم، او را در آغوش خود مى‌گرفت، با او روى منبر مى‌رفت و براى مردم صحبت مى‌کرد. او پسرى بود که پیامبر درباره‌اش فرمود: «حسین منّى و انا من حسین». رابطه‌ى بین این پدر و پسر، این گونه مستحکم بوده است. آن پسرى که در زمان حکومت امیرالمؤمنین، یکى از ارکان حکومت در جنگ و صلح بود و در سیاست مثل خورشیدى مى‌درخشید. آن وقت، کار آن جامعه به جایى برسد که همین انسان بارز و فرزند پیامبر، با آن عمل و تقوا و شخصیت فاخر و عزّت و با آن حلقه‌ى درس در مدینه و آن همه اصحاب و یاران علاقه‌مند و ارادتمند و آن همه شیعیان در نقاط مختلف دنیاى اسلام را با آن وضعیت فجیع محاصره کنند و تشنه نگه دارند و بکشند و نه فقط خودش، بلکه همه‌ى مردانش و حتّى بچه‌ى ششماهه را قتل عام کنند و بعد هم زن و بچه‌ى اینها را مثل اسراى جنگى اسیر کنند و شهر به شهر بگردانند. قضیه چیست و چه اتّفاقى افتاده بود؟ این، آن عبرت است.

شما جامعه‌ى ما را با آن جامعه مقایسه کنید تا تفاوت آن دو را دریابید. ما در این‌جا و در رأس جامعه، امام عظیم‌القدر را داشتیم که بلاشک از انسانهاى زمان ما بزرگتر و برجسته‌تر بود؛ اما امام ما کجا، پیامبر کجا؟ یک چنین نیروى عظیمى، به وسیله‌ى پیامبر در آن جامعه پراکنده شد که بعد از وفات آن بزرگوار، تا دهها سال ضربِ دست پیامبر جامعه را پیش مى‌برد. شما خیال نکنید این فتوحاتى که انجام گرفت، از نفس رسول اللَّه منقطع بود؛ این، ضرب دست آن بزرگوار بود که جامعه‌ى اسلامى را پیش مى‌برد و پیش برد. بنابراین، پیامبر اکرم در فتوحات آن جامعه و جامعه‌ى ما حضور داشت و دارد، تا وضع به این‌جا رسید.

من، همیشه به جوانان و محصّلین و طلّاب و دیگران مى‌گویم که تاریخ را جدّى بگیرید و با دقّت نگاه کنید، ببینید چه اتفاقى افتاده است: «تلک أمة قد خلت». عبرت از گذشتگان، درس و آموزش قرآن است. اساس قضیه در چند نکته است که حالا من نمى‌خواهم آنها را در این‌جا تحلیل و بیان کنم. مقدارى را گفتم و مقدارى هم باب محافل بحث و تدقیق است که افراد اهل تحقیق بنشینند و روى کلمه کلمه‌ى این حرفها، دقّت کنند.

یکى از مسائلى که عامل اصلى چنین قضیه‌اى شد، این بود که رواج دنیا طلبى و فساد و فحشا، غیرت دینى و حسّاسیتِ مسؤولیت ایمانى را گرفت. این‌که ما روى مسأله‌ى فساد و فحشا و مبارزه و نهى از منکر و این چیزها تکیه مى‌کنیم، یک علّت عمده‌اش این است که جامعه را تخدیر مى‌کند. همان مدینه‌اى که اوّلین پایگاه تشکیل حکومت اسلامى بود، بعد از اندک مدّتى به مرکز بهترین موسیقیدانان و آوازخوانان و معروفترین رقاصّان تبدیل شد؛ تا جایى که وقتى در دربار شام مى‌خواستند بهترین مغنّیان را خبر کنند، از مدینه آوازه خوان و نوازنده مى‌آوردند!

این جسارت، پس از صد یا دویست سال بعد انجام نگرفت؛ بلکه در همان حول و حوشِ شهادت جگر گوشه‌ى فاطمه‌ى‌زهرا سلام اللَّه علیها و نور چشم پیامبر و حتى قبل از آن، در زمان معاویه اتّفاق افتاد! بنابراین، مدینه مرکز فساد و فحشا شد و آقا زاده‌ها و بزرگ زاده‌ها و حتى بعضى از جوانان وابسته به بیت بنى هاشم نیز، دچار فساد و فحشا شدند!بزرگان حکومت فاسد هم مى‌دانستند چه کار بکنند و انگشت روى چه چیزى بگذارند و چه چیزى را ترویج کنند. این بلیّه، مخصوص مدینه هم نبود؛ جاهاى دیگر هم به این گونه فسادها مبتلا شدند.

تمسّک به دین و تقوا و معنویّت و اهمیت پرهیزکارى و پاکدامنى، این‌جا معلوم مى‌شود. این‌که ما مکرّر در مکرّر، به بهترین جوانان این روزگار که شما باشید، این همه سفارش و تأکید مى‌کنیم که مواظب سیل گنداب فساد باشید، به همین خاطر است. امروز چه کسى مثل جوانان پاسدار است؟ همین پاسداران و بسیجیها، واقعاً بهترین جوانانند که در میدان علم و دین و جهاد، پیشرو هستند. در کجا چنین جوانانى را سراغ داریم؟ نظیر اینها را خیلى کم داریم و در هیچ جاى دنیا تعدادشان به این کثرت نیست. بنابراین، باید مواظب موج فساد بود.

عامل دیگرى که وضع را به آن‌جا رسانید و انسان در زندگى ائمه علیهم السّلام این معنا را مشاهده مى‌کند، این بود که پیروان حق که ستونهاى آن اساس واقعىِ بناى ولایت و تشیّع محسوب مى‌شدند، از سرنوشت دنیاى اسلام اعراض کردند و نسبت به آن بى‌توجّه شدند و به سرنوشت دنیاى اسلام، اهمیت نمى‌دادند. بعضى افراد یک مدّت مقدارى تحمّس و شور نشان دادند که حکّامْ سختگیرى کردند؛ مثل قضیه‌ى هجوم به مدینه در زمان یزید که اینها علیه یزید سر و صدایى به راه انداختند، او هم آدم ظالمى را فرستاد و قتل عامشان کرد. این گروه هم، همه چیز را به کلّى بوسیدند و کنار گذاشتند و مسائل را فراموش کردند. البته، همه‌ى اهل مدینه هم نبودند؛ بلکه عدّه‌اى بودند که در بین خودشان، اختلاف داشتند. درست عکس تعالیم اسلامى عمل شد؛ یعنى نه وحدت و نه سازماندهى درست بود و نه نیروها با یکدیگر اتصال و ارتباط کاملى داشتند. بنابراین، نتیجه آن شد که دشمن، بیرحمانه تاخت و اینها هم در قدم اوّل، عقب نشستند. این نکته، نکته‌ى مهمى است.

کار دو جناح حقّ و باطل که با هم مبارزه مى‌کنند و به یکدیگر ضربه مى‌زنند، بدیهى است. همچنان که جناح حق به باطل ضربه مى‌زند، باطل هم به حق ضربه مى‌زند. این ضربه‌ها تبادل پیدا مى‌کند و وقتى سرنوشت معلوم مى‌شود که یکى از این دو جناح خسته شود و هر که زودتر خسته شد، او شکست را قبول کرده است.
بیانات در دیدار جمعی از پاسداران1373/10/15
بنده، در سال گذشته، به مناسبت یاد حسین بن على علیه‌السّلام، این را مطرح کردم که ماجراى امام حسین جداى از یک درس، یک عبرت است. درس آن است که به ما مى‌گوید: این بزرگوار، آن‌طور عمل کرد. ما هم باید آن‌گونه عمل کنیم. امام حسین درس بزرگى به همه‌ى بشریت داده که خیلى با عظمت و در جاى خود محفوظ است. اما غیر از درس، چیز دیگرى وجود دارد و آن عبرت است. عبرت آن است که انسان نگاه کند و ببیند چطور شد حسین‌بن‌على علیه‌السّلام - همان کودکى که جلوِ چشم مردم، آن همه موردِ تجلیلِ پیغمبر بود و پیغمبر درباره‌ى او فرموده بود: «سیّد شباب اهل الجنه»؛ سرور جوانان بهشت - بعد از گذشت نیم قرن از زمان پیغمبر، با آن وضعِ فجیع کشته شد؟! چطور شد که این امّت، حسین‌بن‌على را جلوِ چشم کسانى از همان نسلى که دیده بودند که او بر دوش پیغمبر سوار مى‌شد و این حرفها را از زبان پیغمبر درباره‌ى او شنیده بودند، با آن وضع فجیع کشتند؟! این، عبرت است. مگر شوخى بود که دختران پیغمبر را مثل دخترانِ سرزمینهاىِ فتح شده‌ى غیر اسلامى، بیاورند جلوِ چشم مردم کوچه و بازار بگردانند و به کسى مثل زینب سلام‌اللَّه‌علیها اهانت کنند؟! چطور شد که کار به این‌جا رسید؟ این، همان عبرت است و از درس بالاتر است. این، نگاه به اعماق و ریزه‌کاریهاى تاریخ و حوادث است.
بیانات در دیدار فرماندهان گردان‌های عاشورا1371/04/22
آنچه که من امروز عرض خواهم کرد، مربوط به همین قضیه‌ى عاشورا است که با وجود آن همه سخنى که درباره‌ى این حادثه گفته‌اند و گفته‌ایم و شنیده‌ایم، باز هم جاى سخن و تامل و تدبر و عبرت‌گیرى نسبت به این حادثه باقى است. این حادثه‌ى عظیم؛ یعنى حادثه‌ى عاشورا، از دو جهت قابل تأمل و تدبر است. غالباً یکى از این دو جهت، مورد توجه قرار مى‌گیرد. بنده امروز مى‌خواهم در این‌جا آن جهت دوم را، بیشتر مورد توجه قرار دهم.

جهت اول، درسهاى عاشورا است. عاشورا پیامها و درسهایى دارد. عاشورا درس مى‌دهد که براى حفظ دین، باید فداکارى کرد. درس مى‌دهد که در راه قرآن، از همه چیز باید گذشت. درس مى‌دهد که در میدان نبرد حق و باطل، کوچک و بزرگ، زن و مرد، پیر و جوان، شریف و وضیع و امام و رعیت، با هم در یک صف قرار مى‌گیرند. درس مى‌دهد که جبهه‌ى دشمن با همه‌ى تواناییهاى ظاهرى، بسیار آسیب‌پذیر است. (همچنان که جبهه‌ى بنى‌امیه، به وسیله کاروان اسیران عاشورا، در کوفه آسیب دید، در شام آسیب دید، در مدینه آسیب دید، و بالأخره هم این ماجرا، به فناى جبهه‌ى سفیانى منتهى شد.) درس مى‌دهد که در ماجراى دفاع از دین، از همه چیز بیشتر، براى انسان، بصیرت لازم است. بى‌بصیرتها فریب مى‌خورند. بى‌بصیرتها در جبهه باطل قرار مى‌گیرند؛ بدون این‌که خود بدانند. همچنان که در جبهه‌ى ابن‌زیاد، کسانى بودند که از فساق و فجار نبودند، ولى از بى‌بصیرتها بودند.

اینها درسهاى عاشورا است. البته همین درسها کافى است که یک ملت را، از ذلت به عزت برساند. همین درسها مى‌تواند جبهه‌ى کفر و استکبار را شکست دهد. درسهاى زندگى سازى است. این، آن جهت اول.

جهت دوم از آن دو جهتى که عرض کردم، «عبرتهاى عاشورا»ست. غیر از درس، عاشورا یک صحنه‌ى عبرت است. انسان باید به این صحنه نگاه کند، تا عبرت بگیرد. یعنى چه، عبرت بگیرد؟ یعنى خود را با آن وضعیت مقایسه کند و بفهمد در چه حال و در چه وضعیتى است؛ چه چیزى او را تهدید مى‌کند؛ چه چیزى براى او لازم است؟ این را مى‌گویند «عبرت». شما اگر از جاده‌اى عبور کردید و اتومبیلى را دیدید که واژگون شده یا تصادف کرده و آسیب دیده؛ مچاله شده و سرنشینانش نابود شده‌اند، مى‌ایستید و نگاه مى‌کنید، براى این‌که عبرت بگیرید. معلوم شود که چطور سرعتى، چطور حرکتى و چگونه رانندگى‌اى، به این وضعیت منتهى مى‌شود. این هم نوع دیگرى از درس است؛ اما درس از راه عبرت گیرى است. این را قدرى بررسى کنیم.

اولین عبرتى که در قضیه‌ى عاشورا ما را به خود متوجه مى‌کند، این است که ببینیم چه شد که پنجاه سال بعد از درگذشت پیغمبر صلوات‌اللَّه و سلامه علیه، جامعه‌ى اسلامى به آن حدى رسید که کسى مثل امام حسین علیه‌السّلام، ناچار شد براى نجات جامعه‌ى اسلامى، چنین فداکارى‌اى بکند؟ این فداکارى حسین بن على علیه‌السّلام، یک وقت بعد از هزار سال از صدر اسلام است؛ یک وقت در قلب کشورها و ملتهاى مخالف و معاند با اسلام است؛ این یک حرفى است. اما حسین‌بن‌على علیه‌السّلام، در مرکز اسلام، در مدینه و مکه - مرکز وحى نبوى - وضعیتى دید که هر چه نگاه کرد چاره‌اى جز فداکارى نداشت؛ آن هم چنین فداکارى خونین با عظمتى! مگر چه وضعى بود که حسین‌بن‌على علیه‌السّلام، احساس کرد که اسلام فقط با فداکارى او زنده خواهد ماند، والّا از دست رفته است؟! عبرت این‌جاست. روزگارى رهبر و پیغمبر جامعه‌ى اسلامى، از همان مکه و مدینه پرچمها را مى‌بست، به دست مسلمانها مى‌داد و آنها تا اقصى نقاط جزیزةالعرب و تا مرزهاى شام مى‌رفتند؛ امپراتورى روم را تهدید مى‌کردند؛ آنها از مقابلشان مى‌گریختند و و لشکریان اسلام پیروزمندانه برمى‌گشتند؛ که در این خصوص مى‌توان به ماجراى «تبوک» اشاره کرد. روزگارى در مسجد و معبر جامعه‌ى اسلامى، صوت و تلاوت قرآن بلند بود و پیغمبر با آن لحن و آن نفس، آیات خدا را بر مردم مى‌خواند و مردم را موعظه مى‌کرد و آنها را در جاده‌ى هدایت با سرعت پیش مى‌برد. ولى چه شد که همین جامعه، همین کشور و همین شهرها، کارشان به جایى رسد و آن‌قدر از اسلام دور شدند که کسى مثل یزید بر آنها حکومت مى‌کرد؟! وضعى پیش آمد که کسى مثل حسین بن‌على علیه‌السّلام، دید که چاره‌اى جز این فداکارى عظیم ندارد! این فداکارى، در تاریخ بى‌نظیر است. چه شد که به چنین مرحله‌اى رسیدند؟ این، آن عبرت است. ما باید این را امروز مورد توجه دقیق قرار دهیم.

ما امروز یک جامعه‌ى اسلامى هستیم. باید ببینیم آن جامعه‌ى اسلامى، چه آفتى پیدا کرد که کارش به یزید رسید؟ چه شد که بیست سال بعد از شهادت امیرالمؤمنین علیه‌الصّلاةوالسّلام، در همان شهرى که او حکومت مى‌کرد، سرهاى پسرانش را بر نیزه کردند و در آن شهر گرداندند؟! کوفه یک نقطه‌ى بیگانه از دین نبود! کوفه همان جایى بود که امیرالمؤمنین علیه‌السّلام در بازارهاى آن راه مى‌رفت؛ تازیانه بر دوش مى‌انداخت؛ مردم را امر به معروف و نهى از منکر مى‌کرد؛ فریاد تلاوت قرآن در «آناء اللیل و اطراف النهار» از آن مسجد و آن تشکیلات بلند بود. این، همان شهر بود که پس از گذشت سالهایى نه چندان طولانى در بازارش دختران و حرم امیرالمؤمنین علیه‌السّلام را، با اسارت مى‌گرداندند. در ظرف بیست سال چه شد که به آن‌جا رسیدند؟ اگر بیمارى‌اى وجود دارد که مى‌تواند جامعه‌اى را که در رأسش کسانى مثل پیغمبر اسلام و امیرالمؤمنین علیهما السّلام بوده‌اند، در ظرف چند ده سال به آن وضعیت برساند، این بیمارى، بیمارى خطرناکى است و ما هم باید از آن بترسیم. امام بزرگوار ما، اگر خود را شاگردى از شاگردان پیغمبر اکرم صلوات اللَّه و سلامه علیه محسوب مى‌کرد، سر فخر به آسمان مى‌سود. امام، افتخارش به این بود که بتواند احکام پیغمبر را درک، عمل و تبلیغ کند. امام ما کجا، پیغمبر کجا؟! آن جامعه را پیغمبر ساخته بود و بعد از چند سال به آن وضع دچار شد. این جامعه‌ى ما خیلى باید مواظب باشد که به آن بیمارى دچار نشود. عبرت، این‌جاست! ما باید آن بیمارى را بشناسیم؛ آن را یک خطر بزرگ بدانیم و از آن اجتناب کنیم.

به نظر من این پیام عاشورا، از درسها و پیامهاى دیگر عاشورا براى ما امروز فورى‌تر است. ما باید بفهمیم چه بلایى بر سر آن جامعه آمد که حسین‌بن‌على علیه‌السّلام، آقازاده‌ى اول دنیاى اسلام و پسر خلیفه‌ى مسلمین، پسر على‌بن‌ابى‌طالب علیه‌الصّلاةوالسّلام، در همان شهرى که پدر بزرگوارش بر مسند خلافت مى‌نشست، سر بریده‌اش گردانده شد و آب از آب تکان نخورد! از همان شهر آدمهایى به کربلا آمدند، او و اصحاب او را با لب تشنه به شهادت رسانند و حرم امیرالمؤمنین علیه‌السّلام را به اسارت گرفتند!

حرف در این زمینه، زیاد است. من یک آیه از قرآن را در پاسخ به این سؤال مطرح مى‌کنم. قرآن جواب ما را داده است. قرآن، آن درد را به مسلمین معرفى مى‌کند. آن آیه این است که مى‌فرماید: «فخلف من بعدهم خلف اضاعوا الصّلاة و اتبعوا الشهوات فسوف یلقون غیا.» دو عامل، عامل اصلى این گمراهى و انحراف عمومى است: یکى دور شدن از ذکر خدا که مظهر آن نماز است. فراموش کردن خدا و معنویت؛ حساب معنویت را از زندگى جدا کردن و توجه و ذکر و دعا و توسل و طلب از خداى متعال و توکل به خدا و محاسبات خدایى را از زندگى کنار گذاشتن. دوم «و اتبعوا الشهوات»؛ دنبال شهوترانیها رفتن؛ دنبال هوسها رفتن و در یک جمله: دنیاطلبى. به فکر جمع‌آورى ثروت، جمع‌آورى مال و التذاذ به شهوات دنیا افتادن. اینها را اصل دانستن و آرمانها را فراموش کردن. این، درد اساسى و بزرگ است. ما هم ممکن است به این درد دچار شویم. اگر در جامعه اسلامى، آن حالت آرمانخواهى از بین برود یا ضعیف شود؛ هر کس به فکر این باشد که کلاهش را از معرکه در ببرد و از دیگران در دنیا عقب نیفتد؛ این‌که «دیگرى جمع کرده است، ما هم برویم جمع کنیم و خلاصه خود و مصالح خود را بر مصالح جامعه ترجیح دهیم»، معلوم است که به این درد دچار خواهیم شد.

نظام اسلامى، با ایمانها، با همتهاى بلند، با مطرح شدن آرمانها و با اهمیت دادن و زنده نگه‌داشتن شعارها به وجود مى‌آید و حفظ مى‌شود و پیش مى‌رود. شعارها را کم رنگ کردن؛ اصول اسلام و انقلاب را مورد بى‌اعتنایى قرار دادن و همه چیز را با محاسبات مادى مطرح کردن و فهمیدن، جامعه را به آن‌جا خواهد برد که به چنان وضعى برسد.

آنها به آن وضع دچار شدند.روزگارى براى مسلمین، پیشرفت اسلام مطرح بود؛ رضاى خدا مطرح بود؛ تعلیم دین و معارف اسلامى مطرح بود؛ آشنایى با قرآن و معارف قرآن مطرح بود؛ دستگاه حکومت، دستگاه اداره‌ى کشور، دستگاه زهد و تقوا و بى‌اعتنایى به زخارف دنیا و شهوات شخصى بود و نتیجه‌اش آن حرکت عظیمى شد که مردم به سمت خدا کردند. در چنان وضعیتى، شخصیتى مثل على‌بن‌ابیطالب علیه‌السّلام، خلیفه شد. کسى مثل حسین بن على علیه‌السّلام شخصیت برجسته شد. معیارها در اینها، بیش از همه هست. وقتى معیار خدا باشد، تقوا باشد، بى‌اعتنایى به دنیا باشد، مجاهدت در راه خدا باشد؛ آدمهایى که این معیارها را دارند، در صحنه‌ى عمل مى‌آیند و سر رشته‌ى کارها را به دست مى‌گیرند و جامعه، جامعه اسلامى مى‌شود. اما وقتى که معیارهاى خدایى عوض شود، هر کس که دنیا طلب‌تر است، هر کس که شهوترانتر است، هر کس که براى به دست آوردن منافع شخصى زرنگتر است، هر کس که با صدق و راستى بیگانه‌تر است، بر سر کار مى‌آید. آن وقت نتیجه این مى‌شود که امثال عمربن‌سعد و شمر و عبیداللَّه‌بن‌زیاد به ریاست مى‌رسند و کسى مثل حسین‌بن‌على علیه‌السّلام، به مذبح مى‌رود، و در کربلا به شهادت مى‌رسد! این، یک حساب دو دو تا چهارتاست. باید کسانى که دلسوزند، نگذارند معیارهاى الهى در جامعه عوض شود. اگر معیار تقوا در جامعه عوض شد، معلوم است که انسان با تقوایى مثل حسین بن على علیه‌السّلام، باید خونش ریخته شود. اگر زرنگى و دست و پا دارى در کار دنیا و پشت هم اندازى و دروغگویى و بى‌اعتنایى به ارزشهاى اسلامى ملاک قرار گرفت، معلوم است که کسى مثل یزید باید در رأس کار قرار گیرد و کسى مثل عبیداللَّه، شخص اول کشور عراق شود. همه‌ى کار اسلام این بود که این معیارهاى باطل را عوض کند. همه‌ى کار انقلاب ما هم این بود که در مقابل معیارهاى باطل و غلط مادى جهانى بایستد و آنها را عوض کند.

دنیاى امروز، دنیاى دروغ، دنیاى زور، دنیاى شهوترانى و دنیاى ترجیح ارزشهاى مادى بر ارزشهاى معنوى است. این دنیاست! مخصوص امروز هم نیست. قرنهاست که معنویت در دنیا رو به افول و ضعف بوده است. پول‌پرستها و سرمایه‌دارها تلاش کرده‌اند که معنویت را از بین ببرند. صاحبان قدرت، یک نظام و بساط مادى‌اى در دنیا چیده‌اند که در رأسش قدرتى از همه دروغگوتر، فریبکارتر، بى‌اعتناتر به فضایل انسانى و نسبت به انسانها بیرحم‌تر مثل قدرت امریکاست. این مى‌آید در رأس و همین‌طور، مى‌آیند تا مراتب پایین‌تر. این، وضع دنیاست. انقلاب اسلامى، یعنى زنده کردن دوباره‌ى اسلام؛ زنده کردن «ان اکرمکم عنداللَّه اتقیکم»(65). این انقلاب آمد تا این بساط جهانى را، این ترتیب غلط جهانى را بشکند و ترتیب جدیدى درست کند. اگر آن ترتیب مادى جهانى باشد، معلوم است که شهوترانهاى فاسد رو سیاه و گمراهى مثل محمدرضا باید در رأس کار باشند و انسان با فضیلت منورى مثل امام باید در زندان یا در تبعید باشد! در چنان وضعیتى، جاى امام در جامعه نیست. وقتى زور حاکم است، وقتى فساد حاکم است، وقتى دروغ حاکم است و وقتى بى‌فضیلتى حاکم است، کسى که داراى فضیلت است، داراى صدق است، داراى نور است، داراى عرفان است و داراى توجه به خداست، جایش در زندانها یا در مقتل و مذبح یا در گودال قتلگاههاست. وقتى مثل امامى بر سر کار آمد، یعنى ورق برگشت؛ شهوترانى و دنیاطلبى به انزوا رفت، وابستگى و فساد به انزوا رفت، تقوى بالاى کار آمد، زهد روى کار آمد، صفا و نورانیت آمد، جهاد آمد، دلسوزى براى انسانها آمد، رحم و مروت و برادرى و ایثار و از خودگذشتگى آمد. امام که بر سر کار مى‌آید، یعنى این خصلتها مى‌آید؛ یعنى این فضیلتها مى‌آید؛ یعنى این ارزشها مطرح مى‌شود. اگر این ارزشها را نگه داشتید، نظام امامت باقى مى‌ماند. آن وقت امثال حسین‌بن‌على علیه‌الصّلاة والسّلام، دیگر به مذبح برده نمى‌شوند. اما اگر اینها را از دست دادیم چه؟ اگر روحیه‌ى بسیجى را از دست دادیم چه؟ اگر به جاى توجه به تکلیف و وظیفه و آرمان الهى، به فکر تجملات شخصى خودمان افتادیم چه؟ اگر جوان بسیجى را، جوان مؤمن را، جوان بااخلاص را - که هیچ چیز نمى‌خواهد جز این‌که میدانى باشد که در راه خدا مجاهدت کند - در انزوا انداختیم و آن آدم پرروى افزون‌خواه پرتوقع بى‌صفاى بى‌معنویت را مسلط کردیم چه؟ آن وقت همه چیز دگرگون خواهد شد. اگر در صدر اسلام فاصله‌ى بین رحلت نبى اکرم صلوات‌اللَّه‌وسلامه‌علیه و شهادت جگرگوشه‌اش پنجاه سال شد، در روزگار ما، این فاصله، خیلى کوتاهتر ممکن است بشود و زودتر از این حرفها، فضیلتها و صاحبان فضایل ما به مذبح بروند. باید نگذاریم. باید در مقابل انحرافى که ممکن است دشمن بر ما تحمیل کند، بایستیم.

پس، عبرت‌گیرى از عاشورا این است که نگذاریم روح انقلاب در جامعه منزوى و فرزند انقلاب گوشه‌گیر شود. عده‌اى مسائل را اشتباه گرفته‌اند. امروز بحمداللَّه مسؤولین دلسوز و علاقه‌مند و رئیس جمهور انقلابى و مؤمن بر سر کارند، و کشور را مى‌خواهند بسازند. اما عده‌اى، سازندگى را با مادیگرایى، اشتباه گرفته‌اند. سازندگى چیزى است، مادیگرى چیز دیگرى است. سازندگى یعنى کشور آباد شود، و طبقات محروم به نوایى برسند.
بیانات در دیدار اقشار مختلف مردم1371/04/10
لُبّ و جوهر حادثه عاشورا این است که در دنیایى که همه جاى آن را ظلمت و فساد و ستم گرفته بود، حسین‏بن‏على علیه‏السّلام براى نجات اسلام قیام کرد و در این دنیاى بزرگ، هیچ‏کس به او کمک نکرد! حتّى دوستان آن بزرگوار، یعنى کسانى که هر یک مى‏توانستند جمعیتى را به این میدان و به مبارزه با یزید بکشانند، هر کدام با عذرى، از میدان خارج شدند و گریختند! ابن‏عبّاس یک‏طور؛ عبداللَّه‏بن‏جعفر یک‏طور؛ عبداللَّه‏بن‏زبیر یک‏طور؛ بزرگان باقى‏مانده از صحابه و تابعین یک‏طور... شخصیتهاى معروف و نام و نشان‏دار و کسانى که مى‏توانستند تأثیرى بگذارند و میدان مبارزه را گرم کنند، هر کدام یک‏طور از میدان خارج شدند. این، در حالى بود که هنگام حرف زدن، همه از دفاع از اسلام مى‏گفتند. اما وقتى نوبت عمل رسید و دیدند که دستگاه یزید، دستگاه خشنى است؛ رحم نمى‏کند و تصمیم بر شدّت عمل دارد، هرکدام از گوشه‏اى فرار کردند و امام حسین علیه السّلام را در صحنه تنها گذاشتند. حتى براى این‏که کار خودشان را توجیه کنند، خدمت حسین‏بن‏على علیه‏السّلام آمدند و به آن بزرگوار اصرار کردند که «آقا، شما هم قیام نکنید! به جنگ با یزید نروید!»

این، یک عبرت عجیب در تاریخ است. آن‏جا که بزرگان مى‏ترسند، آن‏جا که دشمن چهره بسیار خشنى را از خود نشان مى‏دهد، آن‏جا که همه احساس مى‏کنند اگر وارد میدان شوند میدان غریبانه‏اى آنها را در خود خواهد گرفت؛ آن‏جاست که جوهرها و باطن افراد شناخته مى‏شود. در تمام دنیاى اسلامى آن روز - که دنیاى بزرگى بود و کشورهاى اسلامى زیادى که امروز مستقل و جدا هستند، آن روز یک کشور بودند - با جمعیت بسیار زیاد، کسى که این تصمیم، عزم و جرأت را داشت که در مقابل دشمن بایستد، حسین‏بن‏على علیه‏السّلام بود. بدیهى بود که وقتى مثل امام حسینى حرکت و قیام کند، عدّه‏اى از مردم هم دور او را خواهند گرفت و گرفتند. اگر چه آنها هم، وقتى معلوم شد که کار چقدر سخت است و چقدر شدت عمل وجود دارد، یکى‏یکى از دور آن حضرت پراکنده شدند، و از هزار و اندى آدمى که با امام حسین علیه‏السّلام، از مکه به راه افتاده، یا در بین راه به حضرت پیوسته بودند، در شب عاشورا تعدا اندکى ماندند که با مجموع آنچه که روز عاشورا خودشان را به حضرت رساندند، هفتاد و دو نفر شدند!

این، مظلومیت است. این مظلومیت، به معناى کوچکى و ذلّت نیست. امام حسین علیه السّلام، عظیمترین مبارز و مجاهد تاریخ اسلام است؛ چون او در چنین میدانى ایستاد و نترسید و مجاهدت کرد. اما این انسان بزرگ، به قدر عظمتش، مظلومیت دارد. همان‏قدر که بزرگ است، همان قدر هم مظلوم است؛ و با غربت هم به شهادت رسید. فرق است بین آن سرباز فداکار و انسان پرشورى که به میدان نبرد مى‏رود؛ مردم به نام او شعار مى‏دهند و از او تمجید مى‏کنند؛ میدان اطراف او را انسانهاى پرشورى مثل خود او گرفته‏اند؛ مى‏داند که اگر مجروح یا شهید شود، مردم با او چگونه با شور برخورد خواهند کرد، و آن انسانى که در چنان غربتى، در چنان ظلمتى، تنها، بدون یاور، بدون هیچ‏گونه امید کمکى از طرف مردم، با وسعت تبلیغات دشمن، مى‏ایستد و مبارزه مى‏کند و تن به قضاى الهى مى‏سپارد و آماده کشته شدن در راه خدا مى‏شود. عظمت شهداى کربلا به این است! یعنى براى احساس تکلیف، که همان جهاد در راه خدا و دین بود، از عظمت دشمن نترسیدند؛ از تنهایى خود، احساس وحشت نکردند؛ کم بودن عدّه خود را مجوزّى براى گریختن از مقابل دشمن قرار ندادند. این است که یک آدم را، یک رهبر را، یک ملت را عظمت مى‏بخشد: نترسیدن از عظمت پوشالى دشمن.

سیدالشهدا علیه‏الصّلاةوالسّلام، مى‏دانست که بعد از شهادت او، دشمن تمام فضاى جامعه و دنیاى آن روز را از تبلیغات بر ضدّ او پر خواهد کرد. امام حسین علیه السّلام، کسى نبود که زمان و دشمن را نشناسد. مى دانست دشمن چه خباثتهایى خواهد کرد. درعین حال، این ایمان و امید را داشت که همین حرکت مظلومانه و غریبانه او، بالأخره دشمن را هم در کوتاه مدّت و هم در بلند مدّت شکست خواهد داد. و همین‏طور هم شد. خطاست اگر کسى خیال کند که امام حسین علیه السّلام، شکست خورد. کشته شدن، شکست خوردن نیست. در جبهه جنگ آن کس که کشته مى‏شود شکست نخورده است. آن کس که به هدف خود نمى‏رسد، شکست خورده است. هدف دشمنان امام حسین علیه السّلام، این بود که اسلام و یادگارهاى نبوّت را از زمین براندازند. اینها شکست خوردند. چون این‏طور نشد. هدف امام حسین علیه‏السّلام این بود که در برنامه یکپارچه دشمنان اسلام، که همه‏جا را به رنگ دلخواه خودشان در آورده بودند یا قصد داشتند درآوردند، رخنه ایجاد شود؛ اسلام و نداى مظلومیت و حقانیّت آن در همه جا سر داده شود و بالأخره دشمن اسلام، مغلوب شود. و این، شد. هم در کوتاه مدّت امام حسین علیه‏السّلام پیروز شد و هم در بلند مدّت. در کوتاه مدّت به این ترتیب که، خودِ این قیام و شهادت مظلومانه و اسارت خاندان آن بزرگوار، نظام حکومت بنى‏امیّه را متزلزل کرد. بعد از همین حادثه بود که در دنیاى اسلام - در مدینه و در مکه - پى‏درپى حوادثى پیش آمد و بالأخره منجر به نابودى سلسله آل ابى‏سفیان شد. به فاصله سه، چهار سال، سلسله آل ابى‏سفیان به کلّى برافتاد و از بین رفت. چه کسى خیال مى‏کرد این دشمنى که امام حسین علیه السّلام را مظلومانه در کربلا به شهادت رسانده بود، آن‏طور مغلوب انعکاس فریاد آن امام شود؛ آن هم در سه یا چهار سال؟! در دراز مدّت هم امام حسین علیه‏السّلام پیروز شد. شما به تاریخ اسلام نگاه کنید و ببینید چقدر دین در دنیا رشد کرد! چقدر اسلام ریشه‏دار شد! چگونه ملتهاى اسلامى پدیدار شدند و رشد کردند! علوم اسلامى پیشرفت کرد، فقه اسلامى پیشرفت کرد و بالأخره بعد از گذشت قرنها، امروز، پرچم اسلام بر فراز بلندترین بامهاى دنیا، در اهتزاز است. آیا یزید و خانواده یزید به این‏که اسلام این‏طور، روزبه‏روز رشد کند راضى بودند؟ آنها مى‏خواستند ریشه اسلام را بکَنند؛ مى‏خواستند از قرآن و پیغمبر اسلام، اسمى باقى نگذارند. اما مى‏بینیم که درست به عکس شد. پس، آن مبارز و مجاهد فى‏سبیل‏اللَّه که آن‏طور مظلومانه در مقابل دنیا ایستاد و خونش ریخته شد و خاندانش به اسارت رفتند، از همه جهت، بر دشمن خود پیروز شد. این، براى ملتها یک درس است. لذاست که از رهبران بزرگ دنیاى معاصر - حتى آنهایى که مسلمان هم نیستند - نقل مى‏کنند که گفته‏اند: «ما راه مبارزه را، از حسین‏بن‏على علیه السّلام یاد گرفتیم.» انقلاب خودِ ما هم یکى از همین مثالهاست. مردم ما هم از حسین‏بن‏على علیه السّلام یاد گرفتند. فهمیدند که کشته شدن، دلیل مغلوب شدن نیست. فهمیدند که در مقابل دشمنِ على‏الظّاهر مسلّط، عقب نشینى کردن، موجب بدبختى و روسیاهى است. دشمن هر چه با عظمت باشد، اگر جناح مؤمن و فئه مؤمنه، باتوکّل به خدا در مقابل او مجاهدت کند ، بالأخره شکست با دشمن و پیروزى با فئه مؤمنه است. این راملت ما هم فهمیدند.

آنچه که من امروز مى‏خواهم عرض کنم این است: شما برادران و خواهران عزیز و همه ملت بزرگ ایران باید بدانید که کربلا الگوى همیشگى ماست. کربلا مثالى است براى این‏که در مقابل عظمت دشمن، انسان نباید دچار تردید شود. این، یک الگوى امتحان شده‏است. درست است که در روزگار صدر اسلام، حسین بن على علیه‏السّلام، با هفتاد و دو نفر به شهادت رسید؛ اما معنایش این نیست که هرکس راه حسین علیه السّلام را مى‏رود و همه کسانى که در راه مبارزه‏اند، باید به شهادت برسند؛ نه. ملت ایران، بحمداللَّه امروز راه حسین علیه السّلام را آزمایش کرده است و با سر بلندى و عظمت، در میان ملتهاى اسلام و ملتهاى جهان، حضور دارد. آنچه که شما پیش از پیروزى انقلاب انجام دادید و رفتید، راه حسین علیه السّلام؛ یعنى نترسیدن از خصم و تن دادن به مبارزه با دشمن مسلّط بود. در دوران جنگ نیز همین‏طور بود. ملت ما مى‏فهمید که در مقابل او، دنیاى شرق و غرب و همه استکبار ایستاده است؛ اما نترسید. البته ما شهداى گرانقدرى داریم. عزیزانى را از دست دادیم. عزیزانى از ما، سلامتى‏شان را از دست دادند و جانباز شدند. عزیزانى، چند سال را در زندانها گذراندند. عدّه‏اى هنوز هم در زندان بعثیها هستند. اما ملت با این فداکاریها به اوج عزّت و عظمت رسیده است؛ اسلام عزیز شده است؛ پرچم اسلام بر افراشته شده است. این، به برکت آن ایستادگى است.

نکته‏اى که مى‏خواهم عرض کنم این است: آن ایستادگى، امروز هم واجب و لازم است. امروز قدرت استکبارى امریکا مى‏خواهد ملت ایران و ملتهاى مبارز مسلمان را در همه دنیا، از سطوت و بطش خود بترساند. بعد از آن‏که بلوک شرق از بین رفت، بسیارى از اجزاى پاره‏پاره آن، از روى ضعف نفس، جذب و تسلیم دشمن دیروز خودشان شدند و دولتهاى ضعیف النّفس، در بسیارى از کشورها زیر بار تحمیل دولت امریکا رفتند. امروز سیاستى که امریکا به دوستان و دستیاران خودش املا مى‏کند، این است که هر مقاومتى در راه تسلّط مطلق استکبار را باید از بین ببرند. مى‏گویند: «اکنون که بسیارى از دولتها در مقابل ما تسلیم شده‏اند، چرا طرفداران اسلام تسلیم نمى‏شوند؟! چرا ملتهاى اسلامى تسلیم نمى‏شوند؟! چرا ملت ایران تسلیم نمى‏شود؟!» مى‏خواهند ملتهاى مسلمان رابترسانند. امروز، آن روزى است که ملتهاى اسلامى نباید در مقابل ظاهر قدرتمندانه استکبار، دچار ترس و تردید شوند.

این مبارزه ادامه دارد. البته ملت بزرگوار ما، تا امروز که دوران سازندگى است، مسائل و مشکلات زیادى را از سر گذرانیده است. مصایب بزرگى را شما پشت سر گذاشته‏اید و بحمداللَّه به این‏جا رسیده‏اید. اما مقاومت لازم است. دشمنان باید از تسلیم شدن ملت ایران مأیوس شوند. هیچ‏کس در داخل نظام جمهورى اسلامى وجود ندارد که بشود این حق را به او داد که از سطوت و شوکت ظاهرى و پوشالى دشمنان بترسد و واهمه کند. ما ملت بزرگى هستیم. ما از چه کسى مى‏ترسیم!؟ ما داراى قدرتهاى فراوان هستیم. ملت ما داراى استعداد علمى است؛ داراى ذخایر مادّى است؛ داراى سابقه تاریخى است؛ داراى ریشه‏هاى علمى و فرهنگى است؛ بالاتر از همه، داراى ایمان اسلامى و توکّل به خداست. ملت ما ملت مستقلى است و باید به خود تکیه کند. مسؤولین باید به ملت و استعدادهاى ملّت تکیه کنند. دست حاجت به طرف دشمن نباید دراز کرد. دشمن، منتظر اظهار ضعف و عجز از طرف ملتِ طرفدار قرآن و اسلام است. ما نباید این فرصت و امکان را به دشمن بدهیم که خیال یا احساس کند که در میان ما، ضعفى هست. جوانانِ بااستعداد هستند؛ نیروهاى علمى در میان ما هستند؛ روح ابتکار در میان ملت ما فراوان است. این ملت مى‏تواند روى پاى خودش بایستد. دشمن به مؤمنین و به اسلام هیچ‏گونه کمکى نخواهد کرد. اینها با اسلام دشمنند. همه مسؤولین در بخشهاى مختلف، باید به این نکته توجّه کنند. ما باید به خودمان متّکى باشیم؛ به سرمایه‏هاى خودمان، به علم خودمان، به استعداد خودمان، به تواناییهاى مادّى خودمان، به ذخایر زیرزمینى خودمان. نه این‏که راه دادوستد را ببندیم. اما نباید تسلیم و مقهور قدرت دشمن شویم.
بیانات در دیدار جمعى از بسیجیان و فعالان طرح «صالحین»   

 

دانلود بیانات تصویری و pDF


دریافت نسخه PDF - درس‌ها و عبرت‌های عاشورا [ حجم فایل : 217 کیلوبایت ]
دریافت نسخه تصویر - نمودار | درس‌ها و عبرت‌های عاشورا ۱ [ حجم فایل : 501 کیلوبایت ]
دریافت نسخه تصویر - نمودار | درس‌ها و عبرت‌های عاشورا ۲ [ حجم فایل : 505 کیلوبایت ]

 

برچسب ها:

به اشتراک بگذارید :

دیدگاه
1
دیدگاه شما :
پای میلیاردها تخلف درمیان است/چرا برای قطع رانت و تبانی عده ای در سازمان نظام مهندسی استان گلستان اقدام قاطع صورت نمی گیرد؟واقعا چرا؟ اعتبار کالابرگ بر اساس کدملی سرپرستان خانوار شارژ می‌شود/خرید با کالابرگ، جدای از اعتبار تخصیصی و پرداختی بابت یارانه ماهانه آیت الله خامنه ای تنها مسئول در جمهوری اسلامی بخش دوم/سخنی با مسولین ارشد استان سیاست زده گلستان/ 48 درصد مردم استان سیاست زده گلستان زیر خط فقر زندگی می کنند شما آقایان چه راحت شب را با خیالی آسوده به صبح میرسانید!! بخش اول/سخنی با مسولین ارشد گلستان/ 48 درصد مردم استان سیاست زده گلستان زیر خط فقر زندگی می کنند شما آقایان چه راحت شب را با خیالی آسوده به صبح میرسانید!! عکس/داشتن دو مسولیت همزمان جناب شهردار /کدامیک قانون را نادیده می گیرند ، نظام مهندسی گلستان یا شهردار؟ یا هردو؟+سند پیشنهاد عجیب یک گروهک پس از استعفای ظریف! روحانی و جهانگیری هم محاکمه خواهند شد؟/ اتلاف ۱۸ میلیارد دلار از منابع ارزی/همتی هم محاکمه خواهد شد؟ ضعف فضاسازی استان گلستان در ماه مبارک رمضان؛ مسئولان پیگیری نمی‌کنن سوءاستفاده از بیت‌المال محاربه با خدا عدو شود سبب خیر/ ترامپ جیره کدام معارضان ضدانقلاب را قطع کرد؟ تجمع دانشجویان در اعتراض به کشته‌شدن قتل امیرمحمد خالقی دانشجوی دانشگاه تهران +فیلم آقای بی وجدان فرصت طلب بفکر آبروی انقلاب باشید عکس/آیا رئیس‌جمهور این فرد را که برای عکس گرفتن در کنارش قرار دارد را می‌شناسد؟/ آیا پزشکیان از هویت او مطلع بود یا نبود؟ عکس/انتصاب با سوابق هتاکی و فحاشی به شهدای جان فدای مردم ایران؛ به مدیرعاملی ابر پالایشگاه نفت و بزرگترین شرکت قیرسازی در ایران و خاورمیانه اصرار رسانه‌های اصلاح‌طلب بر مذاکره با امریکا/ اگر می‌توانی بزن، اگر نمی‌توانی، صبر و پایداری کن؛ و اسیر هیجان مشو فیلم، جزئیات و تصاویر/ سوال از رئیس جمهور؛ عناصر بدسابقه در دولت روز به روز بیشتر می‌شوند؟! خوابگاه دانشجویی دختران مجدد دچار آتش سوزی شد +بسته عزاداری به مناسبت رحلت جانسوز پیامبر مهربانی و شهادت امام مجتبی(ع)/ چرا امام‌ حسن(ع) شجاع‌ترین چهره تاریخ اسلام است؟ افشای بازدید مالک تلگرام از مرکز صهیونیستی در باکو چگونه موساد در لبنان با تلفن همراه جاسوس جذب می‌کند؟ جزئیات دستگیری یکی از عوامل گروهک جیش‌الظلم شماره موبایل محسنی اژه‌ای شماره موبایل آقای اژه ای شماره موبایل شخصی آقای اژه ای شماره تماس مستقیم آقای اژه ای شماره موبایل آقای محسنی اژه‌ای تماس مستفیم با اژه ای ارتباط و تماس واکنش حجت الاسلام مصطفی رستمی رئیس نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه‌ها به اظهارات اخیرپزشکیان جزئیات تازه از ماجرای مرگ مرحوم میرموسوی متهم فوت شده در لاهیجان اقدام اسپانلو دادستان انقلابی و تلاشگر استان گلستان در راستای حفظ چند صد میلیارد پول بیت المال در شهرداری گرگان طرز درست کردن عصاره لیمو سیر و جعفری برای درمان پاکسازی و سم زدایی کبد و گرفتگی عروق قلب/طب سنتی, نحوه تهیه عصاره سیر لیمو جعفری, نحوه تهیه عصاره لیمو سیر و جعفری, طرز تهیه عصاره لیمو سیر و جعفری, طرز تهیه عصاره سیر لیمو جعفری عکس اسناد/ درخواست مطالبه گران انقلابی گلستان از وزیر راه و شهرسازی در راستای دهمین دوره انتخابات هیئت مدیره سازمان نظام مهندسی استان گلستان انتصابات افراد مسئله دار مسعود پزشکیان نهمین رئیس‌جمهور و رئیس چهاردمین دولت جمهوری خانم ترک فرماندار کردکوی! مگر بیت المال شهرداری ارث پدرتان است؟ ظریف را بیشتر بشناسید/ از شانتاژ و جنجال تا ژست استعفا محمد جواد ظریف رئیس شورای موسوم به «شورای راهبری کابینه» پیدا و پنهان رای اعتماد نمایندگان به لیست رئیس جمهور عکس/بازگشت تیم زنگنه به وزرات نفت فیلم و عکس/سخنان کامل رهبرانقلاب حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در اولین دیدار رئیس جمهور و اعضای هیئت دولت چهاردهم قرار است، تیم اقتصادی مسعود پزشکیان چگونه مشکلات اقتصادی را حل کند؟ مداحی و فیلم/به مناسبت اربعین/ ابا عبدالله الحسین؛ این راه، راه عشق است فیلم و عکس/ انتقاد خادملو مطالبه گر گلستانی به ایجاد کانال اتصال خلیج گرگان به دریای خزر در بستر شن روان/ پیش بینی خشک شدن کانال ایچاد شده تا 4 سال دیگر در شهرداری شهرستان کردکوی چه خبر است ؟ _ ۱ اسناد/آزمون بزرگ برای مدیرکل راه و شهرسازی و نهادهای نظارتی در تایید صلاحیت کاندیداهای انتخابات نظام مهندسی استان گلستان عکس/صدور مجوزهای کیلویی و بدون حساب و کتاب برای استخراج ید از اراضی شمال گلستان فیلم/این موشک ضد موشک ندارد آسیب شناسی مدیریت / مدیران استان گلستان برخلاف دولت انقلابی , مردمی ,سخت کشی و فسادستیزی شهید رئیسی , انتصاب باندی و ناکارآمد , کار نمایشی , صددرصد انتقادپذرنبودن , عدم مبارزه با فساد, برکناری کارکنان جریان انقلابی و مطالبه گر,, ریخت پاش بیت المال و ... از جمله عملکرد آنان میباشد مطالبه گری/مطالبه گری از دیدگاه اسلام و در کلام رهبران انقلاب/مطالبه گری چیست؟/هدف مطالبه گری/ مطالبه گری در کلام رهبری مطالبه گری در نهج البلاغه مطالبه‌گری‌ها منطقی دلیل ترور اسماعیل هنیه رئیس دفتر سیاسی حماس مشخص شد +جزئیات ترور اسماعیل هنیه در تهران/ علت و ابعاد این حادثه در حال بررسی و نتایج آن متعاقبا اطلاع رسانی خواهد شد. كساني كه كار را نمي‌شناسند ولي مسئوليت قبول مي‌كنند، خائن هستند. پرونده پولشویی موسسه نور روی میز حجت الاسلام محمدرضا مزیدی رئیس پاک دست و عدالت محور دادگاه ویژه رسیدگی به جرایم اخلالگران در نظام اقتصادی کشور در استان گلستان فیلم/دلیل شهادت مصطفی نوروزی و مهدی جهانتیغ و محسن جعفری/لحظه پیدا شدن پیکر شهیدان وزارت اطلاعات(مصطفی نوروزی،مهدی جهانتیغ،محسن جعفری) از آب های دریای عمان انتشار لیست ثبت نام کنندگان انتخابات هیت مدیره نظام مهندسی استان گلستان قبل از تایید صلاحیت+اخبار نظام مهندسی ساختمان استان گلستان