به گزارش پایگاه عدالت خواهان" به نقل از رکنا، یکی، دو ماه قبل تو فیسبوک " افسانه " رو دیدم. همون همکلاسی دوره دبیرستانم. چند سالی بود که ازش خبر نداشتم و نمی دونستم رفته آمریکا. تو دوران دبیرستان هر وقت با بچه ها جمع می شدیم و من براشون می خوندم، افسانه تشویقم می کرد و می گفت حیفه که دختری با استعداد تو در ایران بمونه و حروم بشه!
اون روز هم که تو فیسبوک دیدمش وقتی فهمید من هنوز به خوانندگی علاقه زیادی دارم بهم قول داد که حتما یه کارهایی برام انجام بده. افسانه تو این چند سالی که اونجا زندگی کرده بود، با خواننده های زیادی دوست شده که از خوش شانسی من خواننده مورد علاقه من هم جزو اونها بود.
افسانه در مورد من با اون خواننده صحبت کرد و اونم گفت باید صدای منو بشنوه. منم یکی از آهنگای خودش رو خوندم و صدام رو ضبط کردم و برای افسانه فرستادم. اون خواننده با شنیدن صدای من، کلی ازم تعریف کرد و قول داد که به عنوان اسپانسر مراحل مربوط به خواننده شدنم رو هرچه زودتر انجام بده...
بس که تند تند حرف می زدم نفس کم آوردم. با هیجان خاصی این حرفها را سر میز شام برای پدر می گفتم. او با دقت حرف هایم را شنید و سپس با خونسردی گفت: «دوباره خل شدی دختر؟ آخه کی می خوای دست از این خیال پردازی ها برداری؟!» حسابی توی ذوقم خورده بود.
انتظار نداشتم که پدر اینگونه ضایعم کند. با این حال اما به روی خودم نیاوردم و گفتم: " باور کن خیال پردازی نیست بابا ! خواننده مورد علاقه ام قول داده که همه کارهای مربوط به خواننده شدنم رو قبول کنه. اون گفته کل هزینه های سفرم رو هم تقبل می کنه! " پدر کلمه سفر را که شنید اخمی به چهره نشاند و گفت: « سفر؟ کدوم سفر؟!»
من و من کنان گفتم: «افسانه می گفت اول باید برم دبی و بعد هم از اونجا برم آمریکا. البته همه این کارها و مراحلش رو خواننده مورد علاقه ام اون هم به صورت کاملا قانونی و با خرج خودش انجام می ده. فقط چون نمی خواد هزینه هاش بره بالا باید تنها سفر کنم! »
خیالتون راحت باشه چون هیچ خطری من رو تهدید نمی کنه و جای نگرانی نیست. باباجون، شما خودتون بهتر از هر کس دیگه ای می دونین که من چقدر به خوانندگی علاقه دارم. پس حالا که یکی پیدا شده و قول داده کمکم کنه تا یه خواننده درست و حسابی شم، ازتون خواهش می کنم این فرصت رو از من نگیرین!
پدر چشم غره ایی به من رفت و گفت: «یعنی انتظار داری بذارم تنها بری اون سر دنیا؟! اونم به خاطر یه رویای عبث و بیهوده؟! اصلا افسانه چیکاره است که تو رو به آمریکا دعوت می کنه؟ اگه به جای این که بشینی کنج خونه و از صبح تا شب چرت و پرت های اون خواننده رو گوش بدی و به وعده و وعیدهای اون دوستت که اصلا نمی دونم کی هست و از کجا اومده دل خوش کنی، درست رو خونده بودی تا حالا به جایی رسیده بودی.
همه خواستگارات رو هم که رد می کنی چون نمی تونن علاقه تو به خواننده شدن رو درک کنن! تو دیگه بچه نیستی دختر، یه کم به خودت بیا و دست از این مسخره بازی ها بردار! در ضمن درسته که من مقید و متعصب نیستم اما این رو بدون که هرگز حاضر نمی شم دخترم رو بفرستم اون سردنیا، اونم تنها!»
بغض گلویم را گرفت. سرم را پایین انداختم و گفتم: «آخه باباجون، من که دست و پا چلفتی نیستم. اگه واقعا دوستم دارین، بذارین برم. اینطوری هم پیشرفت می کنم و هم پول خوبی نصیبم می شه!»
پدر بی آنکه سرش را بلند کند، در حالی که مشغول غذاخوردن بود گفت: «تو خیلی هم زرنگی اما گرگ زیاده. اتفاقا چون دوستت دارم دلم می خواد اسیر این خیالات نشی و همیشه با واقعیت زندگی کنی!»
دیگر نمی دانستم چه بگویم. اگر پدر راضی نمی شد، همه رویاهایم نقش برآب می شد. از تصور این اتفاق بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد. « بتول» که تا آن لحظه ساکت بود و به حرف هایمان گوش می داد، گریه های مرا که دید گفت: «از حرفای پدرت ناراحت نشو. اون فقط خوبی تو رو می خواد. از تو واقعا تعجب می کنم، تو دختر فهمیده و عاقلی هستی اما نمی دونم چرا فریب این حرفها رو می خوری؟! خودت می دونی که من همیشه پیگیر اوضاع درس و مدرسه ات بوده و دوستات و افسانه رو هم خوب می شناسم.
پدر و مادر افسانه مدت ها پیش از هم جدا شده و اون با مادربزرگش زندگی می کرد. مادربزرگش حوصله رسیدگی به افسانه رو نداشت و افسانه هر طور دلش می خواست رفتار کرده و هر جا هم دلش می خواست می رفت. حتی اولیای مدرسه هم دیگر از دستش به ستوه اومده بودن.
اگه یادت باشه همون روزا هم بهت می گفتم با این دختر مراوده نداشته باشی اما خب، از اونجایی که تو همیشه فکر می کردی من دشمن تو هستم، به حرفم اهمیت نمی دادی. بعدش هم که افسانه دیگه مدرسه نیومد و معلوم شد از خونه فرار کرده. من نمی خوام گناه کسی رو بشورم و بگم خدای ناکرده افسانه دختر بدیه و دربارش قضاوت کنم اما به نظرم چنین دختری نمی تونه راهنمای خوبی برات باشه و کمکت کنه. بعدش مگه تو نمی گی تو فیسبوک پیداش کردی؟ خب حالا از کجا معلوم که همون دوستت باشه؟!»
خدایا، بتول دوباره موعظه کردنش گل کرده بود! کفرم از او و تلاشی که برای مهربان نشان دادن خودش می کرد، درآمده بود. در حالی که از جایم بلند می شدم نگاهی با غیظ به بتول انداخته و به او گفتم: «افسانه همون همکلاسیمه. تو این مدت کلی از خاطراتمون حرف زدیم. بعدش هم کی از شما نظر خواست؟!» این را گفتم و بی آنکه منتظر عکس العمل پدر باشم از جایم بلند شده و با عصبانیت به اتاقم رفتم و در را محکم پشت سرم بستم...
بتول نامادری ام بود. دوازده ساله بودم که مادرم در یک سانحه رانندگی فوت کرد و دو سال بعد پدرم با بتول ازدواج کرد. بتول هر چند زن مهربان و باگذشتی بود و در برابر همه رفتارهای زشت من همیشه صبوری می کرد، اما من دوستش نداشتم وهمیشه دلسوزی هایش حرصم را درمی آورد.
اما او بی توجه به بدخلقی های من تلاش می کرد راه و رسم خوب زندگی کردن را به من بیاموزد و به قول خودش، اصول یک دختر نجیب و باوقار بودن را یادم بدهد، البته من هرگز به حرف هایش چندان اهمیتی نمی دادم و گاهی نیز با او لج می کردم.
هرچند آزار دادن هایم بیشتر اوقات آگاهانه و از روی عمد بود و بتول هم این را خوب می فهمید اما هرگز شکایتم را پیش پدر نمی برد و پنبه ام را نمی زد. او هروقت ایرادی در رفتارم می دید، دوستانه به من تذکر می داد و آن شب هم وقتی التماس های مرا به پدر دید مثل همیشه کاسه داغ تر از آش شد و به میانه بحث من و پدر آمد و گفت: «به جای این رویای بیهوده و آرزوی خواننده شدن، به فکر زندگیت باش!»
آن شب بعد از یک بحث بی فایده با پدر به اتاقم رفته و تا صبح گریه کردم. من باید به هر شکلی بود به آرزویم می رسیدم و این بار دیگر هرگز نمی توانستم به این شانس خوبی که به من روی آورده بود پشت کنم. از طرف دیگر، افسانه نیز مدام برای رفتن، وسوسه ام می کرد.
او به من قول داده بود که به محض اینکه پایم به دبی برسد، خواننده مورد علاقه ام برای گرفتن ویزا اقدام می کند و من به آمریکا خواهم رفت. دیگر بهتر از این نمی شد. همای سعادت روی شانه هایم نشسته بود و من نباید هرگز این فرصت را از دست می دادم.
هر طوری بود باید پدر را راضی می کردم اما بعد از تقریبا یک ماه سر و کله زدن با پدر نتوانستم او را راضی کنم و همان موقع بود که تصمیم گرفتم کاری که افسانه گفته بود را انجام دهم؛ خروج غیرقانونی از کشور!
افسانه وقتی فهمید که عزمم را برای رفتن جزم کرده ام، شماره تلفن یکی از آشنایانش در تهران را برایم فرستاد. او می توانست مرا غیرقانونی از مرز خارج و به دبی برساند. حالا که پدر عقلش را به دست بتول داده و می خواست مانع پیشرفت من شود خودم باید دست به کار می شدم و به این ترتیب بود که دل به دریا زده و با یک چمدان، از خانه فرار کرده و به سراغ آشنای افسانه رفتم.
سفر با لنج هر چند وحشتناک و زجرآور بود اما وقتی پایم به دبی رسید همه سختی های سفر را فراموش کردم. به دبی که رسیدیم « محسن» به استقبالم آمد. افسانه قبلا گفته بود که او قرار است به نمایندگی از خواننده مورد علاقه ام مقدمات سفرم به آمریکا را فراهم کند.
به گفته افسانه محسن عرب بود اما مثل عرب ها لباس نپوشیده بود و با لهجه عربی فارسی حرف می زد. او به محض اینکه مرا دید لبخندی زد و گفت: «از آشنایی شما خوشحالم. واقعا که سلیقه افسانه حرف نداره!»
از شنیدن این حرف تعجب کردم. او که آواز خواندن مرا نشنیده بود پس لابد منظورش تیپ و قیافه ام بود و از افسانه تعریفم را شنیده بود. در جواب محسن لبخندی زدم و او ادامه داد: «چند روزی باید اینجا بمونین. به ایرانی ها خیلی سخت ویزای آمریکا میدن!»
حالا که برای رسیدن به هدفم قید خانواده و همه چیز را زده بودم پس باید هر سختی را به جان می خریدم. در جواب محسن گفتم: «عیبی نداره، هر چقدر طول بکشه صبر می کنم. من به خاطر خواننده شدن از خونه فرار کردم و با مکافات اومدم اینجا. هر کاری لازم باشه می کنم. فقط پول زیادی همراهم نیست. با این پول نمی تونم تا ویزام جور بشه تو هتل بمونم!»
محسن در حالی که ساک دستی کوچکم را داخل تویوتای آخرین مدلش می گذاشت گفت: «تو غصه پول رو نخور! همون خواننده مورد علاقت، تمام هزینه های تو رو تقبل کرده. در عوض وقتی مشهور شدی و پولت از پارو بالا رفت جبران می کنی!»
محسن آن روز مرا بعد از دو ساعتی چرخیدن در شهر به یک هتل برد. هر چند آن هتل درجه یک نبود امّا همین که سرپناهی داشتم خوشحال بودم. راستش دلم برای پدرم خیلی تنگ شده بود اما با خودم می گفتم: " وقتی روزی برسه که دخترش تبدیل به یک خواننده معروف جهانی بشه اون موقع بهم افتخار می کنه! " وهمواره با این رویا دلم را خوش می کردم.
سه روز از آمدنم به دبی می گذشت که محسن دوباره به سراغم آمد و گفت: «کارت گره خورده. ممکنه چند روزی طول بکشه تا ویزات آماده بشه! » با نگرانی دلیلش را پرسیدم و محسن جواب داد: «به دخترای مجرد دیر ویزا می دن اما تو نگران نباش چون بالاخره راهش رو پیدا می کنم!»
بند دلم پاره شد. اگر به نتیجه نمی رسیدم باید دست از پا درازتر به خانه برمی گشتم و تا آخر عمر نصیحت های بتول را تحمل می کردم. با صدایی ناله مانند گفتم: «من هر طور شده باید برم آمریکا. ازتون خواهش می کنم ناامیدم نکنین. هر کاری بگین می کنم اما فقط منو بفرستین آمریکا پیش افسانه!!»
محسن چند دقیقه ای سکوت کرد و سپس در حالی که گوشه لبش را می خاراند گفت: «فکر کنم مشکلت به یه طریقی حل بشه! » با خوشحالی گفتم: « چطوری؟ خب بگین دیگه!» محسن سراپایم را برانداز کرد و گفت: «با یکی از ثروتمندهای اینجا ازدواج کن! اگه این کار رو بکنی می تونی خیلی راحت همراهش به آمریکا بری و بعد ازش جدا بشی. اگه زن یکی از این افراد پولدار بشی، تا ابد نونت تو روغنه!»
از پیشنهاد محسن خشکم زد. با ناراحتی نگاهش کرده و گفتم: «من هیچ وقت این کار رو نمی کنم!» و محسن هم در حالی که آماده رفتن می شد گفت: «پس بهتره برگردی ایران، چون من همه تلاشم رو برای گرفتن ویزا کردم و نشد. وسایلت رو جمع کن چون می خوام با هتل تسویه کنم!»
خدایا، دلم نمی خواست حالا که این همه سختی را تحمل کرده بودم به ایران بازگردم. چند لحظه ای با خودم فکر کرده و سرانجام به این نتیجه رسیدم که چه عیبی دارد چند روزی به عقد یک فرد پولدار دربیایم و سپس از طریق او به سرزمین آرزوهایم برسم؟!
عشق خواننده شدن چشمانم را کور و عقلم را زایل کرده بود. خودم را با این فکر فریب دادم و به این ترتیب بود که قبل از اینکه محسن از هتل بیرون برود جواب مثبتم را به او اعلام کرده و گفتم: «با پیشنهادت موافقم. تو کسی رو سراغ داری؟!»
محسن لبخندی زد و گفت: «آره عزیزم، یه خرپولش رو هم سراغ دارم. فردا غروب تو رو می برم پیشش!» غروب که شد محسن دنبالم آمد و با هم به یک محله اعیان نشین رفتیم و وارد یک خانه ویلایی شدیم. محسن مرا به فردی که حدودا شصت سال داشت معرفی کرد و سپس آرام زیرگوشم گفت: «اواز ثروتمندترین مردان اینجا است. دعا کن ازت خوشش بیاد البته من خیلی ازت تعریف کردم.»
آن مرد ثروتمند که نگاه از من بر نمی داشت، دعوت کرد روی مبل بنشینم. در حالی که دست و پایم از ترس می لرزید روی مبل نشسته و به تابلوهایی که بر دیوار آویزان بود چشم دوختم. او لبخندی زد و گفت: « محسن از تو خیلی تعریف می کنه. منم از تو خوشم اومده. ما همین امشب با هم ازدواج می کنیم و یک هفته بعد نیز به سوی آمریکا پروازخواهیم کرد.»
قهقهه های آن مرد عرب بر وجودم ترس انداخت. او که فارسی را به سختی صحبت می کرد موزی به من تعارف کرد و گفت: «حالا برو بیرون و منتظر باش. من و محسن باید با هم حرف بزنیم!» هر چند وجود خطر را حس کرده بودم اما دلم نمی خواست پا پس کشیده و از رویایم دست بردارم ! اما خب، خدا مرا خیلی دوست داشت که به موقع آگاهم کرد...
خانم جوان من ایرانی ها را دوست دارم چون مادرم ایرانی بوده است، برای همین می خوام به تو کمک کنم. آن مرد عرب و محسن و افسانه آدمای درستی نیستند. اونا دخترای زیادی رو بدبخت کردن. اونا دلال هستن، دلال دخترای جوون.
بعضی از دخترا رو همین جا نگه می دارن و بعضیاشونو به کشورای اروپایی و آمریکایی می فرستن. من تا حالا تونستم خیلی از افراد رو آگاه کرده و از این چاهی که براشون کنده شده نجاتشون بدم. به همین خاطره که همچنان پیش این شیخ عرب کار می کنم.آدرس یه ایرانی خوشنام رو برات می نویسم، فوری پیشش برو، نگران نباش! چون او کمکت می کنه که به سلامتی برگردی ایران...
مستخدم آن خانه ویلایی که مرد مسنی بود، وقتی برایم آبمیوه آورد کاغذ تاشده ای را مخفیانه بدستم داد و گفت: " زود برو تو دستشویی و این کاغذ رو بخون! " آرام و بی سرو صدا به دستشویی رفته و نامه رو خواندم، به ناگاه دنیا روی سرم خراب شد.چقدر احمق بودم من که این همه لطف بی دلیل رو باور کرده بودم؛ چقدر احمق بودم! باید به هر طریقی که ممکن بود، خودم را از آن مهلکه نجات می دادم.
محسن و آن مرد عرب هنوز در اتاق مشغول صحبت کردن بودند که از آن خانه بی آنکه کسی با خبر شود فرار کردم. سرم به شدت درد می کرد. باید هر چه زودتر به ایران بر می گشتم و گرنه محسن و شیخ و افرادش نمی گذاشتند سالم از اینجا خارج شوم.
آنقدر در خیابان ها قدم زدم که صبح شد. سپس به سراغ آن مرد ایرانی رفته و با کلی پرس و جو توانستم پیدایش کنم.آن مرد تاجرایرانی با دقت به حرف هایم گوش داد و گفت: «برو خدا رو شکر کن که تونستی از دامشون رها شی و گرنه تا آخر عمر بدبخت می شدی. با خونه تون تماس بگیر تا یکی از اعضای خانوادت بیان دنبالت تا اون موقع هم می تونی پیش خانواده من بمونی!»
تصور می کردم پدر به خاطر فراراز خانه، از دستم خیلی عصبانی باشد اما هیچگاه گمان نمی کردم که وقتی صدایم را بشنود که با التماس و گریه به او می گفتم؛ «بابا، من پشیمونم. تورو خدا بیا دنبالم!» ناباورانه اینگونه جواب بدهد: «من دیگه دختری ندارم. همونجا بمون و هر غلطی دلت می خواد بکن. تو هم دیگه خانواده نداری. دختری که بی اجازه خانواده دست به چنین کار احمقانه ای میزنه لیاقتش مرگه!» و گوشی رو با خشم بگذارد. خدایا، از اینجا مانده و از آنجا رانده شده بودم. نه تنها آرزوهایم بر باد رفته بود بلکه خانواده ام را نیز از دست داد بودم..
خدا رو شکر که اتفاقی برات نیفتاد و تونستی خودت رو نجات بدی. خدا رو شکر که از خواب غفلت بیدار شدی، هر چند تجربه ی سختی رو کسب کردی...
بتول را که دیدم نزدیک بود از خوشحالی بال در بیاورم. بتول به دبی آمده بود و با شماره ای که من چهار روز قبل با آن به خانه زنگ زده بودم تماس گرفته و آدرس من را از آن مرد تاجر گرفته بود. تا به حال هیچ وقت بتول را این چنین دوست نداشتم. او را در آغوش گرفته و های های گریستم. سرانجام من و بتول دو روز بعد به ایران بازگشتیم و با پا درمیانی او پدر مرا بخشید.
وقی به تهران و به خانه مان بازگشتم اولین کاری که کردم تمام آهنگ ها و پوسترهای آن خواننده را برای همیشه دور ریخته و به خودم قول دادم که دیگر شیفته اینجور چیزها نباشم. سپس برای افسانه ایمیل فرستاده و نوشتم: "«خیلی پستی افسانه، تو چرا می خواستی منو بدبخت کنی؟!» او هم با کمال پرویی اینگونه به من جواب داد: « با آدمای ساده لوحی مثل تو جز این چیکار می شه کرد؟! فکر کردی قحطی خواننده اومده که نازتو بکشن و از ایران به آمریکا بیارنت؟! حماقت از خودت بود که حرفای منو باور کردی. در ضمن بد نیست بدونی که من هم تو دبی هستم و هرگز آمریکا نبودم.»
حق با افسانه بود این من بودم که مرتکب حماقت شده بودم. این حماقت هر چند داشت به بهای تباه شدن زندگیم تمام می شد، اما ارزشش را داشت چون توانست برای همیشه مرا از خواب غفلت بیدار کرده و به حقیقت برساند.
" سید مجتبی میری هزاوه" اداره اطلاع رسانی معاونت اجتماعی فرماندهی انتظامی استان مرکزی