به گزارش پایگاه عدالت خواهان" هفت سال از جنگ نیابتی آمریکا در سوریه گذشته است، جنگی که در ابتدای کار به سمت پیشبرد اهداف یانکیها رفت؛ اما بعد از گذشت مدتی با ورود محور مقاومت به این جنگ قواعد، این بازی عبری - غربی - عربی تغییر کرد و برگ برنده در اختیار دولت و ملت سوریه قرار گرفت.
در این بین مدافعان حرم بودند که نقش تعیینکننده در پیروزی جبهه مقاومت داشتند و با تقدیم خونهای بسیار، نهال مقاومت را قویتر از قبل کردند. گروه سیاسی باشگاه خبرنگاران جوان به گردآوری خاطرات فرماندهان جانباز مدافع حرم در سوریه و عراق پرداخته است.
حمزه نام رزمنده مدافع حرم داستان ما است که در ادامه خاطرات او را می خوانید:
اسم جهادی شهید سعید خواجه صالحانی جاسم بود و اسم جهادی من حمزه، جاسم بچه شمال، بزرگ شده پاکدشت و کشتیگیر. با وجود دو مغازه و درآمد چند میلیونی پا به عرصه میدان سوریه گذاشت و همه آنچه را که داشت رها کرد.
دیدم یک روز جاسم به خودش رسیده و محاسنش را کوتاه کرده. پرسیدم جاسم خبری شده؟ گفت: میخواهم تر و تمیز باشم تا معراج شهدا زحمت نکشه. حاجی قمحانه اسمش لاتیه، خدا کنه همی جا شهید شیم.
رسیدیم به قمحانه. دیدم جبههالنصره بر روی لودرها ورقههای فولادی را جوش داده که مانند یک زره عمل میکند، این لودرها کارهایی از قبیل باز کردن جاده و سنگرسازی را انجام میدادند، اما در مواقعی که محاصره میشدند، خود را منفجر می کردند.
دیدم یک لودر از همین نوع به سمتمان میآید، خط جیشالوطن را رد کرده و درصدد بود خطهای دیگر را شکسته و به ما برسد، اما از آنجایی که رزمندگان جیشالوطن به ما زودتر اطلاع دادند، ما هشیارانه عمل کردیم و اگر این اطلاعات داده نمیشد، لودر ما را دور زده و بینمان خود را منفجر میکرد.
کشیدیم سمت شمال قمحانه، به جاسم گفتم خط شمال را ببند، نگذار حتی یکی از آنها وارد خط بشه. جاسم خط شمال رو بست، وارد شهر شدیم، بین ما و تکفیریهای جبههالنصره درگیری شدیدی به وجود آمد، خبر رسید فرمانده تیر خورده، فرمانده را برای درمان عقب بردن. دیدم بلبشویی راه افتاده. معلوم نیست کی به کیه، به جاسم بیسیم زدم گفتم نیروهاتو بکش بیار سمت میدون پرچم، همه بچه ها رو جمع کردیم بردیم میدون پرچم، جاسم هم رسید، گفتم از میدون پرچم به سمت شرق دست ماست، ولی به سمت غرب معلوم نیست دست کیه، چون درگیری تن به تن شده و چندبار حتی یقه به یقه شده بودیم.
رو کردم سمت بچهها، گفتم از میدون پرچم به سمت غرب رو سقوط کرده فرض کنید، به همین خاطر بچهها رو دسته به دسته وارد کوچهها میکردیم. بهشون گفته بودم وارد کوچه شدید هرجا که درگیری پیش اومد همون جا خط بشکنید.
یکی از بچهها رفت داخل کوچه، 20 متری نرفته بود که درگیری با جبهه النصره شروع شد، جاسم هم 4 کوچه بالاتر رفت و چون النصره از اون قسمت هنوز نفوذ نکرده بود، رسید به انتهای شهر. شمال، جنوب و شرق را بستیم، غرب هم جاسم رفت و رسید، اما جنوب غربی دست النصره بود. رفتم پیش جاسم گفتم این خیابان را که میبینی به سمت پایین حرکت کن و هرجا که درگیری پیش آمد خط بکش تا جلوتر نیان.
آمدم وسط شهر، تکفیریهای النصره از جنوب و قسمتی که جاسم از شمال آن داشت پیشروی میکرد به وسط شهر رسیده بود، دیدم جاسم پشت بیسیم فریاد میزند: حمزه حمزه! ما را دور زدند! داریم قیچی می شیم. گفتم یعنی چی؟ گفت: محاصره شدیم. ادامه داد: بچهها تونستن عقب بکشن، اما من و دو نفر دیگر در محاصره النصره هستیم. گفتم خب عقب بکش سریع، گفت نه مجروح باهامه، گفتم بیا عقب مجروح رو بعدا میاریمش. گفت نه من فرمانده اینها هستم، عقب بیا نیستم. یا باهم میایم یا نمیایم، بیا کمک!
گفتش بیسیمم شارژش داره تموم میشه، این را که گفت دیگر از بیسیم صدایی نیامد هرچقدر پیجش کردم جاسم دیگر جواب نداد، زنگ زدم به موبایلش، از من اصرار از او انکار، گفتم بیا عقب گفت نه، تنها نمیام. کمک بفرست. گفتم بچهها در کوچهها درگیر هستن، الان نیرویی وجود نداره، بیا عقب؛ اما قبول نکرد.
بچهها که اومدن دوباره زنگ زدم، اما دیگر جاسم برنداشت. یک تیم رفت در محلی که گمان میکردیم جاسم باید آنجا باشد، اما تیم وقتی رسیده بود با النصره درگیری شدیدی داشت. بیسیم زدند به ما و ماجرا را گفتند، گفتم عقب بکشید.
جاسم را دیگر گم کرده بودیم، نمیدونستیم کجاست، وسط شهر اومدم، به یکباره دیدم گوشیم زنگ میخوره، جواب که دادم فهمیدم رزمندهای که همراه با جاسمه صدای پشت گوشی است، گفتم شما کجایید!؟ تیم فرستادیم پیداتون نکرد. گفت فلان منطقه. حرکت کردم سمت منطقه که گفته بود. پرچم قرمز یازهرایی را مشاهده کردم دوباره زنگ زدم گفتم از پرچم قرمز مختصات بگو. گفت 300 متر از پرچم قرمز یازهرا جلوتر پشت یک خونه مستقر هستیم.
یکی از بچهها سوار ماشین شد و گفت من میرم میارمشون. دیدم که یک شلیکا نیز وجود دارد (شلیکا سلاحی بزرگتر از دوشکا و چهار لول است) شلیکا پشت یک نفربر بود؛ آوردمش وسط خیابون، به یکی از رزمندهها گفتم منطقه را زیر آتش بگیر. شلیکا شروع کرد به تیراندازی.
ماشین به سرعت حرکت کرد و رفت وسط النصره، تا بچه ها بیان سوار بشن تکفیریهای النصره تمام شیشهها و درون ماشین را تیرباران کرد، اما خوشبختانه جراحتی متوجه بچهها نشد، ماشین با سرعت سمت ماحرکت کرد، با خودم گفتم الحمدالله بچهها به سلامت اومدن عقب.
اومدم که بیام عقب به یک مرتبه گوشیم زنگ زد، دیدم شماره جاسمه وقتی که گوشی را جواب دادم فهمیدم همان رزمندهای که قبلا با او صحبت میکردم پشت خطه، گفت چرا من رو جا گذاشتی؟ گفتم یعنی چی جاگذاشتم؟ گفت ما با جاسم دو نفر بودیم، اون یکی رزمنده را به همراه جاسم آوردند اما من جا موندم.
دوباره یکی از بچهها سوار ماشین شد و زد به دل النصره و رزمنده جامانده را عقب کشید. اومدم وسط شهر، وضعیت بسیار وخیم بود، بوی مرگ را استشمام میکردم. مناطق سقوط کرده بود، برخیها شهید، شماری مجروح و تعدادی نیز از شدت درگیریها بهت زده شده بودند.
کلا 20 نفر برایمان مانده بود، ساعت 10 صبح بود که پشت بیسیم اعلام کردند جاسم علمدار شد، بچهها گفتن شنیدی؟ گفتم چی رو؟ گفتن که اعلام کردند جاسم شهید شده، سریع به بهداری زنگ زدم، گفتم حال جاسم چطوره؟ نمیخواستن بهم بگن جاسم شهید شده. مسئول بهداری گفت پشت بیسیم نمیتوانم بگویم، داد زدم بگو! گفت: رزمنده سعید خواجه صالحانی شهید شد. یک مرتبه بغض همه ترکید.
زدم زیر گریه، در همین وضعیت و گریه و زاری بودیم که بچههای سپاه شیراز اومدن. در حدود 70 نفر میشدن، رزمندگانی که کارکشته و دارای روحیه بالا بودند. اینها که رسیدن انگار ورق برگشت، شهر را تا غروب گرفتند و تثبیت کردند، تا دو روز النصره بسیار فشار میآورد تا شهر را بگیرد، اما نتونست، دیگر ورق برگشته بود و فتوحات ما آغاز، پیشرویها شروع شد. خطاب، تل صمصام و مناطقی که سقوط کرده بود را همه را آزاد کردیم، حتی مناطقی که یکسال پیش سقوط کرده بود، آزاد شدند.
همه اینها به برکت خون شهیدانی همچون حسین معزغلامی، سعید خواجه صالحانی و رزمندگان فاطمیون به دست آمد.
حکایت همچنان باقی است...