به نظر می رسد در این زمینه مطلق نگری جایی نداشته باشد. چون انسانهایی گوناگونی را می توان یافت که با درجات مختلف خوبی وبدی زندگی می کنند. البته ممکن است این درجات را نتوان بصورت کمی با مقیاس وزن و حجم و طول وعرض نشان داد.
ولی با عرف و عادت قابل تشخیص است. چه کسانی خوب وچه کسانی بد وچه کسانی وضع متوسط دارند.
درمیان قدرتمندان سابق افرادی مانند زین العابدین بن علی وحسنی مبارک وعلی عبدالله صالح وحتی محمد رضا پهلوی در مقایسه با همقطاران خود مانند هیتلر واستالین و پولپت وصدام حسین دیکتاتورهای مهربان وبا رحم شناخته می شوند.
شما اگر شهدای انقلاب ایران را از 28 مرداد سال 1332 تا 22 بهمن سال 1357 بشمارید به 2000 نفر نمی رسد.( البته طبق آمار بنیاد شهید).
همچنین است تفاوت میان ماهاتما گاندی و نلسون ماندلا و سالوادور آلنده وباراک اوباما. هرکدام این شخصیتها به درجاتی خوبی و گذشت وعدم خشونت را نهادینه کرده ومی کنند آن هم در زمانی که قدرت در دستشان بوده است.
در این میان رفتار رییس جمهور امریکا بسیار متفاوت و آموزنده است. او که قدرتمندترین کشور دنیا را رهبری می کند و قدرتمند ترین ارتش و پیشرفته ترین سلاحها در اختیارش است. ولی در بکار بردن آن علیه دشمنانش نهایت احتیاط و وسواس را به کار می برد واین دستاورد کمی در این دنیای آشوب زده نیست که در هر گوشه آن آتش جنگ و خون ریزی روشن است.البته کسیکه با داشتن زور آن را به کار نمی برد با کسانیکه آنرا اگر در اختیار داشتند، دنیا را به آتش می کشیدند،تفاوت از زمین تا آسمان است.
من چند وقت پیش برای تعمیر کفشم به پیش یک افغانی پیرمرد در گنبد رفته بودم ،سر صحبت را با او باز کردم. به او گفتم: حاجی وضعیت افغانستان چه چوری است؟
او آهی از ته دل کشید وگفت: پسر جان نگو که نگو. وضعیت آنجا خیلی خراب است.
گفتم: حاجی بیشتر توضیح بده. گفت: پسرجان اگر من بگویم باور نمی کنی.ما برای بدست آوردن یک بیست لیتری آب شرب شیرین با فرغون چندین کیلومتر راه می رویم. بعد که خانه می آییم. در خانه برق نیست.گاز نیست.تلفن نیست. وبرای تردد راه مناسب نسیت.نان به سختی به دست میآید.ما زندگی نمی کردیم. ما فقط زنده بودیم. با این سختی وحشتناک امنیت هم نیست. هر لحظه امکان دارد طالبها بریزند وبه جرم همکاری با دولت تمام فرزندان جوان شما را سلاخی بکنند و بروند. آنهم بنام اسلام ودین.
می گویند: شماها با کفار غربی همکاری می کنید.یک اتهام ثابت نشده همان وکشتار همان. هیچکس به هیچکس رحم نمی کند. شما به یک بچه ی کوچک فحش و نا سزا بگویی. او هیچ موقع این بی احترامی را فراموش نمی کند. ممکن است بعد از سی سال آن بی احترامی را با جان شما تلافی بکند.آنها این کار را برای خودشان غیرت وارزش می دانند.
بعد از این صحبتها این پیر مرد دستش را به داخل خورجینش برد ویک تکه نان در آورد، وخطاب به من گفت: شما قدر این نان سفید و نرم را می دانید؟! در آنجا این نان حکم طلا را دارد. در ایران همه چیز است.آب ،برق، گاز،تلفن وراه مناسب برای رفت و آمد. از همه مهمتر نان. ما که کفاشی می کنیم وحتی می توانیم برای بچه های خود میوه بخریم.
او خطاب به من گفت: پسرجان اگر ناراحت نشوی می خواهم به تو یک چیزی بگویم که ناراحت نباش.
من هم گفتم: حاجی رحمانقلی سلجوقی اشکال ندارد بگو. او گفت: کشور ایران بهشت دنیای فانی است. شما قدر این کشورتان را بدانید. من تعجب می کنم بعضی از این جوانان شما خیلی ناراحت وعصبانی اند. وهر کس در اینجا بنشیند، از مقامات و مسئولین گلایه می کند .
البته او درست می گفت. چون ایران را با کشور ویران خودش مقایسه می کرد. اگر در اینجا هم بی تدبیری شود چنین خطری وجود دارد. خدا چنان روزی را به کشور ما نیاورد.
من همینطور که گوش می کردم. به یاد جمله ای افتادم که یکی از هموطنان ما که در سوئد زندگی می کرد. برای دیدار خانواده اش به گنبد آمده بود، می گفت: شما در اینجا چطوری زندگی می کنید؟ با این وضع رانندگی! با این بی نظمی! با این بی قانونی! با این تورم روزانه! با این وضعیت بی کاری جوانان! با این درآمد اندک! البته او هم ایران را با کشور سوئد مقایسه می کرد.
هر کس از منظر خودش نگاه می کرد. یکی ایران را بهشت می دید آن دیگری اگر نگوییم جهنم لا اقل وضع ایران را بسیار نا مطلوب ترسیم می کرد. من بعد از ین مقایسه های دو نفر متوجه شدم واقعاً خوبی وبدی ؛ خوش و نا خوشی، رفاه و آسایش وسختی، مطلق نیست ونسبی است وبستگی به این دارد انسان وضع خود وکشورش را با چه کسانی و چه کشورهایی مقایسه کند.
آنچه که مهم است این است که، انسان قدر داشته های خودش وکشورش را بداند ودر جهت آبادانی وترقی آن بکوشد.
اینکه گفته می شود از یک موضوع واحد برداشتهای گونا گونی وجود دارد، همین است. یک نفر در کنار رفیق نابینایش ایستاده بوده، برف می بارد. شخص نابینا سئوال می کند. این چیست؟ رفیقش می گوید برف است. نابینا می گوید: برف چیست؟ رفیقش جواب می دهد. برف یعنی یک چیز سفیدرنگ. نابینا می گوید: سفید چیست؟ رفیقش می گوید: مثل پرقو. او می پرسد قو چیست؟ رفیقش می گوید: قو یک پرنده ی گردن بلندی است مثل دست انسان. بعد نابینا دستش را لمس می کند ومی گوید: حالا فهمیدم برف چیست.
تحلیلی از برادر عزیز :امان محمد خوجملی