چاپ صفحه

ضجه‌های کشتی‌گیری که دلبندش در مدرسه پرکشید/ دخترم و دوستش در آغوش هم سوختند

به گزارش "پایگاه عدالت خواهان ایران": مصاحبه نبود سراسر ضجه و آه بود. با بغضی در گلو از دلبری‌های صبا می‌گفت، از اینکه دردانه نابغه‌اش که آلرژی هم داشته، روز قبل از آتش سوزی آن مدرسه نحس گفته بود، "بابا! بوی چراغ نفتی اذیتم می‌کند و نفسم را بند می‌آورد". با گریه ادامه می‌دهد: "بعد از آتش‌سوزی، صبا و دوستش که از ترس همدیگر را آغوش کشیده بودند را به زور از هم جدا کردند. آتش چیزی از صورت زیبای دخترم باقی نگذاشته بود و از دو دندان شیری افتاده اش پیکر سوخته‌اش را شناختم". این‌ها بخشی از ضجه‌ها و درد فراق یک پدر است. پدر کشتی‌گیری که دخترش را در حادثه تلخ آتش‌سوزی مدرسه‌ای در زاهدان از دست داد.

روز سه‌شنبه هفته گذشته بار دیگر آتش سوزی در مدارس و این‌بار در مدرسه غیرانتفاعی در زاهدان به عنوان یکی از مناطق محروم ایران، سوختن و پرپر شدن ۴ دانش آموز دختر در مقطع اول ابتدایی را به همراه داشت که قلب میلیون‌ها ایرانی را جریحه‌دار کرد. این حادثه نیز همانند تراژدی شین‌آباد تلخ و سوزناک بود. تراژدی که نتیجه بی‌مبالاتی و عدم نظارت مسئولان به ایمن سازی مدارس در بسیاری از نقاط ایران است و گویا قرار نیست هیچگاه از این‌گونه حوادث تلخ عبرت گرفته شود.

مونا خسروپرست، صبا عربی، یکتا میرشکار و مریم نوکندی ۴ دانش آموز مقطع اول ابتدایی در واحد آموزشی غیرانتفاعی"اسوه حسنه" زاهدان بودند که در این حادثه بر اثر سوختگی شدید جانشان را از دست دادند.

مرتضی عربی پیشکسوت کشتی زاهدان که در این حادثه، صبا دختر ۷ ساله خود را از دست داده علی رغم اینکه در بدترین شرایط روحی و روانی قرار دارد، در مصاحبه ای که سراسر آن اشک و آه بود به تشریح علل و چگونگی وقوع این حادثه تلخ پرداخت. او ضمن انتقاد شدید از بی‌توجهی مسئولان آموزش و پرورش استان و نمایندگان مجلس به مشکلات عدیده مردم، این فاجعه را حاصل بی تدبیری، عدم نظارت و بی توجهی به شایسته سالاری در انتخاب مسئولان استانی دانست.

می‌گوید مدرسه‌ای که آتش گرفت فقط ۱۰۰ متر با ناحیه ۲ آموزش و پرورش زاهدان فاصله دارد اما یک‌بار هم برای سرکشی و بررسی وضعیت مدرسه به آنجا نرفتند!

مصاحبه مرتضی عربی پیشکسوت کشتی زاهدان را در ادامه می خوانید:

*صبا آلرژی داشت و گفت چراغ نفتی کلاس نفسم را می گیرد

من زمان وقوع حادثه ماموریت بودم. صبا آلرژی داشت، شب قبل از رفتن به ماموریت به من گفت"بابا تو کلاس چراغ نفتی روشن می‌کنند نفسم می‌گیرد خیلی اذیت می‌شوم" خیلی روی این مسائل حساس بودم و دائما پیگیری می‌کردم به همین خاطر سال قبل با هزینه خودم بخاری هوشمند ژاپنی برای مدرسه شان خریدم. آن بخاری برقی بود و هیچ خطری نداشت و کاملا ایمن بود، طوری که اگر دستی به آن می‌خورد یا زمین می‌افتاد بصورت خودکار خاموش می شد. فوری به همسرم گفتم حتما فردا به مدرسه برو به مدیرشان بگو اگر امسال هم بخاری خوب ندارید یا بیایید بخاری را ببرید یا خودمان برایتان بیاوریم.

*مسئولان مدرسه هشدارمان را جدی نگرفتند

همسرم فردای آن روز به مدرسه صبا رفت و حتی گفتم به آن‌ها بگوید پول برق هم خودم می‌دهم و نگران قبض برق نباشند، آنها هم گفته بودند، "چشم خودمان می‌آییم و بخاری را از منزلتان می‌گیریم" اما نیامدند و فردایش باز از همان بخاری نفتی استفاده کردند و این حادثه رخ داد. همسرم خیلی تاکید کرده بود استفاده از بخاری نفتی خطر دارد و نباید دیگر از آن استفاده کنند اما بی مروت ها توجه نکردند. بخاری نفتی را دیگر در کوره و دهات هم استفاده نمی‌کنند چه برسد به مدرسه. وقتی نظارت نباشد و مسئولان خودشان را به خواب بزنند همین می شود. الان هم همه رفته‌اند و ما ماندیم این مصیبت. دخترک ۷ ساله‌ام سوخت و پرپر شد!

*صبا را از دندان های شیری اش که افتاده بود شناختم

من برای ماموریت کاری در تهران بودم که با من تماس گرفتند و گفتند که این اتفاق افتاده. وقتی رسیدم زاهدان برای شناسایی دخترم به پزشکی قانونی رفتم. وقتی صبا را دیدم نه صورت داشت نه بینی، دست ها و صورت زیبای دخترم از بین رفته بود، طوری که اصلا قابل شناسایی نبود. چند روز قبل ۲ دندان شیری صبا افتاده بود وقتی دندان هایش را دیدم مطمئن شدم این چیزی که روبرویم گذاشته اند دردانه و جانم صبا است (دیگر گریه امانش رامی برد اما به هر شکل ممکن ادامه می دهد)

*وقتی کلاس آتش گرفت معلم‌شان فرار کرد و دیگر کسی او را ندید!

یکی از همکلاسی‌های دخترم که از این حادثه زنده بیرون آمد برایم تعریف کرد و گفت"چراغ نفتی روشن بود،در همان حال خانم معلم نفت آورد داخل چراغ بریزد اما به محض ریختن نفت چراغ گر گرفت و ترکید، معلم جوان فورا از مهلکه فرار می‌کند و جان خودش را نجات می‌دهد و اصلا هیچ‌کاری برای نجات بچه‌ها انجام نمی دهد. دیگر هم هیچکس او را ندید حتی در مراسم تشییع!.

۷ دختر داخل اتاقی که هیچ پنجره ای نداشت گیر می‌کنند، درب خروج هم بقدری باریک بود که ۲ نفر کنار هم نمی‌توانستند خارج شوند، چراغ نفتی هم جلوی درب داخل اتاق بود که آتش گرفت، به همین خاطر خروج از اتاق خیلی سخت شده بود، ۳ نفر از بچه‌ها به هر شکل ممکن سریعا فرار می‌کنند اما ۴ نفر داخل اتاق می‌مانند، موکت هم کف اتاق بوده که فورا آتش می‌گیرد بطوری‌که این طفلان معصوم دیگر نمی‌توانند خارج شوند، از ترس به انتهای اتاق برمی‌گردند و زنده در آتش می سوزند،جزغاله می شوند.

*صبا و دوستش در آغوش هم سوختند!

(گریه امانش را بریده و من هم دیگر اختیار از کف می‌دهم اما در همان حال او می گوید و من هم می‌نویسم) باقیمانده بچه ها از ترس به ته کلاس می روند. صبا دخترم با دوستش همدیگر را سفت در آغوش می‌گیرند، دخترم کاپشن پلاستیکی تنش بود، با هم و در آغوش هم در آتش می سوزند بطوری که بعد از خاموش کردن آتش به سختی آن ها را از هم جدا کرده بودند!

*همسایه‌ها گفتند فقط از دل آتش صدای ناله بچه‌ها را می‌شنیدند

یکی از دانش آموزانی که زنده ماند دقیق برایم تعریف کرد که معلم‌شان که جانش را نجات می‌دهد فرار می‌کند و اصلا هیچ کاری نمی‌کند. مدیر مدرسه هم نبوده و کسی که جانشین‌اش بوده هم معلوم نیست چرا هیچ کاری نکرده. با آتش گرفتن کلاس همسایه ها با دیدن دود و شعله های آتش از بالای دیوار وارد مدرسه می‌شوند و بعد هم با کمک آتش نشانی آتش را بالاخره خاموش می‌کنند. همسایه ها می گفتند فقط صدای خفیف ناله می شنیدیم.

*چیزی از جگرگوشه ام باقی نمانده بود!

نمی دانم چقدر طول کشیده بود تا آتش را خاموش کنند اما تا خاموش کنند و به دادشان برسند چیزی از جگر گوشه ام باقی نمانده بود. آتش تمام صورت و تن‌شان را سوزاند و چیزی از آن ها باقی نگذاشت. این یعنی بچم خیلی تو آتش بود!

*با نذر و نیاز صبا را از خدا گرفتیم

خدا را شکر تمکن مالی دارم، صبا یک نابغه بود، این بچه بی نظیر بود، خیلی با ادب و مهربان بود طوریکه به همه احترام می گذاشت و دوست و آشنا و غریبه هر کس که او را می دید شیفته‌اش می شد. 6 سال بود بچه دار نمی شدیم. مادرم سفره حضرت زینب(س) و رقیه(س) نذر کرد، انقدر از خدا خواستیم تا بالاخره صبا را به ما هدیه کرد.

*صبا با شیرین زبانی هایش خستگی را از تنم درمی آورد

وقتی شب خسته از سرکار یا باشگاه کشتی به خانه می آمدم تا وارد خانه می شدم همیشه صبا اولین نفری بود که به استقبالم می آمد، دورم می چرخید، همه اتفاقاتی که در طول روز برایش افتاده بود را با شور و هیجان برایم تعریف می کرد. صدایش، بوسه هایش خستگی را از تنم درمی آورد، صبا را روی کولم می‌گذاشتم و بازی می‌کردیم. هر چه می‌خواست انجام می دادم بعد هم می رفتیم با ماشین بیرون و گردش چون خیلی ماشین سواری دوست داشت.

*دیگر چطور زنده بمانم؟

کمرم شکست. صبای من مهربان و بی گناه بود. او بهشتی شد اما من و مادرش چکار کنیم، چراغ خانه ام بود. دیگر بدون او چطور نفس بکشم؟ چطور می توانم زنده بمانم؟

*مدیر مدرسه گفته بود مثل چشم‌مان از صبا مراقبت می کنیم!

بچه‌ام مدرسه نمونه دولتی درس می خواند تا اینکه مدیر همین مدرسه لعنتی غیرانتفاعی پیش همسرم آمد و التماس کرد صبا را در مدرسه ما ثبت نام کنید. مدرسه ما غیرانتفاعی است، امکانات در اختیارشان می‌گذاریم، معلم‌شان در استان بهترین است. همسرم گفته بود شوهرم باید اجازه بدهد، با من تماس گرفتند باز هم التماس کردند بچه‌ات را دست ما بسپار قول می دهیم مثل چشم‌مان از او مراقبت کنیم. گفت صبا نابغه است و حیف است هدر شود، اما قبول نکردم، گفت برای مراقبت و موفقیت او تعهد کتبی می دهیم. انقدر اصرار کرد که بالاخره قبول کردم.

*کاش دخترم را دست‌شان نمی سپردم

 نمی دانستم روزی می رسد جنازه سوخته دخترم را تحویلم بدهند. الان خودم را روزی هزار بار تف و لعنت می‌کنم کاش قبول نمی کردم، کاش دخترم را به دستشان نمی‌سپردم. همه حرف هایشان دروغ بود، دکان و دستگاه راه انداخته بودند که جیب مردم را خالی کنند و سر بچه هایمان این بلا را بیاورند.

چند ماه پیش خودم شخصا رفتم از مدرسه شان بازدید کنم. وضع مالی ام نسبتا خوب است به آن ها هم همان موقع گفتم هرچه کم دارید به من بگویید خودم تهیه می‌کنم تا دخترم و دانش آموزان دیگر راحت باشند تا اینکه حدود ۳ هفته پیش صاحبخانه جوابشان کرد. حتی گفتم ملک خوب هم برایتان سراغ دارم اما خودشان رفتند یک ملک دیگر پیدا کردند. من خیلی حساسیت داشتم اما بدبختی تو این ۲۰ روز خیلی گرفتاری کاری داشتم و فرصت نشد بروم و جای جدیدشان را ببینم. همیشه مدام می رفتم، دخترم با سرویس شخصی می رفت و می‌آمد. مدام به راننده تاکید می‌کردم صبا را تحویل مدرسه بده و بعد برو. به دخترم می‌گفتم تا آقای قاسمی نیامده از مدرسه بیرون نیا.

*صبا را لای پتو می‌پیچیدیم تا مبادا سرما بخورد

خودم و همسرم شاغل بودیم وقتی صبا بدنیا آمد، ۵ سال توی پتو می‌گذاشتیم و به خانه مادرم می بردیم تا مبادا سرما نخورد. چه می دانستم چنین سرنوشتی دارد!

*مگر شکوه و شکایت فایده ای هم دارد؟

از او می پرسم پس از این اتفاق آیا از مسئولان مدرسه و آموزش و پرورش شکایت کرده یا خیر. پس از کمی مکث می‌گوید: مگر شکوه و شکایت فایده ای هم دارد؟ عاقبت دختران شین آبادی چه شد؟ مگر ککشان هم گزید و کاری کردند؟ این همه اتفاق افتاد چه کار کردند؟ اصلا نمی‌دانیم تو این مملکت شکایت پیش که ببریم و حرف‌مان را به که بگوییم؟ مگر گوش شنوایی هم برای دردهای مردم هست؟

*مدرسه ۱۰۰ متر با آموزش و پرورش فاصله داشت اما یکبار هم سرکشی نکردند!

همین مدرسه‌ای که آتش گرفت فقط ۵۰ یا ۱۰۰ متر با اداره ناحیه ۲ آموزش و پروش زاهدان فاصله دارد، حتی یکبار هم نیامدند ببینند این مدرسه آیا ایمنی های لازم را دارد و استاندارد هست که بعد اجازه تاسیس مدرسه را بدهند. کلاسی که پنجره‌ای ندارد و یک درب کوچک دارد نباید سرکشی کنند و بپرسند که برای گرم کردن کلاس چه کار می خواهند بکنند؟ پس وظیفه این ها چیست؟ چرا کسی جواب نمی‌دهد؟

*این اتفاقات نتیجه بیچارگی ماست

این اتفاق و صدها اتفاق دیگر که جان خیلی ها را گرفت نتیجه بی تدبیری و بی مسئولیتی مسئولان ماست. این ها نشان دهنده بدبختی و بیچارگی ماست. نمی دانیم دردمان را به که بگوییم، دیگر چه فایده دخترم سوخت و رفت، کمرم شکست.

*مسئولان برای بچه های خودشان هم همینطور بی تفاوتند؟

مسئولان مدرسه که همه فرار کرده‌اند و کسی اصلا از آن ها خبر ندارد. مسئولان آموزش و پرورش هم فقط یک سر به مراسم تشییع آمدند و رفتند. گفتند معاون وزیر و مدیر کل آمده بودند. فقط آقای ارجمندی از مسئولان آموزش و پرورش که از دوستانم است بنده خدا از همان اول بالای سر بچه‌ام آمده بود. هر کسی بیاید دیگر فایده ای ندارد، نوش دارو پس از مرگ سهراب دیگر چه سودی دارد؟ الان نماینده و وزیر هم بیایند مگر فایده‌ای دارد و صبای من برمی‌گردد؟! چرا نباید وزیر آموزش و پرورش و مدیرکل برکنار شوند؟ دیگر چه اتفاقی باید بیفتد که این ها برکنار شوند؟ چرا نباید از وضعیت مدارس که مثلا خانه دوم بچه های مردم است خبر داشته باشند؟ برای بچه های خودشان هم همینطور بی‌تفاوتند؟

*مدیرکل آموزش و پرورش برکنار نشده چون پشتش به یک سری نماینده مجلس گرم است

چرا مدیر کل آموزش و پرورش استان با این همه مشکل نباید برکنار شود؟ می‌دانید چرا؟ چون پشتش به یکسری نماینده مجلس گرم است و این آقا با همه بدبختی مردم چند سال است از جایش تکان نمی خورد. مگر یک خانم جوان را نکشتند؟ خیلی اتفاقات دیگر در مدارس استان افتاد اما هیچ کس پیدا نشد به این‌ها بگوید خرت به چند؟ آقا بدبختیم، درد داریم از کجا بگویم؟

*وقتی نماینده مان فکر همه چیز است الا درد مردم کجا شکایتت ببریم؟

زاهدان مرکز استان است اما بعد از این همه سال فقط ۵ درصد مردم گاز دارند. این بدبختی ماست. این همه نعمت خدادادی اما سهم بچه هایمان یک بخاری نفتی است. به که شکایت ببریم؟ به استاندار، یا فرماندار؟ وقتی نماینده مجلس که با رای همین مردم و با هزار وعده و وعید انتخاب شده فکر همه چیز است الا درد مردم استانش، حرف زدن چه فایده ای دارد؟ نماینده مجلس بجای حل مشکل این مردم بیچاره، مدیر کل انتخاب می کند، در استانداری کسی نمی تواند روی حرف نماینده حرف بزند، هر کسی که مطابق میل‌شان رفتار کند و خرج تبلیغاتشان را داده باشد هر کاری هم کند می ماند.

*می‌خواستم در پیشکسوتان به کشتی ادامه بدهم اما این اتفاق کمرم را شکست

رییس هیات کشتی امسال گفت مرتضی تو کشتی گیر خوبی بودی بیا و در رده پیشکسوتان کشتی بگیر. من هم گفتم خدا را شکر از زندگی ام راضی‌ام پس کشتی می‌گیرم اما الان کمرم شکست. چطوری می توانم دیگر کشتی بگیرم؟ اصلا دیگر نمی خواهم زنده بمانم.

*صبا مثل یک مادر دختر ۱۸ ماهه ام را تر و خشک می‌کرد

من یک دختر ۱۸ ماهه هم دارم. صبا ۷ سال داشت اما مثل یک مادر از سارینا مراقبت می‌کرد تا جایی‌که دیگر خیالمان راحت بود. انقدر که عاقل بود مثل یک مادر سارینا را تر و خشک می‌کرد. همسرم دارد دیوانه می‌شود نمی دانم به او چه بگویم تا آرام شود. الکی هم که نمی توانم دلداری‌اش بدهم. مگر بدتر از این هم داریم؟ بگویم مشیت الهی بوده؟ بنده او با بی مسئولیتی باعث این فاجعه شده. چرا خودمان را گول می زنیم.

*ثانیه به ثانیه زندگی ام با صبا خاطره بود

همه زندگی من با صبا خاطره بود، لحظه به لحظه و ثانیه به ثانیه اش. تا خانه می آمدم می پرید بغلم می‌گفت بابا بوسم کن. از مدرسه اش می گفت. نقاشی هایش را نشانم می‌داد. نقاشی هایش فوق العاده بود، می‌گفت بابا ببین من هم می‌گفتم دخترم تو هنرمندی (گریه امانش نمی دهد) می خواستم تو این دنیا برایش بهشت بسازم اما جور دیگر بهشتی شد. همه داریم می سوزیم، یکی از دوستانم که چند روزی مهمان ما بود زنگ زده بود همش گریه می کرد می گفت مرتضی دارم دیوانه می‌شوم. از بس صبا به همه احترام می گذاشت و مهربان بود.

 یاد صبا و طوری که جگرگوشه ام آتش گرفت و جزغاله شد جگرم را آتش می زند.صبا فرزند بزرگم بود، نمی دانم چطور با این مصیبت کنار بیایم. کاش همه این‌ها خواب بود و یک نفر با سیلی از این کابوس بیدارم می‌کرد!

 در حال حاضر به گواه اهالی، تنها ۵ درصد زاهدان به عنوان مرکز استان سیستان و بلوچستان از نعمت گاز برخوردارند و ۹۵ درصد مردم از نفت سفید و یا کپسول گاز استفاده می‌کنند، جای تعجب است چرا علی رغم این موضوع با رسیدن فصل سرما مسئولان با حساسیت به وظیفه اصلی خود در نظارت دقیق بر وضعیت ایمنی مدارس عمل نمی‌کنند تا شاهد چنین حوادثی تلخ و زجرآوری نباشیم؟