چاپ صفحه

حکم جلب

به گزارش پایگاه عدالت خواهان"داشتم خسته و با چشم های به زور باز نگه داشته،  با یه تاکسی می اومدم خونه که یه مسافر دیگه هم سوار شد و همزمان که داشت در تاکسی محکم می بست صدای حرف زدنش با تلفن کاملا جلب توجه می کرد.
با یه شوق خاصی گفت: حاجی حکم جلبشو گرفتم. نمی دونی چه حالی دارم. نمی دونی دو سال تمام تو جاده تهران رامسر بودم. یه نفس عمیق کشید و ادامه داد، باورت نمی شه حاجی پنج سال منو دواوند.
امروز عصر وکیله زنگ زد گفت پاشو پاشو بیا دفتر. گفتم چه خبره گفت بیا می فهمی. گفت چهار و سیصد هم با خودت بیار. منم گفتم باشه.
دوباره زنگ زد گفت سر رات شیرینی یادت نره.
خلاصه حاجی با پول و شیرینی رفتم دفتر. یه کم گفتیم خندیدیم شیرینی خوردیم. گفتم چی شده؟ دستگاه پوزو گذاشت جلوم گفت کارتو بکش چهار میلیون و صد. خندیدم گفتم باز می خوای کدوم کاغذ خالی و سفیدو به ما بفروشی خندید گفت حالا کارتو بکش می گم بهت.
بعد که پولو دادم صاف تو چشام نگاه کرد و گفت حکم جلبشو گرفتیم.

مسافر هیجان زده تاکسی یه نفس عمیق دیگه کشید تا جون داشته باشه یه نفس همه حرفاشو بزنه
انگاری چند سال حرفو می خواست تو چند دقیقه به عالم و آدم بگه
بعد نفس عمیقش گفت: اصلا اسم حکم جلبو که شنیدم اشک تو چشام...

- اصلا یه حالی شدم حاجی

-می رم شمال

-نه چهارشنبه نه

-پنج شنبه می دم

-می رم

-تا شنبه تو زندان بمونه

-می دونم می دونم باباش پول می ده

- ولی زنگ بزنه می گم خسته م وسیله ندارم

پنج ساله حاجی پنج سال

تا الان اون منو دواونده

و هر سازی زده رقصیدم

حالا اون باید به ساز بی صدای من برقصه

خوردش می کنم

اصلا بیا شما هم بریم شمال عشق و حال

بیا بیا تو رو خدا تعارف نکن

راستش امشب همه دعوتن

مهمون من

درکه شما هم بیا

پول؟

پول چقدر بوده؟

هشتادو پنج میلیون

پنج سال پیش حساب کن


آره حاجی تو حکم نوشته باید پول بده

بعدش از زندان بیاد بیرون

آره حاجی یه مقدار پول وکیل دادم

باید اونم ازش بگیرم

آره دیگه من دو تا شهرک ساخته بودم اونجا

خلاصه حاجی چاکریم

با اجازه تون

همزمان با خداحافظی کردن گفت آقا قربون دستت من زیر پل عابر پیاده می شم.

انگاری اومده کل ماجرای زندگیشو بگه و بره

با خودم کلنجار رفتم که قبل رفتنش آینه صندلی کنار راننده رو بدم پایین و چهره ی فاتح سالها مغلوبو ببینم

ولی یه چیزی تو وجودم می گفت بذار چهره شو اون جوری که ذهنت برات نقاشی کرده، به یاد بیاری.

اون پیاده شد و تو تاریکی محو، ولی شاید زندگیش تازه از تاریکی دراومده بود اونم در اوج نا امیدی

فکر کردم چند نفر از ما این طورییم

ای کاش نا امید نشیم.

_ خانم رسیدیم پیاده شین.

جمله آخرو راننده با چنان ضربی گفت که  از جا پریدم و وسط ای کاش هام خسته اما امیدوارتر از قبل به طرف خونه راه افتادم./فارس

انتهای پیام/