چاپ صفحه

دو قطبى روشنفكرانه؛ خسرو يا برادرَش

به گزارش پایگاه عدالت خواهانسجاد بیک زاده:هرچند برادرم خسرو تا تبديل شدن به درام روانكاوانه، چندين سال نورى فاصله دارد اما در بخش ابتدايى فيلم، بد به نظر نمى رسد، در بخش دوم گيج مى زند و به طرز تراژيكى در دام روشنفكرانه مى افتد و فيلم از دست مى رود.

خسرو تبديل به يك تيپ مى شود، تيپى روانپريش كه اتفاقا كشف ويژگى هاى شخصيتى اش براى مخاطب نه تنها امرى ضرورى است بلكه جالب نيز هست. شهاب حسينى اگر براى بازى در اين نقش، كن مى گرفت، شايد قابل قبول بود. اين نشان از موفقيت نسبى خسرو تا اين جاى قضيه دارد، يعنى تيپى كه پتانسيل و بستر تبديل شدن به شخصيت را دارا است، اما به پيش نمى رود و پى در پى قاطى مى كند و عربده كشى مى كند و لات بازى در مى آورد و هرچه بيشتر و بيشتر بر عناصر تيپيك خود اصرار مى ورزد. به اين ترتيب ما فقط با يك بيمار دو قطبى، مانند بقيه بيمار هاى دو قطبى طرف هستيم نه يك بيمار دو قطبى خاص كه ارزش نمايش دادن داشته باشد.

يك درام روانكاوانه زمانى شكل مى گيرد كه روانپريش را از درون ببينيم و بدانيم بر اساس چه فرايندى دچار تروما شده و تبديل به اين چيزى كه هست. در درخشش كوبريك، البته من از طرفداران او نيستم و هيچ ارادتى به او ندارم و فارغ از اينكه من طرفدار او هستم يا نه، تماشا چى، مشاهده مى كند كه نيكلسون نويسنده چگونه تبديل به يك بيمار مى شود. حتى گاهى تصاوير ذهن او نمايش داده مى شود و همينطور به تصوير كشيدن كيفيت و چگونگى عودِ فوبيا در سرگيجه هيچكاك يا جهان بيمار دو قطبى در سايكو.

ما نمى دانيم كه چه شد كه خسرو اينگونه شد. هيچ از گذشته او نمى دانيم. نمى دانيم كه خواهرش با او چگونه رفتار مى كرده كه خسرو او را تا به اين حد دوست مى دارد و آرامش اش در آغوش مادرانه خواهر تامين است بماند كه اصلا هيچ راجع به خواهر هم نمى دانيم و فاجعه اين است كه خواهر حتى تيپ هم نيست. چند تايي اُرد داد و ناز افاده اى بى معنى كرد و اداى آدم هاى مسئول و نگران را در آورد و رفت و در هيچ جايى به يارى خسرو نيامد تا اينكه بعد از مرگ سهراب، بدون نوشدارو، سر و كله اش پيدا شد و دو باره غرولندى كرد و رفت.

اصلا با نبودش هيچ فرقى نداشت چون نبود. داستان بر محور دانسته هاى ما شكل مى گيرد نه اين همه نا دانسته. سينما نمايش مجهولات و تبديل كردن آن به معلوم است.  دقيقا بر اساس اين همه نا دانسته از خسرو، ما بيمارى او را از بيرون نظاره كرديم با اينكه روانپريشى، ذاتا امرى درونى است كه نمودى بيرونى دارد.

ما حتى نمى دانيم كه خسرو به چه سبكى از راك علاقه مند است. چند تايى آكورد گرفت كه مثلا او خيلى گيتاريست است و آوازى فالش و اجرايى بسيار بد در خيابان با آن مسخره بازى فرد مافنگى در پشت سرش. حتى به خوبى خود فريدون هم نتوانست "مشتى ماشالا" بخواند چه برسد به اينكه نابغه باشد. اصلا بياييد با خود مرور كنيد كه ما چه چيز راجع به خسرو مى دانيم. هنوز قصه گويى اساسى ترين ضعف است. سينماى ايران به قصه نرسيده پس عجيب نيست كه به قول استاد؛ ما قبل فرم است.

دكور خانه قابل قبول است و اتاق دكتر، تا ميزانى حس ايجاد مى كند اما تبديل به ميزانسن نمى شود، ميزانسن دكور نيست. فضاى خانه فقط دكوراتيو است نه بيشتر كه اتفاقا بر عكس رئيس خانواده، خشك هم نيست و انگار خانه يك پير زن سانتى منتال است كه هر روز عصر به همراه آواى سوپرانو چايش اش را مى نوشد.

زمانى كه خسرو در تضادِ نسبتا جذابى با خانواده دكتر قرار مى گيرد و نتيجه اين تضاد ها حسى لذت بخش است، اين انتظار را ايجاد مى كند كه، او، خسرو، همه چيز را تغيير خواهد داد. ناخودآگاه مخاطب اجازه همذات پندارى با خسرو را صادر مى كند همانطور كه اجازه همذات پندارى با بيمار روانى در سيلور لاينينگ بوك را.

در آن فيلم (دفتر چه اميد بخش، silver linings play book ) بيمار روانىِ دو قطبى اى داريم كه در محيط خانواده اى نمايش داده مى شود. درون خانواده يك زن از بيمار حمايت مى كند و مرد كل كل. درست مانند برادرم خسرو اما در آنجا بيمار بر خود فائق آمده و تبديل به موضوع مى شود و همذات پندارى مخاطب را سر كوب نمى كند و در نهايت همه چيز را درست مى كند و حتى خانواده هم ترميم مى شود و مخاطب حس خانواده را نيز دريافت مى كند.

در اينجا خسرو در شلوار اش ادرار مى كند. با همين قبح و فيلم در نهايت رذالت همذات پندارى مخاطب را سركوب كرده و موضوع را از خسرو به دكتر مى كشاند و اعمال شيطانى دكتر را بدون در نظر گرفتن واكنش خسرو نمايش مى دهد كه معلوم نيست براى چه و با چه انگيزه اى؟ اين ديگر چست؟ نقد اصولگرايى؟ نقد سنت؟ نقد مرد غرب زده خشك كراواتى، آن هم فقط كراوات در خانه؟ كدام نقد؟ كدام كشك؟ تماشاگر يكسره ناراحتِ سرخوردگى خود از ناتوانى در ادامه همذات پندارى با خسرو است. آخر چه كسى دوست دارد يك روانپريشى باشد كه خود را خيس مى كند و عربده كشى مى كند و لَخت در تخت افتاده و از پس هيچ، عملا هيچ بر نمى آيد و به واقع، مفلوكى بيش نيست.

آن روانشناس-نيمه روانكاو و قرص فروش هم كه اصلا بود و نبود اش فرقى نمى كرد. فيلم انگار قبل از شكل گيرى  روانكاوى ساخته شده است حتى قبل از علم النفس.

اين پاراگراف را شما در رابطه با آن كودك درون فيلم بنوسيد، چيزى مى توان از او نوشت؟ چرا نويسندگان و كار گردانان ما، كودك را موجودى فاقد شعور و كنش و اختيار اجتماعى فرض مى كنند آن هم يك پسر بچه دوازده-سيزده ساله را؟

راستى شما متوجه شديد كه چرا ميترا حال اش بد بود و آنقدر نگران اين بود كه نكند همكار اش متوجه شود؟ نه متوجه نشديد چون چيزى در فيلم ارائه نشد. همكارش همان ريشوى نويزى بود كه از آكساسوار هم كمتر بود. اصلا رابطه معنادارى ميان او و ميترا و دكتر، با آن بازى بد اش، وجود نداشت. كلا اضافه كارى بود، بدون حقوق.

اين قدر نشناسى از شخصيت خسرو و نپرداختن به بسترى كه مى توانست خانواده را بسازد و ترميم اش كند و همچنين تغيير موضوع از خسرو به "قضاوت اخلاقى در رابطه با دكتر" و شارلاتان بازى او و دروغ هايش و در نهايت كماى نيمه تراژيك و لو رفتن قصه و بى خيالى نيهيلست مابانه خسرو در انتها و فرو رفتن در تاريكى تونل و دارك بازىِ الكى، همان دام روشنفكرانه اى است كه فيلم در آن گير مى كند و مى ميرد.

حيف. اين مرض سينماى جهان سوم است كه از دو قطبى نصفه و نيمه خسرو هم بدتر است كه سينمايش به جاى زندگى و اميد، مرگ مى پروراند و بر ضد خود اش تبديل مى شود.