چاپ صفحه

زندگی ناگوار دختر شهید و فرزندان بیمارش در مخروبه ای به نام خانه+تصاویر

به گزارش پایگاه عدالت خواهانبه نقل از باشت نیوز، شب گذشته پس از آنکه از صبح تا عصر در یکی از روستاهای باشت در حال ساخت و ساز بنا و کمک به یکی از اقوام بودم، می خواستم حمام و استراحتی کنم که گوشیم زنگ خورد، یکی از دوستان بود، خبری داد که خیلی ناراحت کننده بود.

 

خبر، خبر زندگی زوج جوان باشتی با چهار فرزند بود که به سختی می گذشت.

 

وقتی شندیم مرد خانواده فرزند جانباز و همسرش فرزند شهید است، باور نمی شد، پیش خودم گفتم مگر می شود؟

 

یکساعتی شد تا آماده شدم و به همراه دو نفر از دوستان تصمیم گرفتیم به خانه شان سر بزنیم و از نزدیک در جریان احوالشان قرار بگیریم.

 

پس از طی مسیر خیابان و گذشتن از کوچه های شهر باشت به خانه ای رسیدیم که در حیاط خانه به وسیله بلوک کاملاً مسدود شده بود و تنها یک درب چوبی قدیمی که به وسیله ی یک الوار چوبی که به منزله قفل استفاده می شد نگه داشته شده بود.

 

 

داشتم به خانه نگاه می کردم که جوانی خوش استیل و رعنا به استقبالمان آمد، پیش خودم فکر کردم بابا اینکه از من و امثال من هم هم قوی تر و هم کاری تر است، چرا کار نمی کند؟

 

ماندم که بروم یا نه، بین دوراهی گیر کرده بودم، نکند همسر خانواده آدم بیخیالی باشد و بخواهد از این طریق ...

 

بالاخره گفتیم ما که تا اینجا آومدیم حالا بریم داخل خانه ببینیم چه خبره، همین که وارد خانه شدیم به صحنه ای عجیب برخوردم که تا دیشب در هیچ جای شهرم ندیده بودم.

 

مگر میشود سقف خانه ای در شهر باشت، هنوز الوارهای چوبی باشد؟ این صحنه رو بیشتر در خانه های قدیمی روستایی دیده بودیم.

 

 

خانه ای یک اتاقی، که همه چیز در همان یک اتاق خلاصه می شد.

 

 

بعد از احوال پرسی مرد خانه شروع به صحبت کردن کرد: جوان و تازه ازواج کرده بودم، با آنکه شغلی نداشتم ولی با کار و کارگری می خواستم زندگی خوبی برای خانواده ام محیا کنم.

 

یک روز و وقتی که در حال کاربودم احساس کردم چشمانم دیگر نمی بیند و نابینا شده ام، بعد از آنکه سه مرتبه چشمانم مورد عمل جراحی قرار گرفت حالا به گفته چشم پزشکان 70 درصد از بیناییم را از دست داده ام.

 

 

هم اکنون به سختی می بینم و پزشکان گفته اند که دیگر نمی توانی عمل جراحی انجام بدهی و باید از گرد وغبار، حساسیت، گرما و ... دوری کنم وگرنه همین 30 درصد بینایی باقی مانده هم از دست خواهد رفت.

 

آقای مرادیان ادامه داد، من فرزند جانبازم و همسرم نیز فرزند شهید سرافراز فرهادی است، چهار فرزند خردسال داریم دو دختر و دو پسر.

 

 

پسر بزرگم مشکل و درد شکم دارد و دیگر فرزند پسرم دارای سوراخی در قلب خود است که باید هرچه زودتر درمان شود.

 

دختر بزرگم نیز با دوتا پلاتین در دستهایش زندگی می کند.

 

در لابلای سخنان پدر خانواده، علیرضا چهارساله که مشکل قلبی دارد، حرف های پدرش را قطع کرد و گفت: پدر مگر وقتی به زیارت امام رضا(ع) رفتیم خودت نگفتی امام رضا مرا خوب می کند؟ چرا دوباره می گویی قلب من سوراخ است؟

 

 

سخنان علیرضای بازیگوش با آن لحن کودکانه و آندوهگینش چنان غم و بغضی در بین ما ایجاد کرد که برای منی که قبلا این چنین زندگی هایی را دیده بودم آنقدر سنگین بود که به زحمت توانستم خودم را کنترل کنم و به بهانه عکس گرفتن به بیرون رفتم.

 

همسر خانواده در حال آماده کردن چای برای ما بود، اجاق گاز کوچکی در گوشه اتاق.

 

 

خانم فرهادی گفت: پدر شهیدم در سال 1337 در شهر یاسوج متولد شد و در سال 1365 و در سن 28 سالگی در مهران به شهادت رسید.

 

 

وی افزود: همانطور که همسرم گفت ایشان هم فرزند جانباز هست ولی هر دو فاقد شغل و درآمدیم و زندگیمان به معنای واقعی کلمه به سختی میگذرد.

 

این فرزند شهید از مسئولان خواست تا فکری به حال خانواده اش کنند تا انشالله با شاغل شدن خود یا همسرش از این زندگی اسفبار خارج شوند.

 

وقت خداحافظی بود و ما باید می رفتیم، همینکه از درب اتاق خارج شدم گربه ای را دیدم که فارغ از هر گونه فکر و خیال ما انسان ها آرام در گوشه ای دنج به خواب فرو رفته بود، آنقدر بهش نزدیک شدم که می توانستم بهش دست هم بزنم ولی از جایش تکان نخورد، وقتی دلیل را پرسیدم پدر خانواده گفت: با وجود آنکه 4 فرزند خردسال دارم ولی ما به این گربه پناه داده ایم تا در این روزهای سرد بتواند جایی گرم داشته باشد، و جالب تر این بود که با وجود مشکلات عدیده خانواده، یک پتو هم زیر پای گربه پهن شده بود که این خود نشان از وسعت مهر و محبت و کرم این خانواده را می داد.

 

 

گزارش و عکس/فاضل کامران