چاپ صفحه

عکسی که دل سنگ را هم آب میکند ...

 

 

 

 

عزیز دل خوب کجا رفته بودی ...

میماندی همین تهران خودمان ؛ الان برای خودت وزیری ؛ رئیسی ؛ مسئولی یا ... میشدی و از تدبیر و

گفتمان با غرب صحبت میکردی !!!

چکار داشتی این عراقی ها آمده اند به ناموس کشورت دست اندازی کنند ...

راستی میگویند این بچه های شما راحت درس میخوانند ؟؟؟؛ لابد اصلا از حال و روز پدرشان خبر ندارند! به همین دلیل است که آنها درس میخوانند ...

لابد هیچ وقت حسرت چرخ زدن با پدرشان در گوشه و کنار شهر را نداشته اند ...

لابد هر وقت مدیر مدرسه گفته به پدرت بگو فردا بیاید مدرسه ؛ ندانسته چه بگوید ...
لابد پیش دوستانشان هیچ وقت نخواستند بگویند پدر آنها از پدر دوستانشان قوی تر است ...
اخر پدرشان مچاله شده ...
قدش خمیده ...
همیشه در بستر است ؛ اصلا انگار از اول اینگونه بوده ...
بعضی وقتها که بچه ها عکس های جوانی پدرشان را در آلبوم میبینند در ذهنشان یک فکر هایی میگذرد ...
کاش ...
راستی تویی که این مطلب را میخوانی ؛ یک چیز را میدانستی ؟؟؟
میدانستی این سالها که از عمرت گذشته ؛ باقی اش هم زود میگذرد ؛ روزی فرا میرسد که باید جواب زحمات و خونهای این عزیزان را بدهی ... ؟؟؟

میدانستی حق بزرگی بر گردنمان دارند ؛ میدانستی همین ها انقلاب کردند ؛ برای کشورمان خرج شدند که کشور بماند و امروز دست تو برسد ...

حال تو چه میکنی با حاصل دسترنج آنها ...
خواهرم حجابت چطوری هاست ؟؟؟...
برادرم چشم و گوشت چطوری است؟؟؟ ...
هموطنم راستی این روز ها درس میخوانی ؟؟؟
درس میخوانی ؛ کار میکنی که برای خودت چیزی بشوی یا برای مملکتت کاری بکنی...

مراقب باش باقی روز های عمرت هم به همین راحتی میگذرد ها ...