چاپ صفحه

مذاکره یا معامله ؟

به گزارش عدالت خواهان گلستان " محسن رایجی فعال فرهنگی استان گلستان با ارسال یاداشتی به عدالت خواهان گلستان نوشت:

مقام معظم رهبری فرموند: نهایت ساده اندیشی است زیرا حضرت علی علیه السلام با زبیر و حضرت امام حسین علیه السلام با عمر بن سعد، مذاکره به معنای امروز یعنی معامله نکردند بلکه هر دوی این بزرگواران به طرف مقابل خود نهیب زدند و آنها را نصیحت به خداترسی کردند.

رییس جمهور: در شب تاسوعایی که شما مردم زنجان بزرگترین مراسم گرامیداشت را برای آن برگزار می‌کنید به طوری که مایه افتخار و غرور همه ایرانیان است، امام حسین(ع) خیمه‌ای برپا کرد و عمر سعد را به مذاکره دعوت نمود؛ امامی که آگاه است که فردا او و یارانش توسط همین عمر بن سعد و یاران نادانش به شهادت خواهند رسید، اما خواست که با دنیا اتمام حجت کند و از همین‌رو در آن شب، ساعت‌ها با عمر سعد مذاکره کرد، تا نتیجه رویارویی آنان به جنگ ختم نشود.
گوشه‌ای از گفت و گوهای امیرمومنان علی (ع) با زبیر

وقتی حضرت امیر، قعقاع بن عمرو را جهت گفت گو با سران جمل فرستاد، فرزندان طلحه و زبیر، به ویژه عبدالله بن زبیر، در جهت ناکام ماندن گفت وگو کوشیدند. زبیر به سبب روایتی درباره عمار که از رسول خدا(ص) شنیده بود، سست و مردد گردید و بر آن شد کارزار را ترک گوید. در این موفقیت،عایشه و طلحه و عبدالله بن زبیر همراه جمعی از تندروان نزدش شتافتند و او را از تردید باز داشتند. حضرت، برای از میان بردن تبلیغات طلحه و زبیر، که وی را جنگ طلب می خواندند، بی سلاح در مقابل طلحه و زبیر مسلح ایستاد و با آن ها سخن گفت. امام زبیر را اندرز داد، از خدا ترساند و سبب حضورش را جویا شد. زبیر از قتل عثمان و شایستگی خود برای خلافت سخن گفت. امام قاتلان عثمان را به دوری از رحمت حق نفرین کرد و ادامه داد:
ما زال الزبیر رجلاً منا اهل البیت حتّی نشا ابنه المشووم عبدالله؛ زبیر همواره با ما بود تا آن که فرزند نامبارکش عبدالله پای به عرصه جوانی گذاشت.
آنگاه به یاد کرد خاطرات سودمند گذشته پرداخت: آیا به خاطر می آوری روزی را که من و رسول خدا(ص) با هم می خندیدیم و تو گفتی یا رسول الله، پسر ابوطالب را رها نمی کنی. آن حضرت بی درنگ فرمود: ای زبیر تو ستمگرانه با او خواهی جنگید.
زبیر گفت: اگر زودتر یادآوری کرده بودی به نبردت نمی شتافتم. به خداسوگند، هرگز با تو جنگ نخواهم کرد.
امام پیش از درگیری، چون همیشه، به نیروهایش فرمان داد آغازگر نبرد نباشند:
لا ترموا بسهم و لا تطعنو ابرمح ولا تضربوا بسیف، اعذروا؛ تیری نیندازید و نیزه ای نزنید و شمشیری از نیام درنیاورید، اتمام حجت کنید.
مسلم، یکی از یاران امام، قرآنی به دست گرفت، به سوی اصحاب جمل آمد و آنان را به قرآن فراخواند. یکی از بصریان تیری افکند و او را به شهادت رساند. امام فرمود: «اللهم اشهد» و آنگاه فرمان آغاز نبرد را صادر کرد و فرمود:
ایهاالناس اذا هزمتموهم فلا تجهزوا علی جریح و لا تقتلوا اسیراً و لا تتبعوامولیاً...؛ مردم، هنگامی که آنان را شکست دادید بر مجروحان نتازید، اسیران را نکشید، غلامان را تعقیب نکنید و از پشت به آن ها یورش نبرید....
حضرت علی در کنارگفت و گو با زبیر ابن عباس را از گفت و گو با طلحه منع کردند و فرمودند:
لاَ تَلْقَیَنَّ طَلْحَهَ
با طلحه دیدار مکن،
فَإِنَّکَ إِنْ تَلْقَهُ تَجِدْهُ کَالثَّوْرِ عَاقِصاً قَرْنَهُ
که گاوی را ماند شاخها راست کرده،
یَرْکَبُ الصَّعْبَ وَ یَقُولُ هُوَ الذَّلُولُ
به کار دشوار پا گذارد و آن را آسان پندارد.
گفت و گوی علی(ع)با زبیر نه برای مذاکره به معنی مصطلح بلکه برای دعوت به حق بود .ایشان این گفت و گو با طلحه را منع کردند و دلیل آن را حق ناپذیری و روحیه لجاجت طلحه می دانند.
گفت و گوی امام حسین(ع) با ابن سعد
روز عاشورا فرستاده، نامه ابن سعد را به امام تقدیم نمود و عرض کرد:
چرا به دیار ما آمده‏اى؟ امام فرمود: اهالى شهر شما به من نامه نوشتند و مرا دعوت کرده‏اند. اگر از آمدن من ناخشنودند ، باز خواهم گشت ،سپس امام به فرستاده عمر بن سعد فرمود: از طرف من به امیرت بگو: خود به این دیار نیامده‏ام، بلکه مردم این دیار مرا دعوت کردند تا به نزدشان بیایم و با من بیعت کنند و مرا از دشمنانم بازدارند و یاریم نمایند، پس اگر ناخشنودند، از راهى که آمده‏ام باز مى‏گردم .
وقتى فرستاده عمر بن سعد بازگشت و او را از جریان امر با خبر ساخت، ابن سعد گفت: امیدوارم که خداوند مرا از جنگ با حسین برهاند. آن گاه خواسته امام را به اطّلاع «ابن زیاد» رساند، ولى او در پاسخ نوشت: از حسین بن على بخواه او و تمام یارانش با یزید بیعت کنند. اگر چنین کرد، ما نظر خود را خواهیم نوشت .
چون نامه ابن زیاد به دست ابن سعد رسید، گفت: تصوّر من این است که عبیداللَّه بن زیاد، خواهان عافیت و صلح نیست. عمر بن سعد، متن نامه عبیداللَّه بن زیاد را نزد امام فرستاد. امام فرمود: هرگز به نامه ابن زیاد پاسخ نخواهم داد. آیا بالاتر از مرگ سرانجامى خواهد بود؟! خوشا چنین مرگى.
امام قاصدى نزد عمر بن سعد روانه ساخت که مى‏خواهم شب هنگام در فاصله دو سپاه با هم ملاقاتى داشته باشیم. چون شب فرا رسید، ابن سعد با بیست نفر از یارانش و امام نیز با بیست تن از یاران خود در محلّ موعود حضور یافتند. امام به یاران خود دستور داد تا دور شوند. تنها عبّاس برادرش و على اکبر فرزندش را نزد خود نگاه داشت. همین طور ابن سعد نیز به جز فرزندش حفص و غلامش، به بقیّه دستور داد، دور شوند. ابتدا امام آغاز سخن کرد و فرمود: واى بر تو، اى پسر سعد، آیا از خدایى که بازگشت تو به سوى اوست، هراس ندارى؟ آیا با من مى‏جنگى در حالى که مى‏دانى من پسر چه کسى هستم؟ این گروه را رها کن و با ما باش که این موجب نزدیکى تو به خداست. ابن سعد گفت: اگر از این گروه جدا شوم، مى‏ترسم خانه‏ام را ویران کنند.

امام فرمود: آن را براى تو مى‏سازم. ابن سعد گفت: من از جان خانواده‏ام بیمناکم .مى‏ترسم ابن زیاد بر آنان خشم گیرد و همه را از دم شمشیر بگذراند. امام هنگامى که مشاهده کرد ابن سعد از تصمیم خود باز نمى‏گردد، سکوت کرد و پاسخى نداد و از وى رو برگرداند. در حالى که از جا بر مى‏خاست، فرمود: تو را چه مى‏شود! خداوند به زودى در بسترت جانت را بگیرد و تو را در روز رستاخیز نیامرزد. به خدا سوگند! من امیدوارم که از گندم عراق، جز مقدار ناچیزى، نخورى.