چاپ صفحه

دیدار سراسر ذوق زهرا با مادرش پس از 42 سال در شهرستان نکا+تصاویر

به گزارش عدالت خواهان گلستان"هشتم مرداد سال 1351 دختر یک ساله‌ای به نام «زهرا» دریکی از محله‌های اطراف راه‌آهن شهرستان نکا در استان مازندران سر راه گذاشته شد و زنی با یافتن این کودک او را تحویل شهربانی داد. وقتی جستجوی ماموران برای یافتن خانواده این کودک بی‌نتیجه ماند، با دستور قضایی تحویل اداره بهزیستی شد. بعد از چند ماه زوجی که صاحب فرزند نمی‌شدند، سرپرستی زهرا را برعهده گرفته و او را با خود به شهرستان بهشهر بردند. با گذشت 20 سال وقتی زهرا متوجه شد زن و مرد مهربان پدر و مادر واقعی او نیستند، تصمیم گرفت پدر و مادر واقعی خود را پیدا کند.

 

وی سال ها به جستجو ادامه داد و سرانجام موفق شد بعد از 42 سال، آنها را پیدا کند. برای اثبات این موضوع نیاز به آزمایش دی.ان.ای بود که پس از انجام آزمایش در پزشکی قانونی، متخصصان اعلام کردند، زن چهل و سه ساله دختر این زوج سالخورده است.

 

زهرا هنوز باور ندارد پدر و مادر واقعی خود را پس از این همه سال پیدا کرده است. او بیش از20 سال چشم انتظار پیدا کردن آنها بود و سرانجام به آرزویش رسید.

 

زهرا از 42 سال دوری و مادربزرگی می گوید که این سرنوشت تلخ را برایش رقم زد.

 

از خودت بگو؟

اسمم زهراست. 43 سال دارم که حاصل ازدواجم دو فرزند است. دخترم به نام سیما دانشجوی پزشکی است و پسرم محمد هم دانشجوست.

 

چه زمانی متوجه شدی، زن و مردی که از تو نگهداری کرده اند، والدین واقعی ات نیستند؟

اوایل جنگ تحمیلی بود و من در کلاس چهارم دبستان درس می خواندم. یک روز که به مسجد محل رفته بودم، چند نفر از دخترانی که با من همکلاس بودند گفتند که زن و مردی که مادر و پدر صدایشان می زنم، واقعی نیستند و من یک کودک سرراهی هستم. با شنیدن این حرف ها شوکه شده و گریه کنان به خانه بازگشتم. نمی توانستم حرف های همکلاسی هایم را باور کنم. مادر خوانده ام زمانی که با چهره گریان و رنگ پریده ام روبه رو شد، علت ماجرا را پرسید. زمانی که گفتم تو مادرم نیستی و دروغ می گویی، ناراحت شد. هر چه می گفتم من فرزند شما نیستم و والدین واقعی ام را می خواهم فقط سکوت کرده بود.

 

مادر خوانده ام بغلم کرده و مدام می گفت اشتباه می کنم و او و شوهرش والدین واقعی ام هستند. حتی شناسنامه ام را که نام او و همسرش به عنوان والدینم در آن ثبت شده بود به من نشان داد. کمی آرامم کرد و باورم شد گفته های بچه ها دروغ است. اما از آن زمان حسی به من می گفت؛ پدر و مادر خوانده ام واقعیت را نمی گویند و من باید در جستجوی والدین واقعی خودم باشم، اما اطلاعاتی از آنها نداشتم و نمی دانستم حتی کجا زندگی می کنند که سراغشان بروم. 22سال پیش که می خواستم با خواهرزاده مادر خوانده ام ازدواج کنم، از طریق حرف فامیل و آشنا مطمئن شدم که پدر و مادر واقعی ام افراد دیگری هستند. زمانی که با همسرم ازدواج کردم از او قول گرفتم که در پیدا کردن والدین واقعی ام مرا کمک کند که پذیرفت و همراهم شد.

 

چطور می خواستی والدینت را پیدا کنی؟

من و همسرم بعد از ازدواجمان جستجو برای یافتن والدین واقعی ام را آغاز کردیم، اما هر چه تلاش می کردیم به نتیجه ای نمی رسیدیم تا این که تصمیم گرفتیم تصویری از کودکی ام را در روزنامه سال 75 چاپ کنیم، اما این کار هم بی نتیجه ماند.

 

بعد از آن جستجو را متوقف کردید؟

نه اما تلاش ما بی نتیجه بود تا این که از بهمن سال گذشته من و همسرم تصمیم گرفتیم تنها ردی را که از خانواده ام در شهرستان نکا یافته بودیم دنبال کنیم و از مسئولان شهری آنجا اجازه گرفتیم تا اطلاعیه و بنرهایی با عکس کودکی ام را در سطح شهر و روستاهای اطراف آنجا نصب کنیم تا شاید از این طریق خانواده ام پیدا شوند. افراد بسیاری با من تماس گرفتند و اطلاعاتی دادند اما هیچ کدام با واقعیت همخوانی نداشت تا این که یک روز زنی تماس گرفت و مدعی شد تصویر را می شناسد. در گفت وگو با آن زن متوجه شدم او در حوالی محله راه آهن شهرستان نکا مرا در حالی که بی رمق و مریض بودم یافته و به خانه اش برده است. حتی دو هفته مثل کودکان خودش از من نگهداری کرده، اما به دلیل مشکلات مالی نمی توانسته از من نگهداری کند و بعد تصمیم می گیرد که مرا به شهربانی ببرد تا شاید آنها بتوانند والدین واقعی ام ر ا پیدا کنند و مرا تحویلشان بدهند.

نمی توانستم باور کنم که والدینم 42سال پیش مرا سر راه گذاشته باشند. پس از اطلاعات به دست آمده از زن غریبه، همچنان به جستجوهایم ادامه دادم تا این که چند روز بعد زن دیگری با من تماس گرفت و اطلاعات جدیدی را در اختیارم قرار داد که مرا به یک قدمی خانواده ام رساند. در گفت وگو با وی متوجه شدم او پس از مشاهده عکسم مطمئن شده که من دختر یکی از دوستان قدیمی وی هستم که گفته شده بود بر اثر بیماری فوت کرده ام. او به من گفت برادرم ساکن شهرستان ساری است.

 

از اولین ملاقات با برادرت بگو؟

آن روزبا همسرم به خانه برادرم که چند سالی از من کوچک تر بود و محمد نام داشت، رفتیم. با دیدن او شوکه شدم. باورم نمی شد انگار نیمی از وجود گمشده ام را پیدا کرده بودم. پس از گفت وگو با برادرم متوجه شدم زمانی که من یک ساله بودم بیمار شدم و پدرم مرا تحویل نامادری خود داده تا برای درمان به بیمارستان بیاورد که او روز بعد که بازگشته اعلام کرده من به دلیل شدت بیماری فوت کرده ام وجسد مرا دفن کرده است. پس از چند سال هم برادرم به دنیا می آید.

 

وقتی اولین بار پدر و مادر واقعی ات را می دیدید چه حسی داشتی؟

هر چه از آن دیدار بگویم کم گفته ام. بعد از 42 سال آنها را دیدم که هر دو پیر شده بودند. من شبیه پدرم بودم. دیدار با آنها برایم مثل یک رویا بود. خیلی خوشحال بودم که آنها را یافته ام اما تا اثبات این که من فرزند واقعی آنها باشم فاصله بسیاری داشتم. از این که کودک سرراهی نبودم خوشحال بودم. نامادری پدرم مرا در کنار راه آهن رها کرده بود و خانواده ام از موضوع بی خبر بودند.

دادخواستی را در دادگاه مطرح کردیم وقاضی پرونده دستور داد تا من و والدین واقعی ام به پزشکی قانونی معرفی و آزمایش دی.ان.ای بدهیم. در این مدت بسیاراضطراب داشتم که نکند جواب آزمایش ها طوردیگری شود و من این روزنه امید را از دست بدهم و کاخ آرزوهایم ویران شود. جواب آزمایش دی.ان.ای چند روز پیش به دستمان رسید و شادی زندگی مان چند برابر شد. بر اساس این آزمایش زن و مرد سالخورده والدین واقعی ام بودند و اکنون بسیار خوشحال هستم که آنها را پس از 42 سال پیدا کرده ام. شادی پس از این همه سال دوباره به من لبخندزده است.

 

انگیزه مادربزرگ ناتنی ات از این که تو را سر راه گذاشته بود، چه بود؟

مادربزرگم خیلی رنجور و بیمار است و زمانی که درباره علت این کارش پرسیدم مدعی شد، چون من بیمار بودم و خانواده ام قادر به تامین هزینه درمانم و بستری کردن من نبودند تصمیم گرفته مرا سرراه بگذارد تا شاید خانواده ای مرا نجات داده و به خانه شان ببرند.