چاپ صفحه

ما اهل کوفه هستیم؟!

به گزارش عدالت خواهان گلستان"نگاهي به زمينه‌هاي صلح امام حسن عليه‌‌السلام

  «عمرو بن عاص گفت: نظر من اين است كه با لشکريان خود وارد سرزمين آنها بشويم. در اين صورت، لشکريان تو قوّت قلب پيدا می‏كنند و آنها ضعيف می‏شوند.
معاويه گفت: من نظر تو را قبول دارم ولی مردم ما طاقت اين را ندارند كه بار ديگر شمشير علي و يارانش را بر خويش برانگيزند. 
عمروعاص گفت: آنجا سرزمين بلندی است. 
معاويه گفت: ولی مردم دوست ‏دارند كه بار ديگر به صفين بروند.

 

 آنها دو سه روز در اين باره مشورت می‏كردند كه چه بايد كنند و كجا بروند. در اين هنگام خبر رسيد كه ياران علی با او اختلاف كرده و حكميت را منكر شده‏اند و در ميان آنها اختلاف افتاده است. معاويه و ياران او از شنيدن اين خبر خوشحال شدند و تكبير گفتند. معاويه همچنان در انتظار بود كه از علی چه خبری خواهد رسيد؛ آيا منصرف خواهد شد يا به طرف شام حركت خواهد كرد. 

 

بار ديگر جاسوسان خبر آوردند كه علی با آن دسته از مخالفان، جنگيده وآنان را از پای درآورده است. اما هنگامی‌كه می‏خواسته به طرف شام بيايد، لشکريان مخالفت كرده و از وی مهلت خواسته‏ اند تا وقت ديگری به ‌طرف معاويه بروند. عبدالرحمان مسعده فزاری گويد: ما در لشکرگاه معاويه بوديم و می‏ترسيديم علی از جنگ خوارج فارغ شود و به طرف ما بيايد. تا اين كه نامه عماره به دستمان رسيد: "گروهی از بزرگان اصحاب علی و عابدانشان بر ضد او خروج كردند. علی هم به طرف ايشان رهسپار شد و آنها را كُشت. اينك در ميان لشکريان او اختلاف پيدا شده و مردم از وی روی گردانده‏اند".»1 

 

اميرالمؤمنين پس از آن كه كار حكميْن بر خلاف شرط قرارداد حكميت – مطابق قرآن و سنّت عمل کردند - به خدعه و فريب خاتمه يافت، كوفيان را بر حركتي دوباره به سمت صفين براي مبارزه با معاويه و اهل شام دعوت كرد.2 ايشان حتّي در پي خوارج هم فرستاد و از آنان خواست سپاه كوفه را در حمله به معاويه همراهي كنند اما آنها گفتند:‌ بر ما روا نيست تا تو را به عنوان امام برگزينيم. سپاه كوفه به سمت شام حركت كرد و حتّي تا شهر انبار و پس از آن هم پيش رفت.3

 

در همين لحظات حسّاس بود كه خوارج، يكي از اصحاب رسول خدا (عبدالله بن خباب) را به جرم اينكه عملكرد علي را تاييد مي‌كند، كُشتند و شكم زن آبستن او را دريدند و سپس به چند تن ديگر از جمله فرستاده علي عليه السلام حمله كردند. چون اين اخبار به سپاه كوفه رسيد، مردم گفتند: اي اميرالمومنين! ما براي چه اينها را پشت سرمان بگذاريم كه بر خانه‌ها و اموالمان مسلّط باشند؟ ما را سوي آنان ببَر كه اگر خاطر‌مان از ايشان آسوده شود، سوي دشمنانمان در شام خواهيم رفت.4 

 

در جنگ نهروان، فقط نُه نفر از ياران امام كشته شدند و درمقابل بيشتر از ده نفر از خوارج، جان به در نبُرد و علی عليه ‌السلام، فتنه آن قوم را كه چهار هزار نفر بودند، با نبردي قاطع و خونين عقيم كرد.5 توجيه اين برخورد امام با مقدّسين و شب ‌زنده ‌داران كه همراهيان سابق خودش و از اهل كوفه بودند،‌ در افكار عمومي‌كوفيان مشكل مي‌نمود. خود حضرت برابر آن ‌چه در حديث ابن ابی ليلی آمده، فرمودند: «كسی جز من نبود تا ديدگان فتنه را از هم بگشايد، و حقايق و واقعيات را روشن كند. اگر من در ميان شما نبودم، كسی با اهل جمل و نهروان جنگ نمی‏كرد... كساني ‌كه امروز با اهل فتنه مي‌جنگند، حقايق برایشان آشكار است؛ از روی بصيرت می‏دانند كه فتنه ‏انگيزان گمراه و آنها در جهاد خويش با فتنه‏ جويان مُحقّ هستند.»6

 

و البته تعداد اين دسته، چندان هم زياد نبود. سپاهي كه از كوفه براي نبرد دوّم با معاويه به سمت شام مي‌رفتند،‌ كمتر از نصف بار اوّل بود و همين‌ها هم پس از كشتار نهروان، به سُستي و ترديد گراييدند. چه اين كه كوفه در جنگ جمل با بصره جنگيده بود و در صفين، با شام و در نهروان با خود كوفه. اي بسا فاميل‌ها و خانواده‌هايي كه در جنگ نهروان در مقابل هم ايستادند و بر روي يكديگر، ‌شمشير كشيدند. حتي نوشته‌اند كه پس از صفين و نهروان، كمتر خانه‌اي در كوفه بود كه پرچم سياه بر فراز آن افراشته نباشد.  طبيعي بود در چنين شرايطي از خود مي‌پرسيدند كه تاوان چه چيزي را مي‌پردازند؟

 

اهل عراق كه تا قبل از خلافت علي عليه ‌السلام به پيروزي‌هاي خارجي و غلبه بر ايران و آفريقا و ... عادت كرده و طعم غنايم را چشيده بودند، حال نه تنها از فتوحات و عوايدش بهره‌‌اي نداشتند بلكه بايد مصائب كشتن دوستان و اقرباء خويش را هم تحمّل نمايند. واقعيت اينست كه سه جنگ سهمگين داخلي،‌ استقامت ايشان را بُريده و شعارهاي انقلابي‌‌شان را به خاموشي كشانده بود. و آن ‌گاه كه امام عليه ‌السلام به خطبه ايستاد تا پس از نهروان به نبرد چهارم – باز هم در صفين و با معاويه – تشويق‌شان كند، پاسخي سرد و نااميد كننده دادند: «ای اميرالمؤمنين! شمشيرهای ما كُند و تيرهای ما تمام شده و خود ما نيز از جنگيدن خسته‏ايم. قدری مهلت بده تا كارهای خويش را سر و سامان بدهيم، آنگاه رهسپار جنگ خواهيم شد.»7

 

و طبق برخي نقل‌ها افزودند: «تا خود را با بهترين وسائل جنگي آماده كنيم و اميرالمؤمنين بر عدّه ما بيفزايد و با تعداد بيشتری به ‌طرف دشمن خود رهسپار گرديم»8 اين سخنان را اشعث بن قيس از طرف مردم مي‌گفت و علي عليه ‌السلام هر قدر كه آنها را از رفتن به كوفه برحذر مي‌داشت و آن را عامل شكست معرفي مي‌كرد، مؤثر نيفتاد.

در نهايت امام كه با سيصد تن از شيعيان خالص در اردوگاه نُخيله (بيرون كوفه) تنها مانده بود، به كوفه برگشت و هرچه تلاش در تحريض كوفيان بر نبرد با شام به خرج داد، بي ‌فايده بود. از اين زمان است كه توده مردم از همراهي با علي كوتاه آمدند و ذلّت با عافيت را بر عزّت در اين راه پُرهزينه ترجيح دادند. 

 

اخبار كوفه به گوش معاويه مي‌رسيد و او كه تا چندي پيش از لشكركشي مجدّد اميرالمؤمنين به هراس افتاده بود، راه تعرّض و غارت به سرزمين‌هاي تحت حكومت علي را در پيش گرفت. اين هجمه‌ها كه در كتاب ارزشمند «الغارات» به تفصيل توصيف شده، هر روز از اقتدار و ابّهت سياسي امام مي‌كاست و برتري شام را به رُخ عراق و حجاز مي‌كشيد. كوفيان نيز كه تا پيش از جريان حَكميت، بهانه‌‌اي براي‌شانه خالي كردن از اوامر علي – با آن همه سوابق در اسلام – نداشتند، اكنون به بهانه ردّ مبناي شرعي حكَميت،‌ براي عافيت‌‌طلبي و خستگي خويش توجيهي به ظاهر مذهبي يافته بودند و گويا كم‌‌كم به انديشه صلح و پذيرش حاكميّت معاويه، اجازه خطور در ذهن مي‌دادند. 

 

معاويه كه كاملاً‌ از فضاي ايجاد شده با خبر بود، ضمن فرستادن خُرده سپاهيان غارت و شبيخون،‌ فرستادگاني هم براي شوراندن و همراه كردن مخالفان حكومت علي در عراق گسيل مي‌داشت. او در نامه‌‌اي كه براي مشورت‌گيري در اين زمينه به عمرو عاص نوشته، مشخّصاً بر شوراندن بصره انگشت مي‌گذارد: «در بصره گروهی هستند حامي‌ما كه علی و شيعيان او را دشمن می‏دارند. علی با اهل بصره جنگ كرد [در جمل] و گروهی از ايشان را كشت و آنها كينه او در دل دارند و منتظر انتقام هستند. از هنگامی‌كه ما محمد بن ابی بكر را كُشتيم و مصر را فتح كرديم، ياران علی در اطراف و اكناف، قدرت خود را از دست داده‏اند و پيروان ما در شهرها و ولايات جان گرفته و سربلند كرده‏اند و اهل بصره هم ‌اكنون به ما متمايل شده‏اند و طرفداران ما در اين شهر بيشتر از شيعيان علی است.

 

اكنون من در نظر دارم عبدالله بن عامر حضرمی‌را روانه بصره كنم و به او گفته‏ام مردم را به خون‌خواهی عثمان دعوت كند و از سختي‌هايي كه علی بر سرشان آورده، سخن بگويد. به آنها بگويد كه چگونه علی، برادران و فرزندان و پدران‌شان را كشت. من اميد دارم كه مردم بصره قيام خواهند كرد و آن مرز هم از دست علی جدا خواهد شد و او نخواهد توانست آنجا را در اختيار بگيرد. اكنون می‏خواهم بدانم نظر تو در اين باره چيست؟» 

 

و عمرو عاص كه در آن هنگام بر مصر حكومت مي‌كرد، در پاسخ معاويه نوشت: «مقصودت را درك كردم و از تصميمت خشنود شدم. با خود گفتم: اين خون عثمان است كه شما را به اينگونه كارها وادار می‏كند و اين افكار را به شما القاء مي‏نمايد. ما و شما هرگز در اين مورد از پيش خود كاری نكرده‏ايم و اين خون عثمان است‏ كه ما را به حركت وا مي‌دارد. تصميمي‌كه گرفته‌‌اي، دوستانت را خوشحال و دشمنانت را ناراحت می‏سازد. اين انديشه به تو الهام شده، پس آن را انجام بده و شخصی را هم كه انتخاب كرده‏ای بسيار محكم و استوار است.»9 

 

پيش از اين،‌ عمرو عاص توانسته بود با توجه به افول قدرت و محبوبيّت محمدبن ابي ‌بكر (استاندار علي در مصر)، آن ‌جا را به تصرّف خويش درآورد و آرزو و شرط خويش با معاويه را محقّق سازد. محمدبن ابي ‌بكر را نيز در كنار جمع محدودي از يارانش كشتند و جنازه ‌اش را در پوست الاغي كردند و سوزاندند!10و هم‌‌اينك نوبت به بصره رسيده بود كه استاندار آن _ عبدالله بن عباس _ براي تسليت شهادت محمدبن ابي ‌بكر و بررسي اوضاع به كوفه رفته بود. در واقع پس از جنگ جمل و تعداد زيادي از بصريان كه در آن روز كشته شدند، هرچند قدرت و حاكميت اين شهر به اميرالمؤمنين بازگشت اما افكار عمومي‌آن بعضاً مُجاب نشده و هواي سركشي داشتند. بعدها هم اين بصره بود كه پايگاه آل زبير و مركز قدرت عبدالله بن زبير در دهه 60 قرار گرفت و در تاريخ به شهري عثماني مذهب شهرتي يافت. 

 

به هرحال با ورود فرستاده معاويه – عبدالله بن عامر حضرمي‌– و خطبه‌‌اي كه در مظلوميت عثمان و ضرورت اتحاد با اهل شام براي انتقام از قاتلان خليفه سوّم ايراد كرد، آثار تفرقه و نزاع داخلي آشكار شد. رئيس شرطه[پليس] شهر كه منصوب ابن عباس بود به مخالفت او برخاست اما بعضي گفتند كه ما با دست و زبان ياري‌ات مي‌كنيم و ديگراني هم به حمايت از علي و يادآوري بيعت با او پرداختند و ... اختلاف آن ‌قدر بالا گرفت كه واليان بصره را در فكر تعويض محل بيت ‌المال به مكان امن ‌تري انداخت تا درصورت آشوب، به دست شورشيان نيفتد.11 معاويه در نامه‌‌اي براي «مؤمنان بصره» كه توسط فرستاده‌‌اش قرائت گرديد، پس از ذكر مظلوميت عثمان، آورده بود: «ما و شما در يك راه گام می‏نهيم و يك عقيده داريم. راه ما روشن و مستقيم است. اكنون اگر همراهی كنيد، آتش جنگ‌ها خاموش می‏شود و اتحاد بين امّت پديد می‏آيد و كارهای مردم سامان می‏يابد.» و در نهايت هم قول داده بود پس از حكومت بر ايشان، طبق كتاب خدا رفتار نمايد.12

 

وقتي اخبار بصره به امام عليه ‌السلام رسيد، فرستاده‌‌اي را براي آرام كردن اوضاع و سخت گرفتن بر آشوب‌گران اعزام كرد اما اين فرستاده نيز به دست شورشيان ترور شد. اين بار علي عليه‌السلام نامه‌‌اي تند با پانصد نفر مرد جنگي به بصره فرستاد و ضمن يادآوري بخششي كه در حقّ فراريان و حاميان جنگ جمل در اين شهر انجام داده بود، تهديد به بلايي سخت ‌تر از روز جمل با عزيمت خود و لشكريانش به بصره كرده بود.13غائله بصره با درگيري بين طرفداران علي و معاويه به سود اميرالمؤمنين خاتمه يافت اما خطر آتشي زير خاكستر در اين شهر،‌ بار ديگر هويدا گرديد.

 

از سوي ديگر معاويه، دسته‌هاي غارت را به سرزمين‌هاي تحت حكومت امام مي‌فرستاد؛‌ ضحاك بن قيس – يكي از فرماندهان سپاهش– به شمال عراق حمله آورد و پس از قتل و غارت، گريخت. سپس يزيد بن شجره به دستور معاويه براي عهده ‌دار شدن مراسم حجّ آن سال و بيرون كردن اميرالحاج منصوب علي به مكّه اعزام شد. قثم بن عباس – استاندار علي در مكّه – نيز خبر نزديك شدن لشكر سه هزار نفري يزيد بن شجره را به مردم داد و از آنان براي جنگيدن نظر خواست اما با سكوت معنادارشان مواجه گرديد. در نهايت يزيد (فرستاده معاويه) با نزديك شدن به ابوسعيد خدري – معدود بازمانده از صحابه پيامبر در مكّه – او را به بازي خويش وارد ساخت: «اي ابوسعيد! خداي تو را بيامرزاد. بدان كه من از جهت نزديكي دل‌ها و تحكيم قاعده دين و تمهيد اساس شرع مبين به اينجا آمده‏ام. روا ندارم كه در حرم خداوند، جنگ كنم و در اين ايّام شريف، فتنه انگيزم. مصلحت آن است كه امير شما ترك امامت گويد و من نيز امامت نكنم و به اتّفاق و اجماع، مردی را نصب كنيم كه امير حجّ باشد و در اين كار غرضي ندارم به جز اصلاح ذات البين.» ابوسعيد گفت: «خدای تعالی جزای تو خير كناد.» پس،ابو‌سعيد نزد قثم ‌بن ‌عباس آمد و اين سخن‌‌ها را تكرار كرد. بالاخره بزرگان مكّه قرار گذاشتند كه امارت حجّ‌ آن سال را به شخص ثالثي - شيبه بن عثمان العبدیّ - واگذارند.14

 

بعد از آن معاويه، نعمان بن بشير را با هزار سوار به عين التمر و سفيان بن عوف را با شش هزار سوار به شهر انبار و مدائن فرستاد كه بيش از سي نفر را كشته و اموال بسياري را غارت كردند. همچنين اشخاص ديگري را به چند ناحيه از مرزهاي عراق گسيل داشت و از همه مهم ‌تر بُسربن اُرطاه بود كه با سه هزار مرد جنگي به يمن اعزام شد.

 

او در راه به مدينه نيز حمله آورد و بدون هيچ مقاومتي وارد شهر شد و با تهديد و تحقير اهل مدينه براي معاويه بيعت گرفت! آن ‌گاه به همين منوال وارد مكّه شد و مردم آنجا هم با معاويه بيعت كردند! و سپس به يمن وارد شد و در غياب عبيدالله بن عباس – استاندار علي – كه گويا پس از شنيدن خبر رسيدن سپاه بُسر از آن ‌جا گريخته بود، دو پسر او و جانشينش را كُشت و قتل و غارت بسيار به راه انداخت.15هرچند كه طبق برخي نقل‌ها عبيدالله با فراهم آوردن هزار نفر از مردان يمن به تعقيبش روانه شد و او را به همراه لشكريانش شكست داد و بكشت.16

 

پس از شورش اهالي بصره و رسيدن اخبار اين غارت‌ها كه تحقير بسياري براي حكومت مركزي كوفه به دنبال داشت، اميرالمؤمنين سپاهيان كوچكي را به فرماندهي شيعيان خالص كوفه به تعقيب شورشيان و غارت‌گران مي‌فرستاد كه گاه با موفقيّت و پيروزي توأم مي‌شد و گاه با گريختن خُرده سپاهيان شام،‌ ناكام مي‌ماند. اما همواره پس از هريك از اين وقايع،‌ امام عليه ‌السلام بر فراز منبر مي‌رفت و درخواست خويش براي حضور در اردوگاه نظامي‌و حركت به سمت شام را تكرار مي‌فرمود. اما سكوت حاضران و اكراهي كه از جنگي دوباره – و بلكه چهارباره – داشتند، آن حضرت را به گلايه و تاثّر شديد وامي‌داشت. تمامي‌خطبه‌هايي كه در مذمّت كوفيان و بهانه ‌جويي آنها براي ترك جهاد در نهج ‌البلاغه مشاهده مي‌شود، مربوط به همين مقطع از حكومت ايشان است. 

 

گريه بر فراز منبر و حسرت بر ياران شهيد شده و از دست رفته و تعابير تندي كه خطاب به بازماندگان در كوفه به كار مي‌برد، حاكي از عمق تنهايي آن حضرت است: «شما به ذلت و خواری گردن نهاده و عزت را پشت سر گذاشته‏ايد. هرگاه به جهاد دعوتتان می‏كنم، ديدگانتان به گردش در‏آيد گويي كه در سكرات موت قرار گرفته‏ايد! كسانی نيستيد كه بتوان به شما اعتماد كرد و به ‌وسيله شما كاری از پيش برد... به ‌خدا سوگند خار و خاشاكی هستيد كه در هنگام جنگ، زود از هم پراكنده و با هر باد به هر سو كشانيده می‏شويد... به‌خدا سوگند دوست داشتم يكصد نفر از شما را با يك نفر از آنها عوض كنم!» و حتّي امام عليه‌السلام راضي شد كه با او بيرون بيايند و بعد اگر خواستند، از ميدان جنگ فرار كنند! اما اين را هم اجابت نمي‌كردند.17

 

اين مقطع را مي‌توان از تلخ ‌ترين مقاطع تاريخ تشيّع دانست. در چنين شرايطي، نفرين امام بر مردم كوفه كارگر افتاد و به دست متحجّرين خوارج، از شرّ مجاورت با اين مردم خلاصي يافت. اما گزينه پس از او كه مي‌توانست باشد؟ شهادت علي عليه ‌السلام و جسارت‌هاي روزافزون معاويه در تعدّي به خاك عراق، كوفه را در بدترين شرايط نسبت به شام قرار داده بود و بايد هرچه زودتر و بدون اختلاف،‌ امامي‌را برمي‌گزيدند. علاوه بر سابقه درخشان امام مجتبي و احاديثي كه از زبان پيامبر در شأن ايشان زبان به زبان مي‌چرخيد و توصيه اميرالمؤمنين به امامت حسنين عليهماالسلام پس از خودش،‌ بيعت امثال عبدالله بن عباس و قيس بن سعد هم جايي براي طرح گزينه‌هاي ديگر باقي نگذاشت. 

 

امام حسن عليه ‌السلام موضعي روشن در برابر معاويه و سپاه شام داشت و در جنگ صفين هم مردانه جنگيده بود و سايرين را در هنگامه نبرد عليه سپاه معاويه تشويق مي‌كرد. طبيعي بود كه اوضاع مردم كوفه – حتي با وجود جوّ احساسي پس از ترور و شهادت اميرالمؤمنين – به ‌گونه‌‌اي نبود كه منويّات امام را جامه عمل بپوشاند. ايشان نيز با اميد به جمع ‌آمدن سپاهي هرچند اندك، پس از چند نامه ‌نگاري خطاب به معاويه،‌ نهايتاً‌ او را تهديد به برخورد نظامي‌كرد.18در مقابل، معاويه هم در نامه‌هايي به عمّال خويش خبر داد كه اشراف و بزرگان كوفه، از وي درخواست امان كرده و وعده همكاري داده‌اند و از آنها خواست كه با جمع ‌آوري سپاه جنگي به آوردگاه ملحق شوند.19

 

اين سخن معاويه را مي‌توان درست دانست چرا كه همين اشراف عراق پس از سخت‌تر شدن شرايط و بالارفتن احتمال پيروزي معاويه ‌،‌ مرتّب نامه بيعت و حمايت به شام مي‌فرستادند.20و حتي برخي از ايشان گفته بودند كه حاضرند حسن بن علي را دست بسته به معاويه تحويل دهند!  اين البته از خوي اشرافي و سابقه‌‌اي كه در تمام نهضت‌هاي انقلابي و لحظات دشوار نشان داده‌‌اند،‌ عجيب نيست. مغيرة ضبّی مي‌گويد: بزرگان اهل كوفه و سران قبائل با علی عليه‌السّلام مخالف بودند زيرا آن حضرت بيش از آنچه استحقاق داشتند به ايشان نمی‏داد.

 

آنها هم هواي معاويه در سر داشتند زيرا او به هر يك از اشراف، دو هزار درهم پرداخت مي‌كرد. مالك اشتر نيز در گفت‌وگويي با اميرالمؤمنين بر همين نكته به ‌عنوان يكي از عوامل اختلاف داخلي و تمايل به معاويه اشاره كرده است: «شما حق را در نظر می‏گيريد و فرقی بين بزرگ و كوچك نمی‏گذاريد و برای كسی امتيازی قائل نيستيد. پس گروهی كه با شما بودند، به ‌خاطر عدالت و انصاف ناراحت شدند و نتوانستند تحمل كنند. از اين رو به ‌طرف معاويه رفتند و معاويه هم به هركس، هر چه دلش بخواهد می‏دهد. از اين جهت اشراف و توانگران و اهل دنيا به‌طرف او مي‌روند.»

 

حتّي گروهی از ياران علی عليه السّلام نزد آن جناب رفتند و گفتند: اشراف و اعراب را بر ديگران فضيلت بده و قريشيان را بر مَواليان [مسلمان ‌شده‌هاي غير عرب] امتياز عطا كن. در غير اين صورت آنها از شما فرار می‏كنند و به طرف دشمنانت می‏روند. و پاسخ حضرت معلوم بود: «شما به من امر می‏كنيد كه از طريق ظلم و تبعيض، دنبال پيروزي باشم؟  به‌خدا سوگند اين كار را نخواهم كرد تا آنگاه كه آفتاب طلوع می‏كند و ستاره‌‌اي در آسمان می‏درخشد.»21 

 

در هر صورت پس از بي نتيجه ماندن مذاكرات و نامه ‌نگاري‌ها با معاويه، امام مجتبي عليه‌السلام از حجربن ‌عدي – نوه حاتم طايي كه خود و پدرش از خواصّ شيعيان و انقلابيون كوفه بودند – خواست مردم را براي جنگ آماده كند. امام عليه ‌السلام در اجتماع مردم كوفه فرمود:‌ «شما جز با صبر بر آنچه كه از آن كراهت داريد، به مطلوبتان نخواهيد رسيد. همگي به سوي نخيله (اردوگاه جنگي) حركت كنيد.»22 و همان ‌گونه كه ابوالفرج اصفهاني متذكّر شده، از سخنان حضرت، ترس از سُستي مردم استشمام مي‌شود.

 

هيچ ‌كس پاسخي به دعوت امام نداد تا اين ‌كه عدي بن‌حاتم به سخن درآمد و مردم را سرزنش كرد و ضمن اعلام اطاعت از امام، با حدود هزار نفر از قبيله طيّ عازم نخيله گرديد. پس از آن قيس بن سعد – فرزند صحابه مشهور، سعد بن‌عباده كه رئيس انصار بود – و ديگر خواصّ از شيعيان متنفّذ سخنراني كردند و بالاخره سپاهي حدود دوازده هزار نفر به حركت درآمد. البته اين آمار در مقايسه با سپاه اعزامي‌به صفين (حدود نود هزار نفر) خيلي كمتر بود اما همين مقدار هم در آن شرايط دشوار و ترديد و بُريدگي مردم، غنيمت به حساب مي‌آمد. 

 

امام عليه ‌السلام به اميد جمع ‌آوري نيروي بيشتر به ساباط مدائن رهسپار شد و عبيدالله بن عباس را به فرماندهي لشكر دوازده هزار نفري كوفه گماشت. البته دينوري،‌ انگيزه عزيمت امام به مدائن را اين مي‌داند كه معاويه، سپاهي به سوي مدائن فرستاده بود و حضرت براي سازماندهي سپاهي در مدائن و مقابله با اين حمله، كوفه را ترك گفت.23 اما در ساباط مدائن، شايعه ‌سازي معاويه توسط فرستادگانش، مردم را به بدگماني انداخت چراكه تمايل امام حسن براي صلح در گفت‌‌وگوهاي دوطرفه را تبليغ مي‌كردند و اضطراب و تشويش را در بين سپاه جمع ‌آوري شده براي جنگ، مي‌گستراندند. برخي از مردم و سپاهيان امام در مدائن نيز بدون تحقيق از واقعيت و تحت تأثير جوّسازي معاويه، به خيمه حضرت حمله بردند و آنجا را غارت نمودند!‌24

 

(به ‌حدّي كه گليم زير پاي امام را نيز رُبودند) و در اين ميان يكي از خوارج با ضربتي به ران امام زد و او را از پاي انداخت. در اثناي بستري شدن و معالجات امام در مدائن بود كه معاويه به سمت سپاه دوازده هزار نفري كوفه لشكر كشيد. و در همان روزهاي اوليّه نبرد بين دو سپاه شايع گرديد كه اصحاب حسن بن علي در مدائن از او برگشته و خيمه ‌اش را غارت كرده‌اند و هم‌‌اينك نيز به جراحت سختي گرفتارش كرده ‌اند. اين خبر براي سپاه بهانه ‌جو و مردّد كوفه كافي بود تا اندك انگيزه باقيمانده براي مقاومت را نيز از دست بدهند. 

 

جالب اين كه معاويه در سپاه كوفه شايع كرد كه حسن ‌بن ‌علي درخواست صلح كرده و مخفيانه در پي عبيدالله بن عبّاس فرستاد و ضمن تكرار شايعه درخواست صلح از سوي امام،‌ وعده يك ميليون درهم درصورت پيوستن به شام را به او داد. صبحگاه كه سپاه كوفه براي نماز اجتماع كرده بودند،‌ قيس بن سعد (قائم مقام عبيدالله) با مردم نماز گزارد و خبر خيانت عبيدالله را بازگو كرد و به بدگويي و مذمّت وي پرداخت. ولي مردم عراق كه روحيه انقلابي‌شان را از دست داده و در صدد ساماندهي به زندگي دنياي خويش بودند،‌ گويا به ‌دنبال خط ‌شكن مي‌گشتند و حتّي از سپاه جنگي كوفه هم هشت هزار نفر (دو سوّم) به معاويه پيوستند.25 

 

اعلام حمايت اشراف و بزرگان عراق از معاويه و ارسال نامه‌هاي بيعت را مي‌توان تير خلاصي به تلاش‌هاي امام در اين شرايط بحراني دانست. اوضاع عراق به گونه‌‌اي درآمد كه طبق فرمايش حضرت اگر بر ادامه جنگ اصرار مي‌كرد، ايشان را به عنوان اسير، تحويل معاويه مي‌دادند.26 امام كه اخبار ناگوار كوفه را يكي پس از ديگري مي‌شنيد، با دريافت نامه قيس بن سعد – كه فروپاشي سپاه كوفه و خيانت اشراف و بزرگان را نگاشته بود – به گلايه و اِتمام حجّت با مردم پرداخت.

 

ايشان پس از تذكّر اين نكته كه در ضرورت نبرد با سپاه شام ترديدي ندارد، روحيّات گذشته و اكنون كوفه را يادآور شد: «شما با گذشته خود تفاوت كرده‌‌ايد. آن‌گاه كه به صفين مي‌رفتيد،‌ دينتان بر دنيا مقدّم بود و اكنون برعكس شده است. شما بر دو گروه كُشتگان نُدبه مي‌كنيد؛ يكي كشتگان در صفين و ديگري در نهروان... معاويه ما را به كاری دعوت كرده كه در آن، عزّت و سرافرازی نخواهد بود. اگر خواهان مرگ باشيد، پيشنهاد و دعوت او را پس می‏دهيم و با شمشير محاكمه خواهيم كرد و اگر زندگانی دنيا را بخواهيد پيشنهاد او را بپذيريم.» و مردم كه از سختي‌هاي انقلابي‌گري پس از جمل و صفين خسته شده بودند، از هر طرف فرياد زدند: البقيه، ‌البقيه. (باقی‌‌ماندگان را حفظ كن.)27                   

 

امام عليه ‌السلام كه عملاً رأي و فرمانش را كارگر نمي‌ديد و خواست عمومي‌مردم و بزرگان و اشراف كوفه برخلاف نظر او و خواصّ شيعيانش بود،‌ حكومت را وانهاد و پس از امضاء‌ صلح ‌نامه، خانواده و اثاث خويش جمع آورد و راهي مدينه شد. 
بايد توجه داشت كه شيعه به معناي امروزي، تعداد محدودي از جامعه آن روز را شامل مي‌شده و مردم كوفه بيشتر شيعه سياسي بودند تا كلامي. (شيعياني كه تنها با خليفه سوّم مشكل داشتند و اميرالمؤمنين را هم به‌عنوان خليفه مي‌شناختند.) بر اين ادّعا شواهد متعدّدي وجود دارد كه علاقمندان مي‌توانند در منابع مربوط مشاهده نمايند. به هر حال تحليل برخورد امام براي خواص شيعيان دشوار بود و آنان را به اعتراض واداشت و حضرت نيز اقدام خود را شبيه سوراخ كردن كشتي توسط حضرت خضر عنوان كرد كه هدفش،‌ حفظ كشتي براي صاحبانش بود.28

 

جالب اين كه يكي از معترضين،‌ سليمان بن صُرَد خزاعي بود كه از صحابه پيامبر و صاحب نفوذ در كوفه شمرده مي‌شد. وي پس از ناميدن امام به مُذلّ المؤمنين(ذليل‌كنندة مؤمنان)  گفت: «ما از بيعت تو با معاويه تعجب می‏كنيم... بر خلاف گمان بزرگان قوم، شروطی را پذيرفتی كه خواسته‏های دشمنان را برآورده ساخت. خواستی آتش جنگ را خاموش كنی ولي با اين فتنه كنار آمدی.»29 البته او با اين مواضع انقلابي، در كربلا حاضر نشد و سپس رهبري توّابين را به عهده گرفت.

 

كما اين كه از حضور در جمل ترديد داشت و بعدها به عذرخواهي نزد اميرالمؤمنين آمد و در صفين حاضر شد. حضرت مي‌دانست كه بخشي از شيعيان خاصّ و انقلابيون مانند سليمان نيز در حدّ شعار و سخنراني پرحرارت هستند اما در هنگامه نبرد و امتحان، كم مي‌آوردند. به هرحال امام در چند پاسخ مجزّا به اعتراضات ياران نزديكش، حفظ جان آنها براي ادامه حيات تشيّع و ايجاد فرصت و شرايطي بهتر براي مبارزه را از اهداف امضاء صلح ‌نامه مي‌ناميد.30 در جايي، صلح خويش را مشابه صلح جدّش پيامبر خدا با مشركين مكّه (در حديبيّه) مي‌خواند. 

 

البته در صلح حديبيّه عليرغم درخواست مسلمانان براي جنگ با مكّه، رسول خدا تصميم به بستن قرارداد صلح گرفت و پيشنهاد صلح نيز ابتدا از سوي ايشان به فرستادگان قريش مطرح شد. اما در جريان صلح امام حسن با وجود اصرار ايشان براي نبرد نظامي‌با سپاه معاويه، عافيت‌طلبي و خستگي و ترديد مردم و البته خيانت اشراف و بزرگان كوفه به قرارداد صلح انجاميد. ولي هر دوي اين صلح ‌نامه‌ها به افشاي ماهيّت دشمن و همراه كردن تدريجي مردم با فرهنگ خودي منجر شد. چرا كه پس از حديبيّه و با برقراري روابط و آشنايي مردم حجاز با تعاليم اسلام، تبليغات و سياه‌‌نمايي‌هاي قريش از فضاي فرهنگي و سياسي مدينه رنگ باخت و پرده شبهات و سوء تفاهم‌ها كنار رفت. آن‌گاه بود كه اعراب حجاز گروه‌گروه به مدينه ملحق مي‌شدند و عقبه مشركين را خالي مي‌كردند. 

 

پس از صلح امام حسن مردم كوفه كه ديگر به حاكميت معاويه چندان حساسيّتي نداشتند، از جهاد و انقلابي‌گري در ركاب اميرالمؤمنين و فرزندش خسته شده بودند و عافيت و آرامش را در مدينه فاضله اُموي جستجو مي‌كردند، به تدريج با ماهيّت اين حكومت آشنا شدند و ديري نپاييد كه معاويه را در حال پاره كردن تعهدنامه خويش مشاهده نمودند. او پيش روي كوفيان، شروط قرارداد صلح با امام حسن و تعهّداتي كه امضاء كرده بود را زير پا گذاشت31و رويه‌‌اي خشن و مستبدّانه را با مردم كوفه در پيش گرفت.

 

كوفيان كه هشدارهاي اميرالمؤمنين و امام مجتبي در مورد ماهيت معاويه و خطرات حاكميّت او بر مسلمين را نشنيده مي‌انگاشتند، هم‌‌اينك شاهد تحقّق تك‌تك آن هشدارها بودند. آنها كه به ‌دليل طولاني شدن جنگ‌ها و افزايش آمار كشتگان، حاضر نشدند در ركاب امام حقّ‌ به جنگي دوباره با شام بروند، اكنون از سوي معاويه مجبور بودند با باقيمانده خوارج (كه همشهري و بعضاً از فاميل ‌ و دوستان خودشان بودند) درگير شوند.32

 

و بالاخره مشاهده نحوه حكومت اُمويان، اهل كوفه را برآن داشت تا نامه‌هايي براي امام حسين (پس از گذشت ده سال از صلح و شهادت امام مجتبي) بنويسند و از ايشان براي قيام به كوفه دعوت نمايند. هرچند كه سيدالشهداء هم در پاسخ، مي‌فرمود مادام كه معاويه بر سر كار است،‌ قيام را به صلاح نمي‌داند و شيعيان را به كناره‌‌گيري از شورش‌ها و حفظ خويش از سوءظن ‌ امويان توصيه مي‌كرد.33 بعدها البته هراس در برابر فضاي اِرعاب عبيدالله‌بن‌زياد و تهديدها و كشتارهاي او، ‌باز هم كوفيان را اين بار در امتحان كربلا مردود كرد. 


1. الغارات، ابواسحاق ثقفي، ترجمه، ص231
2. انساب الاشراف، بلاذري،‌ ج2، ‌ص366
3. همان،‌ ص367
4. الكامل في التاريخ، ابن اثير، ترجمه،‌ ج10، ص140
5.مروج‏الذهب، ترجمه، ج‏1، ص766
6.الغارات، ترجمه، ص32
7.الفخری، ترجمه، متن، ص130
8.الغارات، ترجمه، ص36
9.همان، صص204و205
10.مروج‏الذهب، ترجمه، ج‏1، ص768
11.الكامل، ترجمه، ج‏10،ص171
12.الغارات، ترجمه، ص208 
13.همان، ص222
14.الفتوح، ترجمه، متن، صص711-708 / الكامل، ترجمه، ج‏10، صص198و197
15.الكامل، ترجمه، ج‏10، صص198و209
16.الفتوح، ترجمه، متن، ص729
17.الغارات، ترجمه، صص 42-40 و 232
18.شرح نهج ‌البلاغه،‌ ابن ابي‌ الحديد، ج16،  ص26
19.مقاتل الطالبيين، ص68
20.انساب‌ الاشراف، ج3، ص39
21.الغارات، ترجمه، صص 50-42
22.مقاتل الطالبيين، ص69
23.اخبار الطوال، ص216
24.تاريخ يعقوبي،‌ ج2،‌ص215
25.انساب‌ الاشراف، ج3، ص38
26.بحارالانوار، ج44، ص20 / اعلام الوري،ص205
27.الكامل، ترجمه، ج‏10، ص247 / بحارالانوار،ج44، ص21
28.بحارالانوار، ج44، ص19 / تحف‌ العقول، ص227
29.امامت‏وسياست، ترجمه، ص188
30.بحارالانوار، ج44، ص29 / اخبارالطوال، ص220
31.انساب‌ الاشراف، ج3، صص46-44 / الفتوح، ترجمه، متن، ص769
32.الكامل، ترجمه، ج‏10، ص249 / تاريخ طبري، ترجمه، ج‏7، ص2721
33.اخبار الطوال، صص222-221 / انساب الاشراف، ج1، ‌ص150

 

منبع: ماهنامه راه